YEKNET.IR - shoor - hafteghi 13 mehr 1402 - narimani.mp3
5.25M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
وقتی صبرت سر اومد و طاقتت کم شد،
رو به خدا مدام در دلت بگو:
اراده تو، نه اراده من
به طریق تو ،نه به طریق من
به وقت تو، نه به وقت من🍃
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
روزی خودت را خواهی یافت...☕️🙂
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
🤍☁️ #خادمانه سلام و دروووود بر همسرانِ عاشق و البته مجردانِ عاقل🤓👌 و همچنین حتی سلام به کسی که در
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
تُ
چه آسان بلدی
دل بِبری
هر لحظه...☺️🫀
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_اول از پشت پرده اشک چشم در قبرستان چرخاندم.
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دوم
او همان جا در همان ضیافت با پدرش مطرح کرده بود که این دختر کیست که این چنین مهرش به دلم افتاده است!
پدر او هم خوشحال از این که بالاخره پسرش دختری را پسندیده همان شب مرا از پدرم خواستگاری می کند.
از آن ضیافت یکی دو روز بیشتر نگذشته بود که مادر و خواهر بزرگترش زکیه برای خواستگاری به خانه ما آمدند.
از آن ها خوشم نیامد. انگار از دماغ فیل افتاده بودند.
به نظرم خیلی اشرافی می آمدند اما هر چه بود آن ها مرا پسندیدند.
مادرش کلی از پسرش تعریف می کرد.
از اخلاق خوبش، ایمانش، از نجابت و چشم پاکی اش.
هنگامی که از او تعریف می کردند در دلم می گفتم اگر چشم پاک است پس چه طور مرا دیده است؟
انگار مادرش حرف دل مرا شنید که همان جا گفت ناخودآگاه یک لحظه چشمش به دختر شما افتاده و همان یک نظر دل او را برده است.
مادرش مدام از کمالات پسرش می گفت و من سر به زیر در عالم خودم سیر می کردم.
مادرش می گفت پسرش گفته باید همسرم دختری نجیب و پاک باشد و اخلاقش خوب باشد.
خواهرش هم می خندید و می گفت:
ماشاء الله دختر شما هم همه چیز تمام، خدا خودش مهرش رو به دل برادرم انداخت.
پدرش در بازار رضا روبروی حجره آقاجان حجره ای داشت.
از وقتی این خواستگاری انجام شده بود آقاجان مدام از او تعریف می کرد.
می گفت پسر پاک، مومن و نجیبی است.
می گفت دیپلم دارد و قرار بوده مثل برادرش معلم شود اما سر از بازار در آورده است.
آقاجان می گفت آدم دست به خیری است.
اهل مداراست ولی در کارش بسیار دقیق و حسابگر است .
می گفت به مشتریان و همکارانش قرض و نسیه می دهد اما خودش اهل قرض و نسیه گرفتن نیست.
آقاجان کاملا این خواستگار را پسندیده و به این وصلت راضی و راغب بود.
مادر هم در این چند جلسه خواستگاری که با مادر و خواهرش معاشرت کرده بود می گفت خانواده خوبی هستند.
فقط این میانه من نمی دانم چرا می ترسیدم..انگار گیج و منگ بودم.
نمی دانستم چه چیز در انتظارم است و چه اتفاقی قرار است بیفتد؟
از این که شب بشود هراس داشتم!
همه خوشحال و راضی بودند جز من
همه می خندیدند جز من
متوجه شوخی ها و صحبت های اطرافیان نمی شدم.
در عالم خودم غرق بودم و گاه گاهی لبخندی تلخ بر لب می آوردم.
پدرم بازاری و سطح زندگی مان متوسط بود.
غیر از من هفت فرزند دیگر هم داشت که من ششمین فرزند و آخرین دختر خانواده بودم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سوم
خانه مان خیلی بزرگ نبود. حدود 800 متر، خشتی و با معماری حیاط مرکزی.
کلفت و نوکر نداشتیم فقط یک خانباجی داشتیم که سال های سال بود با ما زندگی می کرد و در کارهای منزل و بچه داری به مادرم کمک می کرد.
مادرم 12 ساله بود که با پدرم که 25 سال داشت ازدواج کرد..مادرم بسیار ریز نقش و لاغر بود و موقع ازدواج حتی قد هم نکشیده بود.
به قول خانباجی قدش تا کمر پدرم می رسید.
چون مادرم ضعیف و کوچک بود پدر بزرگم خانباجی را که همسر باغبان شان بود و به تازگی بیوه شده بود را صیغه پدرم کرد تا همراه پدر و مادرم زندگی کند. هم در کارها به مادرم کمک کند و هم خودش و دو فرزند یتیمش سرپناهی داشته باشند.
خانباجی از همان موقع با آقاجان و مادرم زندگی می کرد.
خانباجی از آقاجان بزرگتر بود و مادرم هم هیچ وقت به او بی احترامی نکرد و همیشه احترامی چون مادر برای خانباجی قائل بود.
خانباجی همیشه سر یک سفره و با ما غذا می خورد.
نه خودش نه فرزندانش هیچ وقت از ما جدا نبودند.
کارهای سخت منزل با خانباجی بود و اجازه نمی داد مادرم کار زیادی انجام دهد.
وقتی فرزندان خانباجی _اسماعیل و هاجر_ به سن ازدواج رسیدند آقاجان مثل فرزندان خودش برای آن ها سنگ تمام گذاشت و آن ها را سر و سامان داد و به خانه بخت فرستاد.
خانباجی خیلی مهربان و با حوصله بود و به گردن همه ما حق مادری داشت.
خود من آن قدر که با خانباجی راحت بودم با مادرم راحت نبودم.
خواهر و برادرانم به ترتیب محمد امین، ریحانه، ربابه، محمد علی و راضیه بودند که از من بزرگتر بودند.
بعد از راضیه من بودم که تازه 13 سالم پر شده بود و دو برادر کوچکتر از خودم به نام محمد حسن و محمد حسین هم داشتم.
به جز محمد علی و محمد حسن و محمد حسین بقیه ازدواج کرده بودند و بچه هم داشتند.
راضیه باردار بود و من هم امشب قرار بود به عقد کسی در بیایم که جز تعریف های دیگران از او شناختی نداشتم.
از صبح هیچ کس مرا به نام خودم صدا نزده بود.
همه مرا عروس خانم خطاب می کردند.
صبح زود مرا به حمام برده بودند و از ظهر در اتاق تنها نشسته بودم تا آرایشگر بیاید و مرا برای شب بیاراید.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
هر کبوتر که نشسته است دگر باز نَگشت
صحنِ تو خاصیتِ خانه شدن هم دارد✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
املوز حالم دِلفته است. 😢•
دُسمنامون دالن دوستام میتُشن. 😭•
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
واسم مهم نیست چقدر آدم تو دنیا وجود داره
من تو رو میخوام...♥️
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🗓 صبح شنبه بود
و در آن ماه مهربان🌙
در حلقهای مقابل رهبر نشسته بود👌
⃟ ⃟•🔚 مجلس تمام و
شور شهیدانهاش مدام🌷
در چشم من از او غزلی تر نشسته بود😌
محمدحسین انصارینژاد ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1955»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
امـــروز بساطـ صبــــح
بــر مــــن نشــده پیـــــــدا🥲
اے بانـــے هرصبحم!
پلڪــــ دگـــری بگشـــا😍🌱
#هما_ڪشتگر
#صبحـتونبعشق❤️🍃
[•♡•]
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
🖊 امام علے سلاماللهعلیہ:
غايَةُ العِلمِ السَّكينَةُ وَالحِلمُ
نهايت دانش، آرامش و بردبارى است ☁️
✍🏻 غررالحكم - حدیث ۶۳۸۰ 📚
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
به من مربوط نیست
اما...
دارد سرد می شود هوا،
لباس گرم بپوش!🧣
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•