eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.1هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
[• ♡•] 👤•\زیبایے ظاهرے:توصیه میشود دختر و پسر از نظر ظاهرے تاحدودے در یک سطح باشند؛ به این معنا که یکے از آنها خیلے زیبا و دیگرے نازیبا یا یکے خیلے چاق و درشت هیکل و دیگرے ضعیف و کوچک نباشد. البته مهم این است که دو طرف همدیگر را بپسندند و نظر دیگران در این میان مطرح نیست. 🌼•\گاهے دختر و پسر از نظر ظاهرے با هم تفاوتے دارند که در عرف چندان پسندیده نیست؛ براے مثال قد دختر از قد پسر بلندتر است. در این شرایط هم خواست و تمایل دو طرف مهم است. دختر و پسر در مورد بحث مقبولیت ظاهرے، باید به یک نکته توجه کنند؛ 🌻•\در شش ماه تا حداکثر یک سال نخست ازدواج افزایش فعالیت هورمون‌هاے جنسی باعث جذابیت طرف مقابل میشود ولے با گذشت زمان فعالیت این هورمون‌ها کاهش مےیابد و زن و شوهر باید در زمینه‌ هاے دیگر براے هم جذابیت داشته باشند. در این شرایط جاذبه ظاهرے اهمیت بیشترے پیدا مےکند. ادامه دارد......... 💚 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
[• ♡•] ❤️•آیا می توان در یک نگاه عاشق شد؟ 🔥•میتوان گفت در تب عشق، نوعے دوستے همراه با گرایش جنسے به وجود مےآید اما نکته جالب توجه اینکه در این نوع عشق رابطه جنسے آنقدرها اهمیتے ندارد (هم در این عشق و هم عشق رومانتیک) تا جایے که بر اساس مطالعات انجام گرفته 95 درصد زنان و 91 درصد مردان گفته اند که ما به هیچ وجه به فکر رابطه جنسے با معشوق نیستیم. 🌙○برخلاف تصور، این افراد از معشوق بت نمےسازند ( idealize ) و نه تنها او را همانگونه که هست مےبینند، بلکه حتے اشکالات او بیشتر به نظرشان مے آید؛ ☀️•یعنی مادامے که ما فکر میکنیم که آن فرد بدیهاے معشوقش را نمےبیند برعکس، بیشتر از ما آن بدیها را مےبیند ولے برایش اهمیتے ندارند بنابراین کوشش اطرافیان براے نشان دادن بدیهاے آن شخص بے فایده خواهد بود چون اتفاقا او به دنبال همان اشکالات کشیده شده و این ریشه در بیمارے و گرفتاریش دارد . 🖤 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•♥️•| (• •) 🎥 برخی از رفتارهای زن که نقش اقتدارشکنانه برای مرد دارد! 💛 💚 |•😇•|زندگی رو میسازیم با امیــــــــد خداوند👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•♥️•|
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #مجردانه♡•] #قسمت_اول 💫\○برای رسیدن به یک ازدواج موفق چه مراحلے باید طے شود؟ 🌻\○چند شاخص
[• ♡•] 💍\\براے رسیدن به یک ازدواج موفق چه مراحلے باید طےشود؟ 🌻\\چند شاخص ضریب ازدواج موفق را بالا میبرد، اما نیازمند طے مراحلے است که عبارتند از: 4- به حس خود احترام بگذارند. صرفاً به دلیل امکاناتے که طرف مقابل دارد، تصمیم نگیرند و تنها به آن فکر نکنند. 5- پس از آنکه تمام چهار مرحله قبلے را با موفقیت طی کردند، مسئولیت انتخاب خود را بر عهده بگیرند. براے دلِ کسے ازدواج نکنند. 6- پیش از آنکه به طرف مقابل اعتماد کنند، از حس خود نسبت به آن فرد مطمئن باشند، سپس براے ازدواج گام بردارند. پایان.. 💚 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
♥️📚 📚 🍃 از ••• ژانر رمان: طنز , عاشقانه •• رمانے ارزشے و جذاب😍 ✍🏻نویسنده: Zaeinab Z 👈🏻ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 هرشب راس ساعت 21:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_اول ] _ در رو پشت سرت ببند با اشاره ی سر و د
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] من اصلا شخص کنجکاوی نبودم. تا به خاطرم هست همیشه سرم توی لاک خودم بوده و دوست نداشته ام از محیط پیرامونم فراتر روم. شاید به این خاطر که دلم نمیخواست کسی توی زندگی خودم سرک بکشد. اما نمی دانم چرا امشب همه تن چشم شده بودم و اصرار داشتم از ماهیت شخصی که پشت آن پنجره ی فرسوده قرار داشت با خبر شوم؟! از همین فاصله می شد تشخیص داد که دختر جوانی توی آن تاریکی سرش را بلند کرده بود و به آسمان نگاه می کرد. لباسش را به خاطر نمی آورم و البته توی آن تاریکی سخت بود تشخیصش. فقط میدانم که روسری سفیدی به سر داشت. کمی بعد از در ایوان بیرون آمد و کمی خودش را کش آورد. مثل اینکه سجاده و چادر نمازی به دست داشت و مشغول پهن کردن سجاده و پوشیدن چادر شد. دختر به نماز ایستاد. چشم هایم از تعجب گشاد شد و ناخوآگاه قهقهه خنده ام بلند شد. _ دختره پاک زده به سرش... شایدم خواب نما شده... الآن چه وقت نمازه آخه؟! درست بود که از نماز به غیر از دولا راست شدن و پچ پچ کردن زیر لب کلمات عربی هیچ اطلاعی نداشتم اما به واسطه ی مساجدی که در محله های ساکن شده ام اذان میشنیدم می دانستم که این وقت شب وقت هیچ نمازی نبود. سری تکان دادم و زیر لب غرغر کردم: _ مردم دلشون به چه چیزایی خوشه. در بالکن را بستم و روی تختم ولو شدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه‌_حضور 》 [ #قسمت_اول ] خودکار را به چانه ام چسباندم، موقع
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ با خستگی وارد خانه شدم ، طبق معمول سوت و کور بود ... چرت می گفتن که تک فرزندی خوب است ، که پادشاهی است ... با بی حوصلگی مقنعه را از سر در آوردم و کوله مشکی ام را روی کانتر پرت کردم که باعث شد جا سوئیچی وصل شده به آن صدای بلندی ایجاد کند. روی یخچال یادداشتی از طرف مادرم بود: " سلام عزیزم ، با یکی از موکل هام جلسه داشتم مجبور بودم برم ، بعدش هم تو حوزه کلاس دارم ، غذا رو گرم کن حتما بخور ، خدا نگهدارت " با حرص کاغذ را مچاله کردم ، باز مامان و جلسه هایش .. از وقتی به یاد داشتم تنها بودم ، خواهر و برادری که نداشتم .. پدرمم آنقدر در شرکت سرش شلوغ بود که اکثرا عصر ها می آمد خانه ، مادرم ، هم حقوق خوانده بود و دفتر وکالت داشت هم تحصیلات حوزوی ، دیگر با این وضع مشخص است که زیاد خانه نبود .....اگر این تنهایی ها نبود شاید هیچ وقت سرگرم او نمی شدم تا آن بلا ها سرم بیاید ....وای گوشیم .... به طرق کوله ام رفتم و بعد پشیمان شدم ، یاد هذیان هایم افتادم ، هنوزم وقت داشتم برایش .... راهی اتاقم شدم و بعد تعویض لباسم ، سراغ غذا رفتم .. عادت نداشتم به گرم کردنش روی گاز ، به همان یک دقیقه ماندنش درون ماکروفر بسنده کردم ...با حوصله تمام غذا را خوردم ، فکر کنم به گفته پزشکان عمل کردم هر لقمه را سی و دو بار جویدم ... بعد هم سر حوصله جزوه ها را دورم ریختم ، گفتم بودم که هنوز وقت داشتم برای نگاه کردن به پیامش .... تا خود شب سرم را گرم کردم ، آهنگ گذاشتم و رقصیدم ، همراه مادرم میز شام را چیدم ، کاری که هیچ وقت نمی کردم ...نمی دانم از ترس بود به گمانم ، ترس از پیامش .... ولی خب به شب که رسیدم و زمانی که در رخت خواب خزیدم ، مقاومتم شکست ، گوشی را برداشتم ، با همان امید های واهی ، دیتایش را روشن کردم و پیام او در بالای صفحه حاضر شد .... بر خلاف امید هایی که داده بودم ، پیامش متن نبود بلکه عکس بود .... نمیدانم چرا حال خوبی نداشتم ! عکس ها را یک به یک باز کردم و بعد یک لحظه انگار دنیا روی سرم آوار شد ، کی این عکس ها گرفته شده بود؟! وای بلندی نا خود آگاه به زبانم جاری شد و گفت و گویم با سارا در ذهنم مرور شد : " وای سارا میشه برا من جانماز آب نکشی ؟! کار خیلی شاقی نیست ، الان هر بچه ای میره .... دستی به موهایش کشید : دِ اگه حرف منو می فهمیدی، من حال و روزم این نبود که ! ریحانه اگه یه آشنا ببینه چی ؟! فکر مامان و بابات رو کردی ؟! اگه بلایی سرت بیاد چی؟! با دستم برو بابایی نثارش کردم . " دوباره به زمان حال آمدم ، بعد آن اتفاق برای چه دنبالم بود ؟! اصلا چه شود ؟! در حال تایپش که افتاد بالای صفحه ، دست هایم لرزید .. کاش حرف هایت را جدی گرفته بودم ، سارا ... پیامش دقیقا این جمله ها بود : باید ببینمت وگرنه اینا پخش میشه دختر حاجی ! حالم ابدا خوب نبود ، بود ؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_اول خودش را میان آینه ی قدی ورانداز کرد. کت و شلوار سرمه ا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا یقه پیراهن حاج رسول را مرتب می کرد که مادرش با ظرف میوه به آنها پیوست و آن را روی میز گذاشت. نگاهی گذرا به آنها انداخت و گفت: _ کاش حداقل به چند تا از فامیل خبر می دادیم. حاج رسول نگاهی ملامت بار به حاج خانم انداخت و گفت: _ خوبه که مراعات حسام رو بکنیم. طفلک داره با دوستش میاد. نه فامیلی نه خانواده ای. حالا ما این یه بار رو بگذریم چیزی نمیشه. مراسمات بعدی هر کسی رو خواستین دعوت کنین. صدای زنگ آنها را به سکوتی موقتی وادار کرد که حاج خانم دکمه ی آیفون را زد و حوریا دستپاچه چادرش را مرتب کرد و کنار مادرش به استقبال مهمانان ایستاد. چهره ی با حیایش با روسری براق صدفی قاب گرفته شده بود و پیراهنی بلند و آبی رنگ به تن داشت و چادر رنگ روشنی که مادرش به همین نیت از سفر مکه برایش آورده بود را به قامت اش انداخته بود. النا با سینی زیبای تزیین شده وارد شد و بعد از آن افشین با جعبه ی شیرینی و بعد حسام با سبد گل زیبا و خاصی که سفارش داده بود، با شرمی خواستنی و داماد گونه وارد شد و بعد از سلام به جمع، سبد را در دستان حوریا قرار داد و برای لحظه ای چشمان مشتاق و کهربایی حوریا را از نظر گذراند و دل از کف اش برای چندمین بار ربوده شد. حاج رسول حسام را کنار خودش نشاند و افشین و النا بعد از آوردن بقیه ی هدایا و چیدن آن روی میز به جمع پیوستند. رسما مجلس به دست حاج رسول و افشین افتاده بود و حسام و حوریا به فاصله ی چند مبل سر به زیر و هیجان زده به همراه النا و حاج خانم شنونده ی بحث شوخ مآبانه ی آنها بودند. افشین گفت: _ حاجی هنوز دیر نشده ها... حسام همچین هم تحفه نیست. نگاه سرزنش بار حسام به افشین کشیده شد و روی لبخند زیبای حوریا ثابت ماند. _ حاجی... به خدا خیلی مردی که حسام رو قبول کردی. بابا این رسما خل و چل میزنه دخترتو دستی دستی داری بهش میدی!؟ برق از سر حسام پرید و نگران به حاج رسول و خانواده اش نگاهی انداخت و از کنار پایش فشار کوچکی به دست افشین وارد کرد. افشین اغراق آمیز صدایش رابلند کرد و گفت: _ آاااای آی حاجی ببینید چیکارم کرد؟ و دستش را توی هوا مثلا از درد تکان می داد که با تذکر النا بحث را جمع کرد. حاج رسول با جدیت گفت: _ من فقط از یه جهت نگران بودم. به وضوح رنگ حسام پرید که حاج رسول ادامه داد: _ از این جهت که حسام دوستی مثل تو داره که از صدتا دشمن براش بدتره. و قهقه ی خنده اش خفقان چند لحظه ی پیش را شست و برد. ادامه دارد... [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی  #قسمت_اول با قدمهای بلند از هواپیما خارج شدم و روی اولین پله ایس
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . خیلی منتظرش نگذاشتم. فوری رفتم جلو و توی چند قدمیش ایستادم: _سلام... خیلی خوشرو و متین جواب سلامم رو داد و دوباره منتظر شد... لبخندی زدم: _اشراقی هستم... تلفنی فکر میکنم با خودتون صحبت کردم اگر شما خانم بلر باشید... دست دراز کرد: _اوه بله... من بلر هستم خودم باهاتون صحبت کردم خانم اشراقی درسته... اگر اشتباه نکنم به طور مشترک سوئیت شماره سه رو اجاره کردید... _ بله البته من یکم کارام ناگهانی پیش رفت و دیر اقدام کردم به همین دلیل برای پیدا کردن خونه به مشکل برخوردم اما الان اگر سوئیت یا اتاق مستقلی دارید با هزینه ی بیشتر من مشکلی ندارم که... _نه عزیزم نسبت به دوهفته قبل که صحبت کردیم اوضاع تغییری نکرده کماکان تمام سوئیت ها و اتاقها پر هستن... این یکی رو هم میشه گفت واقعا شانس آوردی که پیدا کردی... _چطور؟ _صاحب این سوئیت سالهاست تنها اینجا زندگی میکنه و امسال هم فقط بخاطر مشکل مالی حاضر شد همخونه بپذیره... لبخند جمع و جوری که زد حدسم رو تایید میکرد: _امیدوارم که مشکلی باهم نداشته باشید یعنی نباید هم داشته باشید متوجهید که؟ خیالش رو راحت کردم: _بله نگران نباشید متوجهم... شروع کرد به توضیح دادن: _اینجا یک سری قوانین داره که همش به رفاه خودتون کمک میکنه... اینجا درب خروج راس ساعت شش صبح باز میشه و تا ده شب هم بازه... بین این ساعات تردد جز در موارد اورژانسی ممنوعه...در طول روز هم صدای بلند موزیک،رفت و آمد پر سر و صدا،مهمان و مهمانی غیر معمول و دعوا و داد و بیداد به هیچ وجه مشاهده نشه... اون میگفت و من در تایید حرفهاش سر تکان میدادم... بالاخره رضایت داد و از روی صندلی ش بلند شد... از بین دسته کلید های توی کشوی میزش یه کلید بیرون آورد و گرفت طرفم... دستم رو پیش بردم که بگیرمش که انگار چیزی یادش اومده باشه کلید رو توی مشتش جمع کرد و دست من روی هوا معطل موند: _خودم هم همراهتون میام...بفرماید... و با دست به سمت پله ها اشاره کرد... راه افتادیم و همونطور که از پله ها بالا میرفتیم مجدد شروع کرد به توضیح دادن: _واحد شما طبقه ی اوله...اینجا همه ی واحد ها به یک اندازه نیستن فقط واحد های طبقه اول سوئیت کامل هستن که معمولا خانواده ها اجاره شون میکنن ولی همخونه شما بنا به دلایل شخصی سالها تنها اینجا زندگی کرده... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_اول از پشت پرده اشک چشم در قبرستان چرخاندم.
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• او همان جا در همان ضیافت با پدرش مطرح کرده بود که این دختر کیست که این چنین مهرش به دلم افتاده است! پدر او هم خوشحال از این که بالاخره پسرش دختری را پسندیده همان شب مرا از پدرم خواستگاری می کند. از آن ضیافت یکی دو روز بیشتر نگذشته بود که مادر و خواهر بزرگترش زکیه برای خواستگاری به خانه ما آمدند. از آن ها خوشم نیامد. انگار از دماغ فیل افتاده بودند. به نظرم خیلی اشرافی می آمدند اما هر چه بود آن ها مرا پسندیدند. مادرش کلی از پسرش تعریف می کرد. از اخلاق خوبش، ایمانش، از نجابت و چشم پاکی اش. هنگامی که از او تعریف می کردند در دلم می گفتم اگر چشم پاک است پس چه طور مرا دیده است؟ انگار مادرش حرف دل مرا شنید که همان جا گفت ناخودآگاه یک لحظه چشمش به دختر شما افتاده و همان یک نظر دل او را برده است. مادرش مدام از کمالات پسرش می گفت و من سر به زیر در عالم خودم سیر می کردم. مادرش می گفت پسرش گفته باید همسرم دختری نجیب و پاک باشد و اخلاقش خوب باشد. خواهرش هم می خندید و می گفت: ماشاء الله دختر شما هم همه چیز تمام، خدا خودش مهرش رو به دل برادرم انداخت. پدرش در بازار رضا روبروی حجره آقاجان حجره ای داشت. از وقتی این خواستگاری انجام شده بود آقاجان مدام از او تعریف می کرد. می گفت پسر پاک، مومن و نجیبی است. می گفت دیپلم دارد و قرار بوده مثل برادرش معلم شود اما سر از بازار در آورده است. آقاجان می گفت آدم دست به خیری است. اهل مداراست ولی در کارش بسیار دقیق و حسابگر است . می گفت به مشتریان و همکارانش قرض و نسیه می دهد اما خودش اهل قرض و نسیه گرفتن نیست. آقاجان کاملا این خواستگار را پسندیده و به این وصلت راضی و راغب بود. مادر هم در این چند جلسه خواستگاری که با مادر و خواهرش معاشرت کرده بود می گفت خانواده خوبی هستند. فقط این میانه من نمی دانم چرا می ترسیدم..انگار گیج و منگ بودم. نمی دانستم چه چیز در انتظارم است و چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ از این که شب بشود هراس داشتم! همه خوشحال و راضی بودند جز من همه می خندیدند جز من متوجه شوخی ها و صحبت های اطرافیان نمی شدم. در عالم خودم غرق بودم و گاه گاهی لبخندی تلخ بر لب می آوردم. پدرم بازاری و سطح زندگی مان متوسط بود. غیر از من هفت فرزند دیگر هم داشت که من ششمین فرزند و آخرین دختر خانواده بودم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از پله ها بالا می روم. صدای قیژ قیژ پله های چوبی زیر پاهایم، آرامم می کند. درست است که اهالی این خانه دل خوشی از من ندارند،اما من با در و دیوار این خانه طرح دوستی ریخته ام. وارد اتاقم می شوم،مقنعه را از سرم می کشم. زیپ کیف را باز می کنم و گنج سیاهم را با احتیاط بیرون می آورم، صدف باارزشم را زیر لباس هایم داخل کمد مخفی می کنم. با عشق دستی رویش می کشم و زمزمه می کنم:بیخیال همه ی طعنه ها و کنایه ها،تو که باشی همه چیز خوب است. تا آمدن بابا وقت زیادی نمانده،باید کم کم آماده شوم. کوله ی مشکی ام را از کمد بیرون می آورم. کتاب ریاضی و عربی ام را با دفتری داخلش می گذارم. مانتوی بلند دارچینی می پوشم. حالا که همراه بابا هستم،از چادرسرکردن محرومم. پس باید رعایت لباس هایم را بکنم. شلوار و مقنعه ی مشکی می پوشم و پالتو بلند بافت ذغالی. کتانی های آل استارم را بر می دارم و از اتاق بیرون می زنم. از بالای پله ها هنوز صدای بگو و بخند می آید. از کنار دیوار آرام آرام از پله ها پائین می روم، اما باز مامان متوجه ام می شود، بیرون می آید. اما باز مامان متوجه ام می شود،بیرون می آید و در را پشت سرش می بندد. :_اینا چیه پوشیدی؟ خودم را به نفهمیدن می زنم:اینا رو باهم خریدیم مامان :_بله،ولی نه با این ست رنگی.. نگاش کن،سرتا پا سیاه،سر تا پا مشکی.. دل خودت نمی گیره با اینا؟برو عوضشون کن می خواهم چیزی بگویم اما صدای بوق ماشین نمی گذارد که جوابش را بدهم. :+بابا اومد مامان،من برم؟ با دلخوری اخم کرده:از این به بعد درست و حسابی لباس بپوش نیکی؛ به فکر آبروی ما باش لطفا :_خداحافظ بازهم جوابم را نمی دهد،چهارسالی می شود که عقایدمان از هم دور است،شکاف بینمان پرنشدنی است. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83013 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #ناحله #قسمت_اول با باد سردی که تو صورتم خورد ، لرزیدم و دوطرف سوییشرتم رو م
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . یه صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شنیدن این صدا دلم آروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه‌ام جاری بود ولم کرد یه نگاه به پشت سرش انداخت وقتی کنار رفت ، تازه متوجه شدم صدای کی بود صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین دستش درد نکنه تا جون داشت زدتش.‌‌. اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ... ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب ی دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد. دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم. ازم دور شد. اون یکی دوستش اومد جلو ... جلو حرف زدنمو گرف _نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ... بابا مگه ناموس ندارین خودتون ... رو کرد به منو ادامه داد شما خوبین ؟ جاییتون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ... هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشام‌اشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش... اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما میتونیم برسونیمتون سعی کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم _تعارف میکنین ؟ +نه ! پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ... همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برن ... وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه .... اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم . مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .‌‌ کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ... همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ... بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ... تنم میلرزید خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم . چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم. وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید . اصلا نمیدونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ... با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ... حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود . دائم سرم گیج میرفت . همش حالت تهوع داشتم . به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه... ✍🏻به قلم : 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝