•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
عُمرموندارهتموممےشہاماهَنوز
یہشبتاصبحتویہکلبہی
جنگلےزندگیکردنبدونِ
هیچوسیلهیارتباطےروتجربہنکردیــم(:🌱
#آوَخ ..!
#حالدلتــونخوب🌸🍃
#صبحتونبخیــر =]💛
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد✨
عید مبعث بر شما مبارک باد🎉
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
با کدامین شانه
بهتَر میکُنے دیوانه اَم🙃
موے #تُ شـانه کُنم یا
سَر نَهے بر شــシـــانه اَم!؟
#صمد_محمدے
#ز_گهواره_تا_گور_عاشق_بمان😍
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
16.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
پفیـ🍿ــلا با سھ³
طعـم خوشمزھ😋
⇦پنیـ🧀ــرۍ
⇦کـچـ🥫ــاپ
⇦کــ🧈ــرهاۍ
مخصوصِ کوچولوهاا👦🏻👧🏻
و دورهمےهاتون🥰🍀
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
لطفا رویاهای همسرتون رو مسخره نکنید ❌
حتی اگر از دید شما احمقانه یا کودکانه
به نظر برسه🌸
بجای دلسرد کردن همسرتون ، نشون بدید
که چقدر بهش اعتماد و اعتقاد دارید
و همه جوره در کنارش هستید😍🤝
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 پسر کوچیکم میگه:
قول میدی اسکیت بخری برام!؟
میگم باشه میخرم😌
میگه باید قول مامانونه بدی😂
قول مامانونه خیلی جدید بود🥰
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 826 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
جایی بمون که
قلبت لبخند میزنه(:♥️
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
-ولی آقای امام رضا:
تو همچو من سر کویت هزار ها داری🌸
ولی بدان که گدایت فقط تو را دارد🥺
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوبیستودوم نگاهم به روی مرد روبرویم که
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستوسوم
در حالی که از شدت حالت تهوع دل و روده ام به هم می پیچید و اشک در چشمم جمع شده بود گفتم:
فدای سرت ...
چند قدمی جلو رفتم که دیگر از شدت تهوع نتوانستم راه بروم.
دستم را به دیوار گرفتم و سر جایم ایستادم.
احمد کنارم ایستاد و پرسید:
خوبی؟
خواستم برای بهتر شدن حالم نفس عمیق بکشم ولی همین بو حالم را بد می کرد و به یک باره بالا آوردم.
کنار دیوار خم شده بودم و فقط عق می زدم.
احمد کنارم ایستاد و پرسید:
چی شد؟ ... خوبی؟
در حالی که از شدت تهوع نفس نفس می زدم و دست و پایم می لرزید گفتم:
خوبم .... این بو حالم رو به هم ریخت
احمد با ناراحتی سر تکان داد و گفت:
ببخش واقعا که مجبور شدی بیای این جا
با دستمال پارچه ای که از کیفم بیرون کشیدم دور دهانم را پاک کردم و گفتم:
چیز مهمی نیست ... الان بهترم.
احمد در آهنی نزدیکم را باز کرد و گفت:
بیا برو این جا لباسات رو در بیار
به داخلش نگاهی انداختم.
فضایی کاملا تاریک و البته با بوی شدید پِهِن (مدفوع) گاو.
_اینجا برم؟
احمد سر تکان داد و گفت:
آره ... منم همین جا جلوی در می ایستم.
نگاهی به داخلش انداختم و گفتم:
خیلی تاریکه ...
_اگه می ترسی باهات بیام داخل؟
سر تکان دادم و گفتم:
نه ... نمی ترسم.
پا به درون آن اتاقک تاریک و بد بو گذاشتم
جز نوری که از لای در به داخل می آمد سیاهی مطلق بود و از ترس چشم بستم.
احمد را صدا زدم و کیف و چادرم را به دستش دادم و چشم بسته در حالی که زیر لب آیه الکرسی می خواندم سریع لباس هایم را در آوردم.
تمام لباس هایم بوی عرق گرفته بودند.
در همان تاریکی لباس هایم را تا زدم و درون چارقدی که از کیفم بیرون کشیده بودم گذاشتم و مثل بقچه گره اش زدم.
بقچه را زیر بغلم زدم و بعد از پوشیدن چادرم دوباره از طویله بیرون زدم و به بیابان پناه بردم.
احمد کمی پیش جوان حمزه نام ماند و با او صحبت کرد و بعد همراه آقا غلام سوار بر موتور سه چرخه بیرون آمدند.
همراه احمد پشت موتور سه چرخه نشستیم.
راه طولانی بود و آقا غلام، مرد میانسال آفتاب سوخته با لهجه ای که کمی با لهجه مشهدی متفاوت بود بلند بلند با احمد حرف می زد.
من زیاد متوجه نمی شدم چه می گوید.
هوا تاریک شده بود و ما هم چنان در راه بودیم.
به جز صدای موتور و صدای حیوانات وحشی صدای دیگری در این مسیر خاکی و طولانی به گوش نمی رسید.
از شدت تکان خوردن های موتور سه چرخه تمام بدنم درد گرفته بود.
بالاخره بعد از دو سه ساعت موتور توقف کرد.
خودم را به احمد نزدیک کردم و پرسیدم:
رسیدیم؟
احمد در حالی که پایین می رفت گفت:
نه ... پیاده شو این جا مسجده نماز می خونیم باقی راه خطرناکه صبح میریم.
با کمک احمد پیاده شدم.
مسجد اتاقکی شاید 7-8 متری بود که جز زیلویی پوسیده و پاره، یک فانوس و چند مهر چیز دیگری در آن نبود.
آقا غلام قبل از ما وارد مسجد شد. فانوس را روشن کرد و پنجره ها را باز کرد.
هوای داخل مسجد بسیار گرم بود و دم داشت.
آقا غلام به احمد گفت:
یک دبه آب پشت موتوره برید وضو بگیرید بیایید نماز بخوانید.
همراه احمد رفتم.
دلم نمی خواست حتی یک قدم از او دور شوم.
احمد دبه آب را برداشت و گفت:
بیا بریم اون پشت راحت باشی
در اطرافم هر چه چشم چرخاندم دستشویی ندیدم.
پرسیدم:
مستراح کجاست؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•