•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
мʏ мoo∂ ωɪɩɩ ßε cнαɴɢᴇ∂ oɴɩʏ
ωɪтн тнɛ sღɪɩᴇ oғ ωнoм ɪ ɩovɛ
حال مَـن فَقَط بـا خَنـدِه یِ
اونی کـِہ دوسِـش دارَمـ خـوب میشـہ😍⊱•✦
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیودوم احمد آهسته بینی ام را کشید و گفت:
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیوسوم
احمد نفس عمیقی کشید و گفت:
حیف وسط خیابونیم دست و بالم بسته است وگرنه...
سرم را بالا آوردم و با خنده پرسیدم:
وگرنه چی؟
احمد خندید و گفت:
وگرنه شو اولین فرصت بهت نشون میدم عروسک قشنگم
به رویش لبخند زدم و نگاه دزدیدم.
احمد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
هنوز تا قرار مدارمون با آقات سه ساعت وقت داریم.
تو این سه ساعت کجا بریم؟
شانه بالا انداختم گفتم:
نمی دونم
هر جا شما دوست داری فقط شلوغ نباشه
احمد با شیطنت از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
باشه عروسکم
الان می برمت یه جایی خودم باشم و خودت.
نه تنها از حرفش نترسیدم و خجالت نکشیدم حتی خوشحال هم شدم.
دلم می خواست برای ساعتی هم که شده دو نفره با هم تنها باشیم.
من باشم و او و زمزمه های محبتش.
من باشم و او و همه احساسات قشنگش
هرگز فکرش را هم نمی کردم از این همه استرسی که دیروز داشتم، از آن همه گیجی و سردرگمی به این آرامش، به این حساس و به این عشق برسم.
احمد جادوگر نبود اما با محبت هایش با همان نگاهش با همان لبخندی که به لب داشت مرا جادوی خودش کرده بود.
با این که هنوز یک روز هم از محرمیت مان نگذشته بود احساس می کردم در این دنیا هیچ کس را بیشتر از او دوست ندارم و نخواهم داشت.
گاهی به او نگاه می کردم و دوباره از عشق سرمست می شدم.
با خودم فکر و خیال می کردم و با او بودن چه خیال شیرینی بود.
در افکار و رویاهایم غرق بودم و احمد رانندگی می کرد.
نپرسیدم کجا می رود
از ظاهر اطراف مان مشخص بود به خارج از شهر می رویم.
نمی دانم چقدر گذشته بود و چه قدر تا مقصد فاصله داشتیم که کنار جاده نگه داشت.
پرسیدم:
رسیدیم؟
کمی روی صندلی اش کش و قوس آمد و گفت:
نه هنوز
_پس چرا وایستادین
اتفاقی افتاده؟
به چشمانش دست کشید و گفت:
نه قربونت برم.
یکم خوابم گرفت.
این بیدار موندن دیشب باعث شد احساس خواب آلودگی کنم.
در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
کمی بدنش را کش و قوس داد و از من پرسید:
نمیای پایین؟
سر تکان دادم و گفتم:
نه ممنون
_چیزی می خوری؟
به دور و اطرافم نگاه کردم و گفتم:
مگه وسط این بیابون چیزی برای خوردن پیدا میشه؟
به رویم خندید و گفت:
الان برات میارم عروسکم.
صندوق ماشینش را باز کرد و دو پاکت از درونش برداشت و به دست من داد.
روی صندلی اش نشست و گفت:
باز کن بخوریم.
یکی از پاکت ها تخمه و دیگری آجیل بود.
به او تعارف کردم و او هم مشتی تخمه برداشت.
نخود چی بادام برداشتم و پرسیدم:
اینا رو کی گرفتین؟
به سمتم چرخید و دستش را روی پشتی صندلی ام حائل کرد و گفت:
اینا رو حدود یه ماه پیش که می خواستم برم تبریز برای تو راهم گرفتم
ولی قسمت نشد برم
شما رو دیدم دلم لرزید و از سفر موندم.
اینام موند تو ماشین تا امروز که قسمت شد با شما بخورم.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیوچهارم
به رویش لبخند زدم و نخود چی کشمش در دهانم گذاشتم.
احمد خودش را جلو کشید و از پاکت درون دستم آجیل برداشت.
فاصله صورت های مان بسیار نزدیک بود و گویا قصد نداشت عقب بکشد.
قلبم به تپش افتاده بود.
لب هایش که روی گونه ام نشست نفسم بند آمد.
از خجالت داغ شدم.
وسط بیابان جای این کار ها بود؟
احمد مرد خوبی بود اما انگار اصلا خود دار نبود.
با دست هایش صورتم را قاب گرفت و گفت:
خیلی دوست دارم رقیه.
قلبم دیوانه وار می تپید.
از کارش واقعا خجالت کشیدم و دیگر جرات نداشتم نگاهش کنم.
این بوسه هم آیا جزء همان دست درازی هایی که مادر و خانباجی می گفتند و درباره اش هشدار داده بودند حساب می شد؟
به روی گونه ام که از بوسه او گر گرفته بود دست گذاشتم.
من از خجالت آب شدم ولی احمد نفسش را آزاد و راحت رها کرد.
به صورتم دست کشید و گفت:
چه حس خوبیه داشتنت، لمس کردنت، بوسیدنت.
انگار خواب و رویاس
هنوزم باورم نمیشه می ترسم چشم ببندم و وقتی باز کنم ببینم همش خواب بوده.
او این همه احساس و حرف های قشنگ را از کجا می آورد؟
در مقابل حرف های قشنگ و دلفریب او من فقط سکوت بودم.
بلد نبودم مثل او قشنگ حرف بزنم.
این سکوت و این خجالت حق او نبود.
ریحانه گفته بود خودم را نباید دریغ کنم
باید با زبانم با زیبایی ام با همه وجودم برای خوشحالی و رضایت او تلاش کنم.
هنوز زود بود که من برای رضایتش تلاش کنم یا دیر شده بود؟
این خجالتی که الان به جانم افتاده بود طبیعی بود؟
باید از یک جایی خجالت را کنار می گذاشتم و برایش همسری می کردم.
باید برایش دلفریب می بودم.
به قول ریحانه وقتی احساس او و میل جن*سی اش را کامل سیراب می کردم خودم خوشبخت می شدم.
آرامش زندگی خودم بیشتر می شد.
وقتش بود که برایش دلبری کنم.
حالا که در این بیابان درندشت تنها بودیم
حالا که او، همسرم، کسی که بزرگترین حق را به گردن من داشت احساسش را خرج من می کرد حقش نبود من سکوت کنم و احساسش را بی جواب بگذارم.
من زنش بودم.
از لحظه ای که خطبه عقد خوانده شد و محرمیت بین مان جاری شد بزرگترین وظیفه من تامین و تحصیل رضایت او شد.
آب دهانم را فرو دادم و خجالتم را کنار گذاشتم.
سختم بود اما به او نگاه دوختم و به رویش لبخند زدم.
سختم بود اما ته ریشش را لمس کردم و گفتم:
شما خواب نیستی بیدار بیداری
من هم از دیروز فکر می کردم خوابم رویاس
ولی هر موقع شما لپم رو کشیدی فهمیدم بیدارم و این که شما شوهرمی و ما با هم عقد کردیم خود حقیقته
احمد از حرفم به خنده افتاد.
گونه ام را نوازشوار لمس کرد و گفت:
الهی قربونت برم عروسک من
ببخشید اگه دردت اومد.
قصد اذیتت رو نداشتم ولی بس که شیرینی دست خودم نیست دلم میخواد لپاتو بکشم.
حرف بدی زدم؟
مثلا می خواستم احساساتم را نشان دهم اما انگار گند زدم.
لبخند خجولی زدم و گفتم:
نه منظورم این نبود.
زیاد دردم نمیومد.
بالاخره هر کسی یه جوری احساسش رو نشون میده
شمام این جوری خواستی نشون بدی منو .... میخوای
جان کندم ...
چقدر گفتن این حرف ها سخت بود.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
با شوق نگاه مهربانت، آقا🤍
هر صبح، سلام میدهم سمت حرم✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
🤲خداوندا از ما پذیرا باش😭
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#غزه
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
💕زن جمال زندگی است و مرد جلال آن
💁🏻♀بانو!
مهمترین کار تو این است که غرور شوهرت نشکند.🌿
💁🏻♂آقا!
مراقب باش که لطافت و عاطفه همسرت پژمرده نشود و محبت کنی.🦋
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🥰 چون چشم دل انڪَیز
ٺو بر لوح دلم شد💚
⃟ ⃟•💯 صد درد همه محو
شد از لوح ضمیرم...😌
راحم تبریزی ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1972»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
از هـ👀ـر چہ
در خـ🌱ـیالِ
من آمـ🌤ـد،
نـِ😌ـکوتـری..
سلااام
صبحتون به ؏ـشق
همراهان همیشگے😍♥️
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
حضرتمحمد(ص):
اَلمَرأَةُ الصّالِحَةُ أَحَدُ الکاسِبَینِ؛
زنِ شایـ✔ـسته یکی از
دو² عاملِ پیشرفــتِ↯
خانــ👨👩👧👦ـواده است
#عامل_پیشرفت
#زنان_قوی
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
ماییم و تـ♡ــو ا؎ جآن
کھ جِگر گوشـツـھیِ مایے!
#شهریار
#بفرست_براش^^
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
یکی از مسائلی که
باید توی انتخاب همسر انجام شه،
اینه: معدل گیری
🌱 معدلگیری راه چارهایه
خصوصا برای کمالگرایی ما...
👌 اگر قرار باشه
همسر ما انسانی بی عیب و ایراد
و بدون خطا باشه که شدنی نیست...
به قول قدیمیا:
«هیچ گوشتی بی استخوان نیست»
💛 بالاخره بر اثر جستجوی زیاد
توی هر آدم عادی
یه نکتهی منفی پیدا میشه و
از طرفی، ازدواج، استخدام کردن نیست!
کمک به خوشبختی و تکمیل همدیگهست
پس
💞 به جای نگاه کمال طلبانه،
در انتخاب همسر توصیه میشه که
برای هر معیار
بگیم چه نمرهای قابل قبوله
و در انتها ببینیم نمره و معدل خواستگار چنده...
مثلا:
👈 نمرهی قابل قبول برای هر معیار:
💚 نمازخوان بودن: ۲۰
💚 همشهری و همفرهنگ بودن: ۱۹
💚 رضایت خانوادهها از ازدواج: ۲۰
💚 زیبایی: ۱۵
💚 شغل خوب: ۱۷
💚 درونگرا یا برونگرا بودن: ۱۸
و...
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🐤🐔 ميدونستي گرونترین
#گوشت_مرغ جهان براي مرغی
در اندونزی
بنام Ayam Cemani هست❗️
✔️البته يه #نكته_انحرافي هم داره كه:
اين #خروسه نه مرغ😄
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•