مداحی_آنلاین_شاه_اومد_حسین_طاهری.mp3
7.48M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حسین_طاهری🎙
پيامبر صلي الله عليه و آله : إنَّما سُمِّيَ شَعبانُ لأِنَّهُ يَتَشَعَّبُ فيهِ أرزاقُ المُؤمِنينَ
پيامبر (ص) میفرمودند:
ماه شعبان ، «شعبان» ناميده شد زيرا روزى هاى مؤمنان در اين ماه قسمت مى شود .
📚 ثواب الأعمال ، ص 62
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دوم حوریا یقه پیراهن حاج رسول را مرتب می کرد که مادرش ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سوم
حالت جمع به روال عادی اش بازگشته بود که حاج رسول با حاج آقای مسجد تماس گرفت جهت جاری شدن صیغه به منزلشان بیاید. حسام رو به حاج رسول گفت:
_ اگه اجازه بدید تا حاج آقا تشریف میارن چند لحظه با حوریا خانوم صحبت کنم.
حاج رسول موافقت کرد و حسام را به همراه حوریا راهی اتاق حوریا کرد.
حوریا به داخل اتاق رفت و حسام پشت سرش وارد شد. حوریا به سمت حسام برگشت و نگاه پرسش وارش را به حسام دوخت. حسام خنده اش گرفت. آرام در را روی هم گذاشت و رو به حوریا گفت:
_ بشینیم؟
حوریا دستپاچه شد و با لبخند به حسام تعارف کرد روی صندلی میز تحریرش بنشیند. خودش هم لبه ی تخت نشست و باز نگاه خود را به حسام دوخت و منتظر بود بفهمد چه حرفی بین حسام و او باقی مانده است. حسام پا به پا کرد و گفت:
_ تا چند دقیقه ی دیگه به هم محرم میشیم. میخوام خیال خودمو راحت کنم.
و با تردید و گره کوچکی که به ابرویش افتاد ادامه داد:
_ ممکنه توی زندگی با من خیلی اتفاقا بیفته. خودت میدونی گذشته ی متفاوتی با وضعیت الانم داشتم. ماجرای رستوران و بعد هم قضیه ی النا و برخورد تو... چطور بگم...
حوریا با کمی دلخوری و صدایی که از پس حنجره اش بیرون زد با پشیمانی گفت:
_ من که عذرخواهی کردم... من...
حسام نگذاشت به حرفش ادامه دهد.
_ حوریا جان... من نخواستم با پیش کشیدن اون ماجرا تو رو خدایی نکرده شرمنده کنم. فقط دلم لرزیده. بهت هم حق میدم هر رفتاری رو داشته باشی اما... دوست دارم بعد محرمیتمون، این حسام رو بشناسی نه اونی که ته ذهنت مونده. هر چند گذشته ی من تا ابد باهام هست و امکان داره موارد مشابهی از اون اذیت و آزارها در کنار من به واسطه ی گذشته م تجربه کنی. اما بی ریا و بدون دروغ بهت می گم که نه دختری تو زندگی من بوده و نه با کسی ارتباط داشتم. اولین و آخرین دختری که به قلبم اومده خود تویی و برای خوشبخت کردنت از هیچ چیزی دریغ نمی کنم.
نگاه حسام رنگ مهربانی گرفت. با کمی لبخند گفت:
_ الان دیگه همه کس و کارم تو هستی حوریا. خودت می دونی توی این دنیا جز رفاقت افشین هیچکس رو ندارم. تو میشی دار و ندارم. میشی خانواده و کس و کارم. مطمئن باش بیشتر از تو، من مشتاق به نگه داری این زندگی جدیدم هستم. نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره فقط... هرگز پشتمو خالی نکن و بدونِ حرف و بحث، ذهن خودتو درگیر نکن. هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده و باهام حرف بزن که باهم حلش کنیم. میخوام از این لحاظ مطمئنم کنی.
حوریا که تا این زمان سکوت کرده بود با حرف های حسام تحت تأثیر قرار گرفت و چشمانش لغزان از اشک شده بود و قطره اشکی سمج از پلک پایینش روی دست هایش چکید. همانطور سر به زیر گفت:
_ هرگز نمیذارم این اشتباهی که کردم و اون قضاوت نابه جا، تکرار بشه. مطمئن باشید.
با هم بیرون رفتند و حاج آقای مسجد را در کنار حاج رسول دیدند که با لبخند و لحنی گرم از آنها استقبال کرد و به آنها تبریک گفت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سوم حالت جمع به روال عادی اش بازگشته بود که حاج رسول با
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهارم
روی مبل در کنار هم نشستند و حاج آقا با اجازه ی حاج رسول صیغه محرمیت را جاری کرد و النا انگشتر نامزدی را به حسام داد که به انگشت حوریا بیندازد. حال حسام وصف ناشدنی بود. هر چه حوریا شعف داشت و ذوق این لحظات تکرار نشدنی سراسر وجودش را گرفته بود، حسام ده برابر خوشحال تر بود و مدام خدا را بابت این زمان و حال و هوا و کامیابی اش شکر می کرد. نامزدی ساده و کم جمعیتشان به پایان رسید و با شوخی و خنده ی افشین، شام آن شب را به عهده ی حسام انداختند که با مخالفت حاج خانم مواجه شدند و گفت ( خودم شام می پزم. مهمون خودمونید) افشین ابرویی برای حسام بالا انداخت و گفت:
_ از همین حالا معلومه خوش شانسی. ببین مادر زنت چقدر هواتو داره.
و با اشاره و اعتراض النا سکوت کرد
( انگار مامان من هوای شازده رو نداره)
النا و افشین سر به سر حسام و حوریا می گذاشتند. حوریا شرمگین بود و محجوبانه می خندید و حسام سراسر ذوق بود و برای اولین بار از این شوخی ها مسرور بود و به افشین و النا پر و بال می داد که بیشتر ادامه دهند. حاج خانم مشغول پخت شام بود و بوی زرشک پلو با مرغ لذیذی کل فضای خانه را پر کرده بود. حاج رسول در سکوت دانه های تسبیح را یکی پس از دیگری می انداخت و به شلوغ کاری های این جمع شاد و جوانانه لبخند می زد و برای حوریا خوشحال بود. افشین وسط خنده هایش گفت:
_ این بار رو مادر زنت نجاتت داد. فکر نکنی یادمون رفته. باید شیرینی این وصلت رو بهمون بدی حسام خان.
حسام ابرویی بالا انداخت و گفت:
نصف جعبه ی شیرینی رو تو خالی کردی افشین. کلی هم توی ظرف مونده
و اشاره ای به میز کرد و ادامه داد:
_ برو بخور. انقد بخور که بترکی.
حوریا ریز می خندید و حسام از اینکه خنده ی حوریا را در آورده بود به خودش می بالید و چشمانش برق می زد. النا نچ نچی کرد و گفت:
_ آقا حسام آبروتو جلو حوریا حفظ کن. الان با خودش فکر می کنه ای دل غافل، چه شوهر خسیسی گیرم اومد.
و حوریا دستپاچه گفت:
_ نه بابا... این حرفا چیه
و با قهقهه ی افشین و النا به خودش آمد که چه گفته... النا گفت:
_ از همین حالا با آقایی شون هماهنگن یه شام به ما ندن. جفتتون خسیسین.
حوریا فقط می خندید و دستپاچه روسری اش را مرتب می کرد و صورتش سرخ شده بود. حسام نگاهی عمیق به چشمان کهربایی اش انداخت و گفت:
_ خانوم خودمه دیگه. هیچ هم خسیس نیست. فقط حامی همسر جانشه، تمام قد.
و حوریا نگاه حسام را با گفتن (با اجازه) جواب داد و بلند شد و به آشپزخانه رفت که به مادرش کمک کند. النا هم برای کمک رفت و آقایان را تنها گذاشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهارم روی مبل در کنار هم نشستند و حاج آقا با اجازه ی حاج
💕📒
#خادمانه
بلاخره چشمانتظاری هاتون به پایان یافت
حواساتون جمعه دیگه؟😍✌️
چقدر پیگیر بودین
چقدر دل تو دلتون نبود
چقدر چشم انتظاری کشیدین
چقدر مطالبه و پیام روی پیام
بلاخره به مُرادتون رسیدین دیگه😍🌱
الوعدهوفا، فصل دوم توبهی نصوح
تقدیمِ چشم نوازی های شما شد😌📚
و این لینکِ قسمت اول از فصل اول👇🏼
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509
و لینکِ قسمت اول از فصل دوم👇🏼
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/66438
یک عاشقانه های حلال در کنار شماست♥
با تشکر از استقبالِ بینظیرتون🤝
- ما اینجاییم:👇🏼
- @Daricheh_Khadem
•• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ••
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
هر کس به دیدار تو آمد کربلایی شد💛
اینگونه خواهی کرد از مهمان پذیرایی😌
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
اودافِس
ما دالیم میلیم عِگش و حال😍
بَـهـ❤️
اینژا سَهیدا هستن😢
ما اونالو اِلی دوشتشون دالیم😍
شَعی میتونیم مِشلِ اونا باسیم🌱
🏷● #نےنے_لغت↓
عِگش: عشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
سه جملهای که کودک شما نیاز دارد هر روز بشنود:
۱ تو دوست داشتنی هستی❤️
۲ تو در امنیت هستی💚
۳ تو به اندازه کافی خوب هستی💛
توضیح گزینهی دوم:
خیلی از بچهها احساس امنیت ندارند.
اخبار را میشنوند و ترس را از واکنش والدینشان میگیرند
و فرضیههایی در سرشان میسازند و بدترینش را تصور میکنند.
وقتی امنیت را به آنها یادآوری میکنید، میفهمند که
صرف نظر از اینکه هر اتفاقی بیفتد شما از آنها مراقبت میکنید. در نتیجه احساس امنیت در ذهنشان شکل میگیرد.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
گر دید عدو از عدد و غیرت گیج😃×°
این است هنرنمایے نسل بسیج😍×.
سرباز ولے و پاسدار وطن اند💓×°
با نام بزرگ فارس در آب خلیج😉×.
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1723»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
🧡🌱🌙
تـو شـوق سـفر بہ پاے ما بخشیـدے
آواے دگـر بہ ناے بخشیدے
اے آتش آفتابے فـصل طلوع!
آبے بہ ترانہ هاے مـا بخشیدے
🧡🌱🌙
#قیصر_امین_پور
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
از وے همہ
مستـے و
غرور اسـت و
تڪبـر ...
وز ما همہ
بیچارگـے و
عجز و
نیاز اسـت ... 🌚♥️
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🥘.: مشغــول آشپــزۍ بودم،
آشــوب عجیبۍ در دلــم افتاد،
مہمــان داشتم، به مہمــانها گفتم:
شما آشپزۍ ڪنید من الان بر مۍگردم.
🤲🏻.: رفتم نشستم براۍ ابراهیـم
نمــاز خواندم، دعــا ڪردم،
گریه ڪردم ڪه سالــم بماند،
یڪ بار دیگــر بیاید ببینـمش.
🙂.: ابراهیــم ڪه آمد، به او گفتم
ڪه چۍشد و چه ڪار ڪردم.
رنگـش عـوض شد و سڪوت ڪرد.
😨.: گفتـم: چه شــده مگــر؟
گفت: درست در همــان لحـظـه
مۍخواستیم از جادهاۍ رد شویم
ڪه میــن گـذارۍ شده بود.
😅.: اگر یڪ دستــه از نیــروهاۍ
خــودشان از آنجا رد نشده بودند،
مۍدانۍ چۍ مۍشــد ژیــلا؟
😁.: خنــدیــدم؛ با خنــده گفت:
تو نمۍگــذارۍ من شہیــد بشوم،
تو ســدّ راه شہــادت من شدهاۍ،
بگــذر از مــن!
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #محمدابراهیم_همت
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
↓
حجاب محدودیت نیســت
بلڪه امنیتِ❗️
اشتباه برداشت نڪن رفیق 🙂
شما عڪستو ڪف خیابون هم بدی به 20 نفر
محاله نگیره
پس شمایی ڪه تعیین میڪنی
چند میارزی..
و ارزشت چقدره ...!🙂
↑
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
🌸قدیم به همسر میگفتند جفت💑
مثلا در یک ازدواج خوب میگفتند فلانی جفتش را پیدا کرد؛😍
یا در یک ازدواج بد میگفتند فلانی جفتش نبود.😬
بهترین ملاک برای ازدواج خوب یا بد جفت بودن زن و شوهر با هم بود.❤️
مولانا در دفتر اول مثنوی گفتگویی بین یک زن و مرد عرب را روایت میکند که خیلی شیرین است.🤩
او میگوید در ازدواجی که طرف مقابل جفت تو نباشد😕
نه تنها تو در واقع همسر نداری و همسرت را از دست داده ای😥
بلکه از آن بدتر، خودت را هم از دست میدهی.😒
درست مثل یک جفت کفش که اگر یک لنگهاش تنگ باشد، آن یکی لنگه هم تباه میشود و به درد نخواهد خورد😐
جفت مایی جفت بايد هم صفت
تا برآيد کارها با مصلحت✨
جفت بايد بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه درنگر👀
گر يکی کفش از دو تنگ آيد به پا
هر دو جفتش کار نايد مرترا❌
جفت در يک خرد، وان ديگر بزرگ
جفت شير بيشه ديدی هيچ گرگ؟👌
الهی یه جفت مناسب به زودی برای همهتون.🤲🌱✨
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
🍃🍂 یکی از نکات همسرداری خانم ها برای آقایان این است که↯↯
⇦ با سرزنش نکردن او به خاطر شکست ها باعث پایین آوردن اعتماد به نفس بین نشده و با ارائه راه حل های مناسب او را تا رسیدن به نتیجه همراهی کنند.🍃🍂
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 من کلا عادت دارم آخر همه تماس هام
با فدات شم بوس بوس خداحافظ،
تموم میکنم😐💔
امروز یه آقایی زنگ زدن برای یه قرار دادی
باید میرفتم امضا میکردم بعد آقایون همشون
میگن قربان شما اینم گفت😐 منم فد از فداتون
رو گفتم یهو سکوت کردم....قطع کردم🤣💔
بعد اراک هر جا بری آشنا میبینی من رفته بودم
توی یکی از پاساژ ها که این قرارداد رو امضا کنم
همش استرس داشتم یکی من رو پیش این نبینن
دیگه مردمممممممممم از استرس در حدی بود که
امضام به جای صاف بودن عین موج شده بود😅
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 564 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
مداحی آنلاین - به وسعت دریایی - محمدرضا طاهری.mp3
5.73M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#محمدرضا_طاهری🎙
گویند “می” نمی شود
از راه گوش خورد
من “یاحُسین” میشنوم
مست میشوم..😍🎊
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
شعبانݜدوپیڪعشقازراهآمد🌱👣
عطرنفسبقیةاللہآمد🦋...
باجلوهسجاد،ابوالفضلوحسین🤍
یڪماهوسہخورشیددراینماهآمد🌙...
#اعیاد_شعبانیه🌺
#السلامعلیڪیااباعبداللہ❤️
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
تــــو واســٰـــم با بقیه فرق داری!
تنها کسی که از حرف زدن باهاش
خسته نمیشم،
تنها کسی که هر روز
تو فکر و ذهنِ منه..🌿
تـو همونی هستی که
بدون هیـچ تلاشی
باعث میشی لبخند بزنم..☺️
بی دلیل حالمو خوب میکنی
و در آخر تنهاکسی هستی که
از دست دادنش میترسم..♥💍
#دلبرنابدلم
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
#خادمانه | #عیدانه
وَسَطجاذبہۍِاینهَمهرَنگ
نوڪَرتتابہاَبَدرَنگشُماست
بیخیالِهَمہۍِمَردُمشَھر !
دِلَمآقابِهخُداتَنگشُماست :)💔
#عیدتووووون_مبااااارک🌺
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهارم روی مبل در کنار هم نشستند و حاج آقا با اجازه ی حاج
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجم
بعد از صرف شام منزل حاج رسول را ترک کردند. حسام دلش می خواست تمام لحظاتش را با حرف زدن و در جوار حوریا ماندن، سپری کند اما می دانست که به این زودی یخ او آب نمی شود. پس دلش را افسار انداخت و سرکشی اش را مهار کرد و معقولانه از آنها خداحافظی کرد و به آپارتمانش بازگشت. دلش سبک شده بود و خیالش آسوده بود و در اولین فرصت بعد از تعویض لباسش، خودش را به بالکن انداخت و چشمش را زوم خانه ی عشقش کرد. موبایل را توی دستش چرخاند و پیامی برای حوریا فرستاد
« خانومم کجایی؟ »
به کثری از ثانیه پیامش دیده شد و عبارت (زندگیم در حال تایپ) روی گوشی حسام نمایان شد
« سلام آقا حسام، هستم. »
« خسته نباشی عزیزم. کارات تموم شد؟ »
« خسته نیستم. بله الان اومدم تو اتاقم »
« امشب حسابی زحمت افتادید. از جانب من تشکر کن »
« زحمتی نبود. دور همی خوبی بود »
« می تونم تماس بگیرم؟ دلم برا صدات تنگ شده »
حسام منتظر جواب حوریا بود که خودِ حوریا تماس گرفت و لبخند رضایت به لبهای حسام نشست.
_ سلام خانومم. حالت چطوره؟
حوریا خجالتی شد و صورتش گُر گرفت.
_ سلام خوبم شما خوبی؟
حسام نگاه عمیقش را به ایوان خانه ی حاج رسول انداخت و گفت:
_ زیاد خوب نیستم.
حوریا کمی نگران شده بود. محجوبانه گفت:
_ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
حسام خنده اش را کنترل کرد و گفت:
_ چشمم درد می کنه. از حدقه داره در میاد.
اینبار صدای حوریا رنگ نگرانی گرفته بود
_ خدا نکنه. چرا؟ شما که الان خوب بودی.
حسام دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. با خنده ادامه داد:
_ دارم ایوان خونه تون رو می پام. نمی بینمت چرا؟!
حوریا کمی به خودش آمد و دلش غنج رفت. بی معطلی روسری را روی سرش انداخت و به ایوان آمد و سرش را بالا گرفت و حسام را دید که وسط بالکن ایستاده و دست راستش به گوشی بود و با دست چپ برایش دست تکان می داد. حوریا هم به آرامی دستی تکان داد و تکیه به ستون ایوان ایستاد و گفت:
_ از کی اینجایید؟
_ از وقتی که برگشتم. لباسامو عوض کردم طاقت نیاوردم اومدم بالکن و چشم دوختم به خونه تون. دیدم خبری نیست که پیام دادم.
حوریا ریز خندید و دوباره سرش را بالا گرفت و به حسام نگاهی انداخت و گفت:
_ فکر کنم از این به بعد جای شما توی بالکن باشه، ولی از من انتظار نداشته باشید که مدام رو ایوان زندگی کنم.
و هر دو خندیدند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجم بعد از صرف شام منزل حاج رسول را ترک کردند. حسام دل
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_ششم
حسام با کمی تردید گفت:
_ حوریا جان
_ بله؟!
_ نمیشه به صمیمیت بیمارستان باهام رفتار کنی؟
_ لطفا بهم فرصت بدید. خیالتون راحت باشه. مطمئنم با این مدت سه ماهه محرمیت خیلی بهتون نزدیک میشم و...
خندید و گفت:
_ یخم آب میشه
حسام شیطنت آمیز گفت:
_ پس چطور توی بیمارستان بهم گفتی حسام جان؟ الان چرا همش مثل غریبه ها باهام حرف می زنی؟
حوریا نفس عمیقی کشید و گفت:
_ غریبه نیستین. الان از هر کسی بهم محرم ترید.
و چقدر این حرف برای حسام غرور آفرین و دلگرم کننده بود.
_ باشه. بهت سخت نمی گیرم اما... من نمی تونم مثل تو باشم ها... زنمی، محرممی، زندگیمی، دارو ندارمی، خانوممی، حوریای خود خودمی.
و تمام خوشی های دنیا یکباره به قلب حوریا ریخته شد. سکوت کرد و شعف و سرورش را از حسام مخفی کرد. دیگر چه می خواست از این زندگی وقتی مردی عاشق پیشه و با محبت مثل حسام نصیبش شده بود.
_ چی شد ساکت شدی؟ نترس... مراعاتتو می کنم. عاشقت می کنم حوریا. کاری میکنم خودت موعد عقد دائم رو بذاری. حوریا... نمی دونی توی رؤیاهام چطور باهات زندگی می کنم. نمی دونی چطور دنیا رو به پات می ریزم. اصلا تو خود معجزه ی خدایی... نمی دونم چه کسی در حقم دعا کرده که پدرت سر راهم سبز شد و به این بهونه تو نصیبم شدی.
(حوریا می گوید)
تمام جانم لبریز از شعفی غیر قابل وصف شده بود. رنگ احساسات حسام پر از صداقت و عشق بود. نمی دانم از تنهایی اش اینقدر محکم به من چنگ زده بود یا قلب عاشق و مهربانش اینهمه احساس را بر سر دلم می ریخت. هر چه بود خوشی و سرمستی مفرط بود که مرا به پرواز در می آورد. دلم می خواست این فاصله هر چه زودتر از بین روح و احساسمان برداشته شود اما پرده ی حیایی که تا کنون اجازه ی نگاه انداختن به نامحرم را از من سلب کرده بود باعث می شد با حسام که اولین مرد زندگی ام بود دست به عصا راه بروم و همین مقدار ارتباط تلفنی و خیالپردازی را مدیون محرمیتمان بودم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
|🙂| حاجات سائل را نگفته میدهی، یعنی
|😌| در دست و دلبازی نداری هیچ همتایی
#احساننرگسیرضاپور
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
دلم به شور و شینه.mp3
2.75M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
•| #خادمانه |•
.
.
#محمدرضا_طاهری🎙
#حسین_طاهری🎙
خبر دهید به عالم که عید، عید خداست
ادب کنید کـه میلاد سیـدالشهداست😍🎊
#عیدڪممبروڪ 🎉
#حسینجانم 🎈
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑