•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
برپاست با صدای خوش عشق، صبحها
مهمانی کبوتران شما، گوشه حرم..🕊
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
ما اومدیم تا نتانیابو را به [🦓]•
دَرَک اَسفل بفرستیم [🕳]•
با خونهامون [💔🩸]•
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیام پرسیدم: شما رادیو هم گوش میدین؟ خندید
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیویکم
احمد ماشین را کنار خیابان پارک کرد و پیاده به سمت حرم راه افتادیم.
هم قدم با هم به سمت حرم رفتیم.
او زیر لب ذکر می گفت و من هم در دل با امام رضا مناجات می کردم.
اول به حرم رفتیم و ضریح را زیارت کردیم.
دور ضریح شلوغ بود و به سختی خودم را به ضریح رساندم و به مشبک هایش دست کشیدم و دستم را به صورت و چشم هایم کشیدم.
وقتی برگشتم دیدم احمد همانجا که از هم جدا شدیم سر به زیر ایستاده و دست هایش را بالا گرفته و دعا می خواند.
نزدیک که شدم انگار گونه هایش خیس بود.
تا به حال مردی را ندیده بودم گریه کند.
هنوز متوجه من نشده بود.
در همان حال خودش دعا می خواند و شانه هایش می لرزید.
نمی دانستم مناجات و راز و نیازش چیست اما از حالش غصه ام گرفت.
چند دقیقه ای در همان حال بود که بالاخره متوجه من شد.
دستی به صورتش کشید و لبخند زد و پرسید:
شما کی اومدی؟
نگاهم به چشم های قرمزش بود که دستم را گرفت و گفت:
بیا بریم یه جا بشینیم زیارت بخونیم.
به صحن عتیق رفتیم و در سایه نشستیم.
هوا کمی گرم بود ولی اذیت کننده نبود.
احمد یک مفاتیح آورد و در آن دنبال زیارت امام رضا گشت.
مفاتیح را بین مان گرفت و مشغول خواندن شدیم.
بعد از زیارت مخصوص امام رضا زیارت جامعه را آورد.
تا به حال این زیارت را نخوانده بودم و خواندنش برایم سخت بود.
احمد اما با سرعت می خواند و مدام سوال می کرد آیا خوانده ام که صفحه بزند؟
رویم نمی شد بگویم نه برای همین می گفتم صفحه بزند.
بعد از این که نماز زیارت خواندیم احمد پرسید:
حالا کجا بریم بگردیم؟
بریم طرقبه بستنی بخوریم؟
یا بریم شاندیز باغ عموم
یا بریم کوهسنگی؟
یا بریم روستای فردوسی؟
سر به زیر انداختم و گفتم:
نمی دونم هر جا شما بگید
_شما کجا دوست داری بریم؟
به دنبال ساعت حرم گردن کشیدم و گفتم:
یه جا بریم که تا ظهر برگردیم بدقولی نره آقاجان ناراحت نشن
_هر جا بریم من سر وقت شما رو می رسونم خونه شما نگران نباشین من سرم بره قولم نمیره
واقعا برایم فرقی نداشت کجا برویم.
آقاجان زیاد ما را برای تفریح به مکان های شلوغ نمی برد.
معمولا به باغ های فامیل در روستاهای اطراف می رفتیم و آب و هوا عوض می کردیم.
احمد وقتی دید حرفی نمی زنم و نظری نمی دهم گفت:
من میگم حالا که اومدیم حرم بعدشم بریم یه جا که بوی امام رضا داشته باشه
سوالی نگاهش کردم.
کجا بوی امام رضا می داد؟
پرسیدم:
کجا میگین بریم؟
_بریم کوهسنگی
کوهسنگی چه ربطی به امام رضا داشت؟
سوال ذهنی ام را به زبان آوردم که با لبخند گفت:
ماجراشو نشنیدین؟
زیر لب نه گفتم که گفت:
وقتی امام رضا رو از مدینه آوردن سناباد
امام رضا نزدیک این کوه توقف کردن و دعا کردن خدا این کوه رو برای مردم نافع قرار بده و به این کوه و ظرف هایی که مردم ازش می سازن برکت بده از همون موقع مردم هم از این کوه ظرف سنگی ساختن هم برای سیاحت و سیر میرن کوهسنگی
_چه جالب نشنیده بودم
_موافقی بریم؟
سر تکان دادم و گفتم:
باشه بریم.
احمد یا علی گویان از جا برخاست.
کنار هم سلام آخر را دادیم و از حرم بیرون آمدیم.
_چیزی نمیخوای بریم بخریم؟
با چادرم رویم را محکم گرفتم و گفتم:
نه دست شما درد نکنه
_میخوای بریم چیزی بخوریم؟ بستنی ای شربتی یا یخ در بهشت؟
_نه اگه میشه زود بریم.
احمد سر تکان داد و گفت:
باشه بریم.
به گمانم از دستم ناراحت شد
خیابان شلوغ بود و بعضی خانم های در خیابان بی حجاب بودند.
دیدن آن ها که بدون هیچ پوشش درستی اطراف حرم بودند و حرمت امام را نگه نمی داشتند واقعا حالم را بد می کرد
با این حال بد دلم نمی خواست در خیابان بمانم و با دیدن آن ها حال زیارتی که آمده بودم را خراب کنم.
سوار ماشین که شدیم قبل از این که احمد ماشین را به حرکت در آورد گفتم:
ببخشید اگه نارحت تون کردم.
احمد نگاه به من دوخت که سر به زیر انداختم و گفتم:
وقتی میام حرم بعدش تو خیابون خانمای بی حجاب رو می بینم که حرمت امامو نگه نمی دارن حالم بد میشه
برای همین گفتم زود بریم.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
قربون دل عروسکم بشم. دعا کن براشون خدا به راه راست هدایت شون کنه
دعا کن قدرخودشونو بدونن
به روی احمد لبخند زدم و گفتم:
چشم دعا می کنم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیویکم احمد ماشین را کنار خیابان پارک کرد
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیودوم
احمد آهسته بینی ام را کشید و گفت:
قربون چشم گفتنت بشم.
زیر لب خدا نکندی زمزمه کردم.
احمد با لبخند ماشین را به راه انداخت.
در راه کلی حرف زد و خندیدیم.
دیگر از او خجالت نمی کشیدم و از بودن در کنار او احساس آرامش داشتم و خوشحال بودم.
در دل خدا را هزار بار شکر کردم که آقا جان اجازه داد ما با هم بیرون بیاییم.
احمد مرد خوبی بود و از دیشب تا آن لحظه جای خودش را در دلم باز کرده بود و احساس می کردم با همه وجودم دوستش دارم.
به کوهسنگی رسیدیم.
تا به حال به آن جا نرفته بودم.
مکان شلوغی بود و از ظاهرش معلوم بود محلی برای تفریح و خوشگذرانی جوانان است.
با این که احمد گفت به دعای امام رضا برکت گرفته اما هیچ رنگ و بویی از امام رضا در آن جا دیده نمی شد.
زنان و دختران بی حجاب و یا کم حجاب زیادی در آن جا دیده می شد.
احمد کتش را در آورد و کراواتش را باز کرد و در ماشین گذاشت. دست مرا گرفت و گفت:
بریم.
به ناچار هم قدم با او به راه افتادم ولی هر لحظه از هر قدمی که بر می داشتم پشیمان می شدم.
دلم نمی خواست در این فضا باشم.
احمد پرسید:
بریم بالای کوه؟ از اون بالا همه مشهد پیداست
کفش هایم را بهانه کردم و گفتم:
نه با این کفشا سختمه
احمد به کفش هایم نگاه کرد و گفت:
خوب پس بریم باغ وحش؟
تا حالا رفتی؟
رویم را با چادرم محکم گرفتم و گفتم:
نه ... تا حالا نرفتم.
احمد بازویش را دور بازویم پیچید و گفت:
پس واجب شد با هم بریم.
احمد بازویم را محکم چسبیده بود و من از خجالت آب می شدم.
این طور راه رفتن مان درست نبود.
ولی رویم هم نمی شد چیزی به او بگویم.
با هم به تماشای حیوانات بی گناهی که در قفس ها محبوس و زندانی بودند رفتیم.
شیر های خسته و افسرده،
ببرهای خواب و بیکار و حیوانات دیگری که همه بی حال در قفس های شان
ما به تماشای آن ها و آن ها به تماشای ما بودند.
شاید در لحظه از دیدن این همه حیوانات مختلف که آفریده خدا بودند ذوق می کردم اما بعدا برایشان غصه ام می گرفت.
از تماشای باغ وحش که فارغ شدیم به درون پارک رفتیم و روی نیمکتی نشستیم.
احمد رفت بستنی خرید تا با هم بخوریم.
هر دو سر به زیر بودیم تا چشم مان به اطراف مان و جوانان جاهل نیفتد.
هنوز بستنی ام تمام نشده بود که احمد زیر لب استغفرالله گفت و دستم را گرفت و گفت پاشو بریم.
بی حرف به دنبالش راه افتادم.
سوار ماشین که شدیم با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
گاهی دلم میخواد سر به بیابون بذارم این آدما رو نبینم.
نمی دانم چه دیده بود اما حسابی رنگش بر افروخته شده بود.
به سمتم چرخید و گفت:
می خواستم ببرمت مزار علمایی که این جا خاک شدن ولی ...
لبخند زدم و گفتم:
اشکالی نداره
منم کفشام پاشنه داره زیاد نمی تونم راه برم.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
فدای خودت و کفشات برم من
_اوا خدا نکنه
احمد لپم را کشید و با ذوق گفت:
چقدر تو شیرینی
همه صورتم به لبخند شکفت که گفت:
خنده هاتم خیلی قشنگه.
با این که از حرفش خجالت کشیدم اما لبخندم عمیق تر و بیشتر شد.
احمد با عشق نگاهم کرد و گفت:
بد جور ازم دل می بری.
با حرف هایش قلبم را نشانه گرفته بود و نمی دانست چه بلایی به سرم می آید.
نگاه از او دزدیدم و سر به زیر انداختم
توضیح:
باغ وحش مشهد ابتدا در پارک کوهسنگی بود و بعد از انقلاب به وکیل آباد منتقل شد و در مکان این باغ وحش در کوهسنگی برجی ساخته شده است
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•❣زِ جان شيرينتری
ای چشمهٔ نوش..🌱
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1971»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
چــون⇩
بـ🌬ـاد
صبحـ🌤
رزق مــن⇩
از بــویِـ😌
گلـ🌼 بُوَد
#صائبتبریزے
#صبحتونبخیر🌱💕
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امامصادق(ع):
"اکثرالخیرفےالنساء"
بیشترِخوبیهادرزناناست(:
#چهحدیثزیبایی~~
#آقایونقدرهمسرانتونروبدونید!
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
با آن همھ
پوچـ↯ـی
از ؏ـشقِ
تـ♡ــو لبریزمـ
#فروغ_فرحزاد
#بفرست_بـراش^^
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
👈شما قبل از اینکه #انتقاد_کردن رو یاد بگیرید؛ باید نحوه بیان انتقاد رو یاد بگیرید...👌
شما باید بدونید:
💡انتقاد تو جمع نه تنها اثری نداره بلکه نتیجه عکس میده و گاهی باعث بی احترامی و توهین میشه...✌️
💡نحوه بیانتون باید طوری باشه که فقط شخص درگیر بشه نه کس و کارش...😑
برای مثال تو اگه حرف زدن بلد بودی که تو این خانواده نبودی...😬
اگر اینطور حرف بزنید صد در صد #دعوا میشه...😱
💡تو انتقاد کردن از هم #توهین_کردن و بی احترامی ممنوع⛔
💡سعی نکنید مثل بچه ها جدل کنید😑آخه دیگه بزرگ شدین...😬
اگر همسرتون به شما گفت:
من متوجه این رفتارت نشدم!
مثل بچه ها نگین برو بابااااااا، دلم خواست، از این به بعد بدتر میکنم و برید...!
نهههه وایسید حرف بزنید تا سوء تفاهم ها از بین بره...😊
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 با تمام مشغله ای که این روزها دارم امروز رفتم مدرسه دخترم از کادرشون تشکر کردم که خیلی خوب مسئله فلسطین رو تبیین کردن برای بچه ها و حق طلبی و طرفدار مظلوم بودن رو بهشون به درستی آموزش دادن👏☺️
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 726 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
мʏ мoo∂ ωɪɩɩ ßε cнαɴɢᴇ∂ oɴɩʏ
ωɪтн тнɛ sღɪɩᴇ oғ ωнoм ɪ ɩovɛ
حال مَـن فَقَط بـا خَنـدِه یِ
اونی کـِہ دوسِـش دارَمـ خـوب میشـہ😍⊱•✦
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیودوم احمد آهسته بینی ام را کشید و گفت:
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیوسوم
احمد نفس عمیقی کشید و گفت:
حیف وسط خیابونیم دست و بالم بسته است وگرنه...
سرم را بالا آوردم و با خنده پرسیدم:
وگرنه چی؟
احمد خندید و گفت:
وگرنه شو اولین فرصت بهت نشون میدم عروسک قشنگم
به رویش لبخند زدم و نگاه دزدیدم.
احمد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
هنوز تا قرار مدارمون با آقات سه ساعت وقت داریم.
تو این سه ساعت کجا بریم؟
شانه بالا انداختم گفتم:
نمی دونم
هر جا شما دوست داری فقط شلوغ نباشه
احمد با شیطنت از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
باشه عروسکم
الان می برمت یه جایی خودم باشم و خودت.
نه تنها از حرفش نترسیدم و خجالت نکشیدم حتی خوشحال هم شدم.
دلم می خواست برای ساعتی هم که شده دو نفره با هم تنها باشیم.
من باشم و او و زمزمه های محبتش.
من باشم و او و همه احساسات قشنگش
هرگز فکرش را هم نمی کردم از این همه استرسی که دیروز داشتم، از آن همه گیجی و سردرگمی به این آرامش، به این حساس و به این عشق برسم.
احمد جادوگر نبود اما با محبت هایش با همان نگاهش با همان لبخندی که به لب داشت مرا جادوی خودش کرده بود.
با این که هنوز یک روز هم از محرمیت مان نگذشته بود احساس می کردم در این دنیا هیچ کس را بیشتر از او دوست ندارم و نخواهم داشت.
گاهی به او نگاه می کردم و دوباره از عشق سرمست می شدم.
با خودم فکر و خیال می کردم و با او بودن چه خیال شیرینی بود.
در افکار و رویاهایم غرق بودم و احمد رانندگی می کرد.
نپرسیدم کجا می رود
از ظاهر اطراف مان مشخص بود به خارج از شهر می رویم.
نمی دانم چقدر گذشته بود و چه قدر تا مقصد فاصله داشتیم که کنار جاده نگه داشت.
پرسیدم:
رسیدیم؟
کمی روی صندلی اش کش و قوس آمد و گفت:
نه هنوز
_پس چرا وایستادین
اتفاقی افتاده؟
به چشمانش دست کشید و گفت:
نه قربونت برم.
یکم خوابم گرفت.
این بیدار موندن دیشب باعث شد احساس خواب آلودگی کنم.
در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
کمی بدنش را کش و قوس داد و از من پرسید:
نمیای پایین؟
سر تکان دادم و گفتم:
نه ممنون
_چیزی می خوری؟
به دور و اطرافم نگاه کردم و گفتم:
مگه وسط این بیابون چیزی برای خوردن پیدا میشه؟
به رویم خندید و گفت:
الان برات میارم عروسکم.
صندوق ماشینش را باز کرد و دو پاکت از درونش برداشت و به دست من داد.
روی صندلی اش نشست و گفت:
باز کن بخوریم.
یکی از پاکت ها تخمه و دیگری آجیل بود.
به او تعارف کردم و او هم مشتی تخمه برداشت.
نخود چی بادام برداشتم و پرسیدم:
اینا رو کی گرفتین؟
به سمتم چرخید و دستش را روی پشتی صندلی ام حائل کرد و گفت:
اینا رو حدود یه ماه پیش که می خواستم برم تبریز برای تو راهم گرفتم
ولی قسمت نشد برم
شما رو دیدم دلم لرزید و از سفر موندم.
اینام موند تو ماشین تا امروز که قسمت شد با شما بخورم.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•