•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
👌شمارش
#بازی
بازی "چندتا داریم"؟؟
☺️ در هر بازی یا کاری که با کوچولوتون انجام میدین؛ مسئله
اعداد و شمارش رو وارد کنین
🤔 یه مثلا بگید
☺️ مثلا وقتی دارین از پلههای خونه
مادربزرگ بالا میرین یا حتی وقتی دارین جوراب می پوشونین میتونین
از شمارش بهره ببرین.
😊 دیگه فایده اش واضح و روشنه.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟👌 کمکُن
اینفاصلهرا
شعربغلمیخواهَد📝
آخرش
عِشقفقط❤️
مردِعملمیخواهد|•✋
مهسا ختایی /✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1234»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
☀️| صبح زیباتووون بخیر
☕️| فنجون عشقتووون پر مهر
💚| خـونه دلتـووون گـرم
👋| دستانتووون پر روزے
👀ا| نگاهتووون قشنگ
#صبحتون_الهے🎈
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
#تُ را
چه بنامم جز نفــ🌬ــس
که بود و نبود تـ♡ـو
بود و نبود من است🥰💖
#طالب_فلاحی
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
یه ازدواج خوب و موفق
نیاز به یه آرامش فکری و روحیِ
واقعی داره
اما
🍁 بعضی فکرها هستند که
ما رو ناخوداگاه سمت تصمیماتی
میبرند که به نفعمون نیست
مثلا این فکرها:
🎀 از دست دادن فرصت:
این خواستگار، مناسب نیست
اما اگه باهاش ازدواج نکنم،
سنم بالا میره، بعد خواستگار پیدا نمیشه،
بعد برا همیشه تنها میمونم، بعد....😶
🎀 باز شدن راه ازدواج دیگران:
اگه من با این خواستگار ازدواج نکنم،
خواهر کوچیکم هم ازدواج نمیکنه، برادرم هم....😟
🎀 لجبازی:
جواب من مثبته،
چون فلانی حسودیش میشه که میگه
با این خواستگار ازدواج نکنم 😒
🎀 ترس از نفرین:
اگه با این خواستگار ازدواج نکنم،
آه میکشه، نفرینم میکنه، پس...😞
🎀 رسیدن موقعیت اجتماعی بهتر:
درسته اخلاق این خواستگار خیلی بَده،
اما عوضش خیلی پولداره 😍
🔔 #یادمون_باشه
وقتی فکر و تصوراتمون درست باشه
راحتتر تصمیم درست میگیریم و
تا همیشه
میتونیم به
انتخابی که کردیم
با تمــام قلــب، افتخار کنیم . . . 💚
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 پسر کوچیکه خیلی مامانم👵 رو دوست داره؛ هروقت دعواش کنم یا بهش سخت بگیرم از کاه کوه ⛰میسازه و برای مامانم تعریف میکنه. امروز برای روز مادر رفتیم خونه مامانم، مامانم پرسید انگشتت چی شده(تو بازی خورده بود زمین و یه زخم خیلی کوچولو داشت) میگه من پسر خوبی بودم مامانم منو دعوا کرد و آنقدر کتک زد که خون🩸 اومد! برو برام یه مامان جدید بخر😒
من😳
مامانم😱😡
پسرم😢🤣
شوهرم بعد فهمیدن ماجرا😍🤣
نمیدونم از دست این کاراش چیکار کنم
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 791 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
•᯽🪞᯽•
.
.
•• #دل_آرا ••
خبرها حاکی از پرپر شدنها بود یا زهرا
به میلادت ببین هنگامه سرخ شهیدان را
هنوز از انتقام سخت می گوییم و می خواهیم
بگیر از لشکر صهیون تقاص خون ایران را
کجایی حاج قاسم تا بخوانی شعر عاشورا
شبیه کربلا کردند از خون باز کرمان را
#کرمان
.
.
᯽اےآرامِ دلم᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🪞᯽•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوپنجاهوچهارم کف دستم به شدت سوخت و آخم ر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجاهوپنجم
به روی احمد لبخند زدم و گفتم:
چشم هر چی شما بگی.
احمد لپم را کشید و گفت:
قربون چشم گفتنت بشم که حرف و عملت یکی نیست.
با تعجب نگاه به او دوختم و پرسیدم:
کجا حرف و عملم یکی نبوده؟
احمد لبخند زد و گفت:
میگی هر چی من بگم ولی از وقتی از راه اومدم چند بار بهت گفتم برو اتاق هوا سرده سرما می خوری ولی گوش نمیدی
از اول زندگی مون بهت گفتم لباسا رو نشور لازم نیست کارای سنگین بکنی ولی گوش نمیدی
لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:
اینا رو شما گفتی ولی من که در مقابلش چشم نگفتم.
هر چی شما میگی مال وقتیه که چشم بگم
اگه چشم نگم مختارم هر کار خودم مناسب می دونم انجام بدم.
احمد خندید و گفت:
خیلی بلا شدی خانوم
با این زبونت کار دست خودت میدی ها.
لبه های ژاکتم را به هم نزدیک کردم و گفتم:
هر کاری از سمت شما باشه خیره.
اشکالی نداره.
شما سرت شلوغه کارای مهمی داری دلم نمیاد همون موقعی که خونه ای بری بشینی لباس بشوری یا چه می دونم دور و بر خونه رو جمع و جور کنی.
الانم شما این جایی به نظرت من طاقت میارم باشی و من برم تو اتاق بشینم پیشت نباشم؟
احمد پیشانی ام را بوسید و گفت:
شرمنده که کم پیشتم و کم برات وقت دارم.
_اشتباه برداشت نشه
قصد من غر زدن و نالیدن نبود.
مهم نیست که وقت کمی تو خونه ای مهم اینه وقتی هستی برام سنگ تموم میذاری
همین سنگ تموم گذاشتنات همین خوبیات همین مهربونیات منو بد عادت کرده
زیادی وابسته ات شدم و وقتی هستی دلم نمیخواد حتی یه لحظه قد یه نگاه قد یه پلک زدن از دیدنت و کنارت بودن محروم بشم.
احمد دست هایش را دورم حلقه کرد و گفت:
من کجا خوب بودم؟
من که همیشه برات کم گذاشتم و شرمنده ات بوده و هستم
سرم را بالا گرفتم و در چشم هایش خیره شدم و گفتم:
تو از خوبم خوب تری خودتو دست کم نگیر.
مادرم می گفت از هر چی نگران باشه خیالش بابت خوشبختی من جمع جمعه
می گفت احمد آقا همه چی تمومه.
این حرف مادر نیست فقط ... حرف همه است.
منم تو این زندگی خوب بودنت رو همه جوره درک کردم و چشیدم.
بس که خوبی شدی مثل هوا که آدم برای زنده موندن بهش وابسته است. نباشی نفس آدم می گیره انگار
نگاه احمد رنگ غم گرفت. نوازش وار به پشتم دست کشید و گفت:
رقیه جان ...
آهسته در جوابش گفتم:
جانت به سلامت ... جان؟
با صدای غمگینی گفت:
منو دوست داشته باش ولی بهم وابسته نشو
دلم نمیخواد اگه اتفاقی برام افتاد تو ضربه بخوری
از حرفش وا رفتم.
همه وجودم یخ زد.
چند بار دهان باز کردم اما نتوانستم چیزی بگویم.
اشک در چشمم حلقه زد. انگار صدایم گم شده بود و همه حرف هایم قرار بود با همان قطره اشک گفته شوند.
احمد اشکم را که آهسته فرو ریخت پاک کرد و گفت:
ببخش اگه ناراحتت کردم.
اگه حرفم تلخ بود قصدم اذیتت نبود.
دلم نمیخواد به خاطر من خم به ابروت بیاد.
تو همه دین و دنیای منی.
همه عمر منی.
بزرگترین ترس من تو زندگی تویی.
می ترسم آسیب ببینی.
باید چیزی می گفتم.
صدای بغض دارم را صاف کردم و گفتم:
اولا قرار نیست چیزی بشه ...
اگرم خدایی نکرده چیزی بشه ... من همه جوره پات هستم.
وقتی بهت بله گفتم یعنی تو سختی تو خوشی تو ناخوشی همه جوره قراره باهات باشم
فقط قرار نیست رفیق گرمابه و گلستونت باشم.
به خاطر من نترس ... دلت هم نلرزه.
من زن تو ام... تو این چند وقته از تو درس گرفتم. مثل خودت میخوام قوی باشم.
نه مانعت میشم نه دلم میخواد فکر و خیال من مانعت بشه.
از بابت من دلت قرص باشه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجاهوششم
احمد حلقه دستش را دورم محکم تر کرد و گفت:
هر دفعه ترس برم میداره خودت دلم رو قرص می کنی.
قربون خدا برم که تو رو این قدر عاقل و فهمیده آفریده.
هر چی من به خاطر داشتنت خدا رو شکر کنم کمه.
سرم را بالا آوردم و گفتم:
قربون دلت برم که قرص شد ولی لازم نیست منو این قدر قرص و محکم بغل کنی بچه له شد.
احمد با خنده مرا رها کرد که گفتم:
این طفلک دنیا بیاد عین بشقاب پخش باشه خوبه
لهش کردی.
احمد به شکم تازه برجسته شده ام دست کشید شکمم را بوسید و گفت:
الهی باباش قربون خودش و مامانش بره.
چشم دیگه حواسم جمع می کنم این طوری بغلت نگیرم.
اصلا دیگه بغلت نمی کنم.
دست های احمد را دور خودم حلقه کردم و گفتم:
این بچه پخش و بشقابی بشه بهتر از اینه که مامانش از محبت باباش محروم باشه.
احمد از حرفم خندید و روی سرم را بوسید.
آغوش احمد برای من حکم بهشت را داشت.
خود آرامش بود که حاضر نبودم لحظه ای آن را از دست بدهم.
احمد به صورتم دست کشید و گفت:
یخ کردی عروسک خانوم.
بیا بریم این جا سرده.
دستش را دور شانه ام حلقه کرد و با هم از انباری بیرون آمدیم.
احمد در انباری را بست و با هم به سمت اتاق رفتیم.
احمد مرا به داخل اتاق فرستاد و گفت:
شما بشین من برم استکان بیارم با هم چای بخوریم.
چشم گفتم و وارد اتاق شدم.
کنار علاء الدین نشستم تا گرم شوم.
به دست تاول زده ام چشم دوختم.
انگار دوباره سوزشش سوختگی اش برگشت.
دستم را مشت کردم و کمی عقب تر نشستم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
با احساس تکان خوردن چیزی درون رحمم سر جایم خشکم زد
هم ترسیدم هم انگار ذوق کردم.
حس غریب و قشنگی بود.
اولین بار بود که وجود فرزندم را حس می کردم.
انگار چیزی مثل ماهی درون شکمم شنا کرد و از این طرف به آن طرف رفت.
جارو را گذاشتم و روی زمین نشستم.
دستم را روی شکمم گذاشتم و قربان صدقه فرزند پنج ماهه ام رفتم.
برایش آیة الکرسی و چهار قل خواندم و دعا کردم سالم و سلامت باشد.
به تولدش که فکر می کردم دلم برایش ضعف می رفت.
به گمانم اوخر شهریور یا اوایل پاییز دنیا می آمد.
هر روز برایش کلی بافتنی می کردم.
کلاه، لباس، شلوار و ...
هر چه که دستم می آمد و می توانستم برایش می بافتم.
آفتاب اردیبهشت ماه گرم بود و زمین را خشک کرد.
دوباره از حوض آب برداشتم و دور حیاط پاشیدم و مشغول جاروی حیاط شدم.
هم زمان با جارو کشیدن زیر لب ذکر می گفتم و برای سلامتی و فرج امام زمان صلوات می فرستادم.
از جارو زدن که فارغ شدم به مطبخ رفتم.
کمی برنج در سینی ریختم و مشغول پاک کردن برنج بودم که صدای در حیاط آمد.
هنوز ظهر نشده بود و برگشت احمد به خانه عجیب بود.
از مطبخ بیرون آمدم و به استقبال احمد رفتم. سلام کردم و به او که با لبخند به سمتم می آمد گفتم:
خیر باشه این وقت روز.
احمد پاکت کوچکی از جیبش در آورد. به دستم داد و گفت:
خیره خانم.
برات ویارونه آوردم.
پاکت را از دستش گرفتم و با دیدن درون پاکت آب دهانم راه افتاد.
از او تشکر کردم و گفتم:
دستت درد نکنه ...
این همه راه اومدی واسه همین؟
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
دیگه ببخش کمه
اولین بار بود دیدم آوردن
هم بارش کم بود هم قیمتش گزاف فقط کم گرفتم بچشی.
ان شاء الله چند روز دیگه فراوون میاد برات بیشتر میارم.
از او تشکر کردم و گفتم:
ممنون زحمت کشیدی.
احمد سرم را بوسید و گفت:
کاری نداری من برم؟
_کجا بری تازه اومدی که
_برم در حجره بازه فقط اومدم اینو بهت برسونم و برم.
_برو به سلامت خدا به همراهت.
احمد شکمم را بوسید و گفت:
مواظب فسقل بابا باش.
لبخند زدم و گفتم:
چشم مواظبم.
احمد خداحافظی کرد و رفت و من دوباره در خانه تنها شدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
روزیام میرسد از دست کریمانهتان🌿
من محال است که پا پس کشم از خانهتان🥺
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟💔 ای دل
تو چگونه نشکنی با این داغ👌
آتش زده باز دست دشمن بر جان🔥
🌿⃟❣ یک زخم دگر
به زخم مان افزودند😔
با این خبری که آمد از کرمان✨|•✋
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1235»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
همرنگ سپیده و سپیدار شوید🙃
مشتاق #سلام و
مست دیدار شوید😍
روشـن شـده چــــــشــ👀ـــم
آســ🌥ـمان، #صبح_بخیر
در می زند آفتابـ🌞ـــ
بیدار شوید…☺️🌱
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
؏ـشق همین خنـ😊ــده هاے
ساده ے توست
وقتے با تمام غصه هایت
مےخندے👌🏻
تا از تمامِ غصه هایم
رهـ🕊ـا شوم
#کیکاووس_یاکیده
#بخـــــند_جـــــان_دلــــــم💓
#ز_گهواره_تا_گور_عاشق_بمان💚
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامان من رفته بود مجلس ختم بعد اصلا اعلامیه رو نگاه نکرده موقع بیرون اومدن از مسجد به دختر صاحب عزا گفته بود ببخشید مامانتونو ندیدم بهش تسلیت بگم دختره گفته بود خوب مامانم فوت کرده دیگه مامانم فکر کرده بود پدرشون فوت کرده میگه اینقدر خجالت کشیدم😌
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 792 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوپنجاهوششم احمد حلقه دستش را دورم محکم ت
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجاهوهفتم
مشغول هم زدن نهارم بودم که دوباره صدای باز شدن در حیاط آمد.
لبخند بر لبم نشست و به استقبال احمد رفتم.
احمد با خوشحالی به سمتم آمد. سلام کردم و جواب گرفتم.
_خوبی قربونت برم؟
با لبخند عمیقی جواب دادم:
الحمدلله خوبم.
چه خوب کردی نهار اومدی خونه.
خیلی وقت بود با هم نهار نخورده بودیم.
احمد گفت:
برای نهار نیومدم.
برو آماده شو با هم بریم.
_خیره ان شاء الله. کجا بریم؟
احمد با شوق و ذوق گفت:
حاج بابا رو تو مسجد بازار دیدم. بهم گفت بچه داداش محمد دنیا اومده.
خوشحال گفتم:
مبارک باشه. ان شاء الله قدمش خیر باشه.
احمد با خوشحالی گفت:
ان شاء الله.
خیلی برای داداش خوشحال شدم.
برو آماده شو اول بریم حرم برای شکر بعدش بریم خونه داداش.
به مطبخ نیم نگاهی کردم و پرسیدم:
نهار نخوریم؟
احمد کتش را در آورد و گفت:
چرا بخوریم.
با هم به مطبخ رفتیم. نهار که خوردیم احمد ظرف ها را شست و من به اتاق رفتم تا لباس بپوشم.
سوار ماشین شدیم و به حرم رفتیم. زیارت کوتاهی کردیم و نماز شکر خواندیم. از حرم که بیرون آمدیم احمد گفت:
بریم کادو چشم روشنی بگیریم.
پرسیدم:
چی میخوای بگیری؟
احمد با ذوق گفت:
بریم برای خوشگل عمو النگو بگیریم.
با ذوق گفتم:
مگه بچه اش دختره؟
احمد خوشحال سر تکان داد و گفت:
آره آقام می گفت دختره.
_خدا ببخشه بهشون.
ان شاء الله زیر سایه پدر و مادرش درست و حسابی تربیت بشه.
سوار ماشین شدیم و احمد به راه افتاد.
گفت:
برای دختر خودمونم طلا بگیریم.
با خنده پرسیدم:
مگه بچه ما دختره؟
_از کجا معلوم نباشه؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم ولی خانباجی میگه بهت میاد پسر داشته باشی.
زیور خانمم میگه.
زیور خانم به سوگل می گفت دختر داره
_از کجا می فهمن بچه چیه؟
دوباره شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم.... قدیمی ان دیگه
حتما از حالات آدم می فهمن
_یه دستگاه هایی هست میگن میری می فهمی بچه چیه
بریم دکتر تا تشخیص بده؟
_نه اصلا ...
_چرا؟ خوبه که بفهمیم.
_همه ذوق بچه دار شدن به اینه که ندونی چیه.
سالم صالح باشه جنسیتش مهم نیست.
چه دختر چه پسر مهم اینه بنده خدا بشه.
احمد در تایید حرفم سر تکان داد و گفت:
راست میگی.
ولی من الان ذوق دارم بیا براش گوشواره ای مریمی ای چیزی بخریم حالا این بچه دختر نشد میذاریم واسه بعدی، بعدی نشد باز بعدیش بالاخره تو ده تا بچه یکیش دختر میشه دیگه
با خجالت گفتم:
ده تا بچه؟
احمد با شیطنت خندید و گفت:
تازه حداقلش رو گفتم. وگرنه به من باشه سالی یه بچه جدید باید داشته باشیم سال نو بچه نو.
از خجالت داغ شدم و گفتم:
چه خبره
احمد خندید و گفت:
خبر سلامتی.
خدا تو قرآن میگه المال و البنون زینة حیاة الدنیا
همون قدر که زیاد داشتن مال خوبه زیاد داشتن بچه هم خوبه، ارزشه
از طرفی زن خوب مثل زمین زراعی خوبه⭐️.
همون طور که میشه تو زمین خوب کلی محصولات خوب کاشت و برداشت کرد تو دامن زن خوب هم میشه کلی بچه خوب و انسان خوب پرورش داد و تربیت کرد.
منم میخوام حالا که زنم فرشته است یه نسل خوب و عالی ازش زیاد کنم.
از حرف احمد خجالت کشیدم. احمد لپم را کشید و گفت:
قربون خانم خجالتیم بشم از خجالت سرخ شده.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجاهوهشتم
احمد جلوی طلافروشی پارک کرد و پیاده شدیم.
از پشت شیشه به طلاها خیره شدم.
احمد به گوشواره ای اشاره کرد و گفت:
اونو ببین ... اون بالایی سمت چپی
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم و گفتم:
خیلی قشنگه ولی زنونه است.
به درد نوزاد و بچه نمی خوره
احمد اشاره کرد داخل برویم و گفت:
برای بچه نمیخوام واسه خودت
رویم را تنگ گرفتم لبخندم را زیر چادرم مخفی کردم و گفتم:
دستت درد نکنه.
ولی اومدیم واسه بچه محمد آقا چشم روشنی بخریم نه برای من.
احمد گفت:
حالا بیا بریم تو
هم برای بچه داداش میخریم هم برای شما هم برای دخترمون
وارد طلافروشی شدیم.
احمد سلام کرد و با طلا فروش مشغول صحبت شد.
من هم سرم را با نگاه کردن به طلاها گرم کردم.
احمد یک النگوی کوچک برای چشم روشنی و همان گوشواره ای که نشانم داد را برای من خرید.
پولش کم بود و نتوانست برای دختر آینده اش هم طلا بخرد ولی گفت بعدا دوباره می آییم و برای او هم خرید می کنیم.
به خانه سوگل رفتیم.
دختری سبزه اما به شدت خواستنی در بغل سوگل بود.
نامش را فاطمه گذاشته بودند و پدر احمد در گوشش اذان و اقامه گفته بود.
احمد که بیرون نشسته بود به شدت ذوق دیدنش را داشت.
وقتی نوزاد شیر خورد و شکمش سیر شد مادر احمد او را بغل گرفت بیرون برد و نشان احمد داد.
صدای ذوق و قربان صدقه رفتن های احمد به گوش می رسید و لبخند بر لب من و سوگل و باقی مهمان ها نشاند.
احمد همین بود. بی خجالت همیشه احساسات واقعی و عمیقش را ابراز می کرد.
به نظر من همین او را خواستنی، بزرگ و قابل احترام می کرد.
یک ساعتی نشستیم و بعد خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم.
احمد ماشین را پارک کرد که پرسیدم:
میای خونه؟ سر کار نمیری؟
احمد گفت:
نه دیگه میخوام بیام یکم با خانومم وقت بگذرونم.
از دل دخترمم در بیارم براش چیزی نخریدم.
از حرفش خندیدم و گفتم:
فکر نکنم ناراحت شده باشه.
_دخترم اگه به مامانش بره خیلی عاقل میشه. معلومه که با این چیزا ناراحت نمیشه.
ناراحتم بشه باباش خودش نازشو میخره از دلش در میاره.
_این حرفا رو می زنی دلم دختر میخواد.
_ان شاء الله که بچه مون دختره
نشد هم غصه نخور به زودی بعدش برای دختر یه کاری می کنیم.
از حرف احمد داغ شدم و زیر لب استغفار گفتم.
احمد بلند بلند خندید و با هم از ماشین پیاده شدیم.
وارد خانه که شدیم چادرم را از سرم در آوردم و روی زمین انداختم.
احمد که پشت سرم به اتاق آمد مثل همیشه چادرم را برداشت و با احترام تا زد.
این رفتارش برایم سوال بود ولی هیچ وقت از او علت این که چادرم را بر می دارد و تا می زند را نپرسیدم.
فکر می کردم روی نظم و تمیزی حساس است اما طوری با چادرم برخورد می کرد که انگار یک شیء مقدس یا یک شخصیت بزرگ و قابل احترام است.
غرق نگاه به او بودم که داشت چادرم را تا می زد.
احمد نیم نگاهی به من کرد و چادرم را سر طاقچه گذاشت و گفت:
یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
رنگ عزا گرفت حرم، در غمی که هست🥀
در سوگ دوستان تو یا ثامنالحجج🕊
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
#بازی
بازی "این حرکت چه جوریه؟؟"
☺️ از کوچولوتون بخواید دور اتاق
راه بره و متناسب با کاری که میگید
( غلتزدن، مارپیچی رفتن و .....)
به بدنش حالت بده.
👌این بازی دایره لغات کودک رو
گسترش میده و کمک میکنه بین
حالتای گوناگون حرکتی تمایز قائل
بشه.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟🥰 گفتے:
چهڪسے👤
رازقِشعراست|•❔
🌿⃟😌 نوشتم
چشمانپرازشعرِتو🪴
"دامَت بَرَکاتُہ"|•😍
مصطفی عمانیان /✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1236»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
چه حال خوبی دارد☺️🌺
دوست داشتنت♥️
سرِ صبـ⛅️ـح
#لیلا_مقربی
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
#تــو
خـــدایے میکنـے💚
در ســــرزمینِ قلـ🫀ـب من
#با_هم_در_انتظار_موعودیم💕
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
وقتی مردی به احساسات زن توجه نشان میدهد و برای خوشبختی اوتلاش میکند ، زن احساس میکند ، دوست داشتنی وارزشمند است و "مرد درمقابل اعتماد میخواهد"
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامان بابای جاریم با خاله و شوهرش رفتن سفر اربعین، تو مسیریڪ آقای عراقی غذا دادن بهشون. برای همه شون چلو گوشت بوده، غیر خاله جاریم ڪه تپل هم هست؛ تو ظرفش جوجه تنها بوده بعد اشاره میڪرده ڪه منم از غذای اینا میخوام😏 عربه میگفته لا لا و اشاره میڪرده به هیڪلش ڪه تپله!
هیچی دیگه آقاهه غذای رژیمی برای خاله آورده بوده😞☺️
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 793 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪