eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت طلب😍ـے ، ناشے از عشقـ❤️ به حیات است...‼️ شهادت طلبـے از سر بیزارے•😣• از حیات و حب ممات نیست...❌ بلڪـ🤔ـه این عشق به حیاتـ🍃 برتــ⭐️ـر است ڪه یڪ انسان را از قید حیات ڪمتر آزاد😌 مےڪند و به شهادت مےرساند...😇😍 °^°^°^°^°^ @asheghaneh_halal
#همسفرانه دیوانہ ‌وار دوستٺ دارمـ|❤️ اندیشه ای کہ...| درسٺ نمیــدانمـ|😢 حاوی لطــافٺ اسٺ یا فاجعہ؟😅🙈 #دوستت_دارم_همسفــرم💕 💘}➣ @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🔅 🔅° نڪته ای ڪه رهبرانقلاب اشاره ڪردند ولے همه ما غافل بودیـم!!👆 🎥| "ملت ایران سیلے خواهد خورد!!" ـــ🌹🍃ـــ ✨ @ASHEGHANEH_HALAL
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😌] دیجـه خولدنـ😋بَسـه تِـیـلے چــاگـ تـُدَمـ وَختِـسه لاغَــل بِـسَمـ👌 [😊] اَاَاَره یڪے تو راستـ میگے😌 یڪے اون شڪم تُـپُـلـ مُپُلِـتـ😬 تلاشتو بڪن تو میتـونے😅👌 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...__😍__...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❤️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحله🌺 #قسمت_صد_و_شصت_هفت گفتم: _اه محمد شورشو در اوردی اصلا خونه نیستی تازه دو
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° محمدتا ته غذاش رو با اشتها خورد تموم که شد سرش رو اورد بالا یه چیزی بگه که غذاش پرید تو گلوش. آب پرتقالشو سمتش دراز کردم و: _عه عه نگاه کن خب یواش تر . اب پرتقال رو ازم گرفت و نوشید و گفت : چه خبر از دانشگاه؟ _هیچی خبر خیر +درس میخونی دیگه؟ _اره بابا کلافه شدم +کی کلاس داری دیگه؟ _صبح تا ظهر فردا +اها. با شنیدن صدای بوق ماشین بابا محمد از جاش بلند شد خواست بره که پاش به صندلی گیر کرد و یه وری شد و داشت میافتاد که با خنده گفتم: _چیه؟ترسیدی؟ +نه عزیزم ترس چرا روشو تکوند و رفت سمت در پشتش رفتم بابا تو حیاط پارک کرده بود بابا درو باز کرد و وارد شد که با دیدن محمد تعجب کرد هیجان زده دستشو دراز کرد سمتش و باهم دست دادن بعدش هم بابا محکم بغلش کرد و روبوسی کردن. از اینکه بابا مثل من محمد رودوست داشت خوشحال بودم.با بابا سلام کردم ورفتم تو آشپزخونه تا براشون چای بریزم ظرفها رو جمع کردم وگذاشتم تو سینک تو چهارتافنجون چای ریختم و گذاشتم تو سینی وبا قندبراشون بردم. حالا مامان هم به جمع دو نفره ی شده بود.کنارمحمد رومبل نشستم. با بابا حرف میزدن داشت میگفت کجا بودن و چیکار کردن حرفای محمد که تموم شد بابا گفت : _اقا محمد وقتی ما دلمون انقدر برات تنگ میشه،فاطمه چی میکشه واقعا؟ انقدرتنها نزار این بچه رو تغییر رفتار بابا تو صحبت با محمد کاملا واضح بود. مطمئن بودم چیزایی که باعث شده بود من جذب محمد بشم بابا رو هم جذبش کرده. گاهی انقدر بهش علاقه نشون میداد که بهش حسادت میکردم. اخه این یه چیز کاملا غیر عادی بود . تو یه نگاه همه جذبش میشدن. رسولی که انتظار شبای سه شنبه ی با محمد رو میکشیدکه باهم برن هیئت. محمد همونقدرکه رومن تاثیر گذاشته بود رو بقیه هم تاثیر داشت. رسولی به خاطرش ریش گذاشت. هیئتی شد. شوهر ساراعاشق محمدشده بود . اصلا یه چیز عجیبی بود. با تکون محمد از افکارم بیرون اومدم که گفت: +آقاجون صداتون میکننا! مامان گفت: +بچم بیچاره.ذوق کرده تازه شوهرشو دیده. با حرف مامان خندیدم و گفتم: _عجبا!! منو سوژه میکنین؟ جانم آقاجونِ آقا محمد؟ بفرمایید! بابا با لحن شیرینی ادامه داد: +میگم وقت هایی که اقا محمد هست بیشتر بیاین خونه ی ما! _چشم. به من چرا میگین به محمد بگین. بابا داشت حرف میزد که تلفن محمد زنگ خورد. صبر کرد تا حرف بابا تموم شه. زنگ گوشیش قطع شد و دوباره شروع کرد به زنگ خوردن که بابا گفت: +بیا نمیزارن بچه دو دقیقه راحت یه جا بشینه. اقا محمد جواب بده. محمد از بابا عذر خواهی کردو پاشد رفت سمت در با مامان صحبت میکردم که محمد با عجله اومد سمتمون رو به بابا عذر خواهی کرد و گفت: +حاج آقا !کلید کشوی هیئت دست منه. بچه ها یه چیزی میخوان که تو اون کشوعه اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم‌ مادر از شما هم ممنون. بابا پا شد و گفت: +این چه حرفیه.راحت باشین برید به سلامت محمدلبخند زدوگفت: پس فاطمه خانم شماهم بیا مات گفتم: +خب تو برو کارتو برس دوباره برگرد دیگه.من با عجله نمیتونم حاضر شم. حرفم تموم نشده مامان واسم چشم و ابرو اومد. رفتم بالاتواتاق و وسایلام و ریختم تو کولم که داشت میترکید. سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین. محمد اومد سمتم وکوله روازدستم گرفت. با مامان اینا خداحافظی کردیم و رفتیم. محمد به محض نشستن سوییچ زد وپاشو رو پدال فشرد و ماشین حرکت کرد... کلیدرو که به بچه ها رسوندیم رفتیم سمت بازار‌. محمددم یه میوه فروشی شیک نگه داشت. باهم پیاده شدیم،رفتیم تو مغازه‌ محمد از موزوخیاروسیب وپیازو سیب زمینی وپرتقال کلی خرید. پولش رو که حساب کرد دوباره باهم نشستیم تو ماشین. چند تا کوچه بالاتر دم یه فروشگاه گنده نگه داشت باهم رفتیم و چیزایی که واسه خونه لازم بود رو خریدیم چون یخچالِ خونه کاملا عاری از هرگونه جسم خارجی بود تو کتاب سیره ی حضرت فاطمه خونده بودم از که ایشون از حضرت علی چیزی درخواست نمیکردن که مبادا ایشون نتونن تهیه کنن و خجالت بکشن من هم سعی میکردم تا جایی که بتونم درحدخودم رعایت کنم محمدکه نگاهم رودیدرفت سمت طبقه های خوراکی چندتا بسته پاستیل وچیپس وپفک وکلی خوراکی های دیگه ریخت تو سبدوبرگشت همه ی خریدهارو گذاشت رومیزتا فروشنده حساب کنه‌ نزدیک من شدوگفت: +چیز دیگه ای که نمیخوای؟ گفتم نه با صورتی که خستگی ازش فریاد میزدخندید داشتم نگاهش میکردم که محمد با صدای فروشنده برگشت کارت کشید و پولش رو حساب کرد باهم نایلون های خرید رو بردیم توماشین. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدشصت_هشت °•○●﷽●○•° محمدتا ته غذاش رو با اشتها خورد تموم که شد سرش ر
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° وقتی نشستیم محمد بدون توقف روند تا خونه. از ماشین پیاده شدم و در خونه رو براش باز کردم تا ماشین رو ببره تو پارکینگ. تا محمد پارک کنه چند تا از کیسه های خرید رو گرفتم و رفتم سمت آسانسور. دکمش رو زدم ،تا بیاد طول کشید محمد با بقیه نایلون های خرید کنارم ایستاد. اسانسور که ایستاد درش رو باز کردم و واردش شدیم‌ میدونی راستش روزایی که نیستی اصلا نمیگذره. +جدی؟ _اره میگم راستی اقا محسن اینارو دعوت کن بیان خونه ی ما دیگه. دلم برا امیرحسین کوچولوشون تنگ شده. خندید و : +الهی ...! باشه هر وقت حاضر بودی به خانومش زنگ بزن. _نمیشه دیگه. شما باید باشی +من هستم حالاحالاها. اسانسور طبقه خودمون ایستاد. کلید رو انداختم و در رو باز کردم و گفتم : _بفرمایید. محمد کفش هاش رو در اورد و وارد شد . یه نفس عمیق کشید و گفت : +اخیش! دلم برا خونه خودم تنگ شده بود! راست میگن هیچ جا خونه خود ادم نمیشه ها. خندیدم خرید ها رو گذاشت روی اپن و رفت سمت اتاق خواب چادرم رو انداختم رو مبل که یادم اومد کولم رو نیاوردم بالا. چادرم رو دوباره سرم کردم و رفتم پایین تا کولم رو بیارم‌ ساک محمد هم عقب بود اون رو هم با خودم اوردم وقتی برگشتم دیدم از خستگی رو تخت ولو شده و خوابش برده. لباسام رو سریع عوض کردم‌ کتابام و بقیه وسایل رو هم از تو کوله در اوردم و مرتبشون کردم. لباس چرک ها رو ریختم تو لباس شویی. خریدهایی هم که کرده بودیم رو جابه جا کردم‌ به ساعت نگاه کردم. پنج و نیم بود. تو زمان شسته شدن لباس ها یکی از کتاب های درسی فردام رو برداشتم تا یه دور مطالعه کنم. کار لباس ها که تموم شد پهنشون کردم رو رخت آویز که صدای اذان از گوشی محمد بلند شد دلم نمی اومد بیدارش کنم ولی میدونستم چقدر سر نماز هاش حساسه. میدونستم بیدار شه و نمازش قضا شده باشه خیلی ناراحت میشه برای همین رفتم بالا سرش صداش زدم. _اقا محمد ... اقا بیدار شو اذانه،نمازت رو که خوندی دوباره بخواب. چشم هاش رو مالوند و نشست رو تخت. منم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم. بعد از من هم محمد رفت تو این فاصله جانمازش رو براش پهن کردم چادرنماز خودم رو هم سر کردم از دستشویی که اومد عطرش رو از تو جانماز براش گرفتم تا براش بزنم. با لبخند رو به روم ایستاد دستش رو دراز کرد عطر رو ازم بگیره که دستم رو کشیدم‌ . لبخند محوی زد. رفتم کنار تا نمازش رو ببنده یه دفعه گفتم _محمد..! +جان؟ _واسه من هم دعا کن! _من همیشه واسه شما دعا میکنم. لبخند زدم که نمازش رو بست. دلم میخواست وقتی نماز میخونه نگاهش کنم. وقتی نماز میخوند دیدنی تر از همیشه میشد. انگار تو حال و هوای خودش نبود. ولی با این وجود پشتش ایستادم و ترجیح دادم حس خوب نماز خوندن باهاش رو از دست ندم. بعداز نماز جا نمازش رو بست و دوباره رفت تو اتاق. من هم چادرم رو تا کردم و رفتم سمت اشپزخونه. میدونستم محمددیگه تا نماز صبح بیدار نمیشه با این وجود مشغول درست کردن غذا شدم‌ بدون محمد هم میل به شام نداشتم چون فردا دیر میرسیدم خونه دلم نمیخواست محمد گشنه بمونه. گوشت چرخ کرده درست کردم. برنج رو هم آب کش کردم وگذاشتم تو یخچال تافردا که اومدم بزارم بپزه. دوباره نشستم سردرسم. نفهمیدم چجوری زمان گذشت. به خودم اومدم دیدم ساعت دو نصف شبه یه خاک تو سرم گفتم و چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق. تازه یادم اومدچقدرخسته بودم‌. آیت الکرسی وحمدوسه تا قل هوالله خوندم با صدای محمدواسه نماز صبح بیدار شدم. نمازمون رو باهم خوندیم. رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو آماده کنم که دیدم همه چی آماده رو میز چیدس به محمدنگاه کردم که پیش گاز ایستاده بودوکتری دستش بود _صبح شمابخیر! خسته نباشی +قربان شما. صبح شمام بخیر. _چرا زحمت کشیدی میذاشتی خودم درست میکردم دیگه +خسته بودی من کلی خوابیده بودم دیشب حالا بشین یه چیزی بخور . به میزنگاه کردم. نیمرو درست کرده بودبا گوجه وخیار و پنیررومیز چیده بود . واسه خودم وخودش چای ریخت و نشست روبه روم که گفتم: _محمدجان نهاررودرست کردم گذاشتم یخچال اگه زودتر از من برگشتی گرمش کن مشغول شو تا برسم. فقط برنج رو بزار بپزه البته فکرنکنم نیاز باشه،خودم زودتر میرسم. حالا اگه یه وقت گرسنت شد حواست باشه غذات حاضره. +چرازحمت کشیدی؟ به روی چشم. چندتا لقمه برداشتم وسریع خوردم. ساعت پنج صبح بود. چاییم روداغ نوشیدم که دهنم سوخت‌ با عجله پاشدم و رفتم سمت اتاق. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدشصت_نه °•○●﷽●○•° وقتی نشستیم محمد بدون توقف روند تا خونه. از ماشین
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° لباسم رو عوض کردم. کتاب هام رو ریختم تو کولم که محمد اومد تو اتاق و گفت: +امروز من میرسونمت خیلی خوشحال شده بودم _جدی؟ مگه نمیری سپاه؟ +چرا ! ولی میتونم تو رو هم برسونم. _ پس بریم کلاسم دیر میشه. لباساش رو عوض کرد و رفت پایین. در اتاقا رو بستم ،چراغ هارو خاموش کردم،در خونه روهم قفل کردم و رفتم پایین. محمد تو کوچه منتظرم بود به محض دیدنم استارت زد نشستم تو ماشینش چند دقیقه از حرکتمون میگذشت که گفت: +هر روز با تاکسی و آژانس میری سختت نیست؟ +راستش سخته یخورده! _آخه اینجوری هم باید صبح به این زودی بیدار شی تا برسی به کلاسات برای همین از خواب سیر نمیشی. همیشه هم تا دیر وقت بیداری. بعدش هم تا کی میخوای این همه کرایه بدی؟ ناسلامتی گواهینامه داری ها. _نمیدونم میترسم تصادف کنم +نفوس بدنزن. ماشین رو زد کنار و پیاده شد که گفتم: _عههه چیکار میکنی؟ کلاسم دیر میشه. +خودت بشین پشت فرمون _محمد دیوونه شدی؟ در سمت من رو باز کرد +پیاده شو یالا. _وای تورو خدا +خدا هست بعدش هم من هستم دیگه چرا میترسی؟ استرس وجودم رو گرفته بود _حالا نمیشه امروز بگذری از من؟ باشه یه روز دیگه که عجله ندارم +نوچ نمیشه بدو پاشو میدونستم دست بردار نیست و قفلی بزنه به همین راحتی ها ول نمیکنه‌ پباده شدم محمد جای من نشست. نشستم پشت فرمون با کلی دعا و بسم الله کلاج رو گرفتم و دنده گذاشتم و بعدش هم گاز اصلا دل تو دلم نبود. محمد گفت: +خب چیه مثلا؟ این ترس داره؟ _هیس محمد حرف نزن تمرکزم بهم میریزه ! خندید و گفت: +به روی چشم نفهمیدم اون روز چجوری رسیدم دم دانشگاه وقتی ماشین رو خاموش کردم یه نفس عمیق کشیدم و به محمد نگاه کردم که گفت: +دیدی سخت نبود؟ _سخت نیست فقط راهش زیاده! خندیدوگفت: +باشه برو کلاست دیر میشه. کولم رو گرفتم و از محمد خداحافظی کردم و وارد دانشگاه شدم. تا چند ساعت قلبم همینجور بوم بوم میزد. بین دو تا کلاس هام که گوشیم رو چک میکردم متوجه شدم محمد پیام داده +ساعت چند کلاست تموم میشه؟ براش اس ام اس زدم _سه و نیم انگار منتظر جواب نشسته بود گفت: +پس میام دنبالت یکم رانندگی کنی یاد بگیری. به خودم گفتم هیچی دیگه کارم در اومد ... دقیقا همینجور شد! دقیقا سر ساعت سه و نیم دم دانشگاه منتظر بود. من رو که دید با شوق از ماشین پیاده شد سلام که کردم گفت +بشین دوباره همون آش و همون کاسه ی صبح بود. تا یک هفته همین کارش بود صبح ها زودتر بیدار میشد باهام می اومدتا رانندگی کنم که هم خودش به کارش برسه هم من به کلاسم. وقتی هم که زمان تموم شدن کلاسام با محل کارش تداخل نداشت می اومد دنبالم. انقدر این کار روکرد که کاملا جاده رو مسلط شدم و خودم با ماشینش میرفتم و می اومدم. بعد از نمازصبح نشستم سر درس هام.انقدر این کتاب و اون کتاب رو ورق زدم که خسته شدم‌ ساعت تقریبا ده بود.بلند شدم در یخچال رو باز کردم پاکت شیررو برداشتم تا برای خودم بریزم که محمد هم بیدار شد. _به به صبح بخیر جناب سحرخیز یعنی دقیقا زمان بیدار شدن تو خونه ی ما برعکس شده. چقدر میخوابی تو اخه پسر؟! خندیدو گفت : +عجب!!! صبح شمام بخیر. _دست و صورتت رو بشور واست صبحانه درست کنم. رفت تو دستشویی وچند دقیقه بعد اومد بیرون. مسواکش رو گرفت و دوباره رفت دستشویی. یک ربع گذشت عجیب به ساعت نگاه کردم سفره روکه چیدم رفتم دنبالش دردستشویی رو زدم وگفتم : _اقا محمد!! با صدای عجیب غریبی گفت بله و بعدش در رو باز کرد. _چیکار داری میکنی شما یک ربع؟ با مسواک تو دهن پر از کفش گفت : +مسواک میزنم با تعجب پرسیدم _یک ربع داری مسواک میکنی؟ دهنش رو شست و گفت: +جدی یه ربع شد؟ خندیدم که گفت: +اره دیگه النظافت من الایمان باهم دیگه خندیدیم و رفتیم تو آشپزخونه مشغول جمع کردن ظرف های صبحانه بودم که زنگ خونه به صدا در اومد به محمد گفتم: _منتظرکسی بودی؟ +نه رفت سمت آیفون و +عه ریحانس _خب درو بزن بیاد بالا +زدم در خونه رونیمه باز گذاشت. چند دقیقه بعد ریحانه با دو اومد بالا با دیدن محمد تو چارچوب در پرید بغلش محمد بوسیدتش و وارد شدن منم ریحانه رو بغل کردم که محمد رو به ریحانه گفت: +چرا نفس نفس میزنی؟ ریحانه گفت: +روح الله دم دره داداش باید بریم گفتم: _وا چرا به این زودی؟تازه اومدی که. ریحانه نفس عمیق کشید و ادامه داد: +اومدم چندتا کارت بهتون نشون بدم نظرتون رو بپرسم محمد با اشتیاق گفت: +خب؟ ببینم!! ریحانه سه تاکارت از کیفش در اورد یکیش سفید بود و ساده و روش یه پاپیون یکی دیگه سفید و صورتی بود و روش گل های قسمت بالاییش هم دالبری بود و یه نگین کوچولو میخورد یکی دیگه هم یاسی بود و روش اکلینی بود با اینکه ساده به نظر میرسید و خیلی خوشگل بود. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| از فتنه‌ے عمروعاصـ ها -{😏}- /° بـاڪـے نیـسـتـ -{😉}- °\ پیـداسـتـ ڪسـے ڪـه -{👇}- /° رفتـنـے بـاشــد ڪیسـتـ -{😅}- °\ تا روز ظهـور مهـدے(عجـ) -{💚}- /° انـ شـــاءاللـه -{🙏}- °\ بــر روے ســـرمـ -{}- °| ســایه‌ے آقــا باقیـسـتـ -{✋}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(136)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal
. |° °| پست موقتـ✋ رمانـ جذابـ و ارزشے👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482 اعـــضاے جدید💐 از اینجـــا با مـــا همراهـ باشید👌 با رمانـ فوق العــادهـ 😍 ✅ جهــت دستــرسے آسانتــر و ڪامل تر به رمــان فعلے هشتک را در ڪانال ســــرچ ڪنــید😍 راستے😌 رمـــان هاے دیگـــه اے هم بارگــذارے شده ڪه با ســـرچ هشتڪ مےتونید بهشـــون دستـــرسے پــیدا ڪنین🍃🌺🍃🌺 🎈😅
#صبحونه انگار😊 نبـضِ جـهـ🌏ـانـ را در دسـتــ🖐 مـےگـیـرمــ وقـتے هر صبــ🌤ـح با صداےِ قـ💓ـلبـے ڪه بـراے من ڪـ⏰ـوڪ ڪرده اے بیـدار مےشـومـ😍👌 #مینا_آقازاده #صبحتون_سرشاراز_آرزوهاے_قشنگ 🍃🎈// @asheghaneh_halal
#همسفرانه 😌°|جلوه بخت تو 💚°|دل میبرد از شاه 👀°|و گدا،چشم بد دور 😍°|ڪه هم جانے و هم جانانے... #حافظ #جان‌جانان‌تویے😘 👗°| @asheghaneh_halal
💚🍃 🍃 #مجردانه مورد داشتیم چون دختر همسایہ شوهر ڪرده ایشونم با اومدن اولین خاستگار بلہ رو گفتن ڪہ مبادا از اوشون عقب بیوفتن... حالا من هیچے... خداییش چجورے تو یڪ جلسہ بہ تفاهم میرسید #نہ_باریڪلا😐 پ.ن: شاعر از شدت حرص خوردن دار فانے را وداع گفتـ😕 #محتواتولیدےاست #ڪپے🚫 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° وقتے بہ شوهرتون ڪارے رو سپردید اما در حین انجام آن شروع ڪرد بہ غرغر ڪردن...! (نبینم ازینڪارا بڪنیدا😕) زنها معمولاً غرغر را اینگونہ معنے مےڪنند: «نمےخواد ڪار ڪنہ، منت میذاره، بهونہ میاره» اما بهتر است بدانید این غر غر ڪردن یعنے: «اعلام وضعیت ڪار و مےخواهد اعلام ڪند ڪہ بہ ڪار شما اهمیت داده است! اما بہ روش خودش» 😉 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی عـٰاشِقْ شُدِه را بِجـٰایِ دارو یـکبـٰار دَمْ کَردِه‌ۍِ دَستِ یــٰار تَجْویز کنید♥️ #دوستتــــ_دارم _اي_خيال_لطيف🙈 #همسر_طلبه_من 😍 @asheghaneh_halal
🕊🍃 🍃 #چفیه🕊 #ڪلام_شهیـد (☺️👌) دشمن باید بداند ... (😏) واین تجربه را کسب کرده باشد (👊) ڪہ هر توطئه ‌ای را ڪہ علیه انقلاب طرح‌ ریزی ڪند() امت بیـدار و آگـاه ...(😍) با پیروی از رهبـر عزیـز (❤️) آن را خنثــی خواهـد ڪرد(💪) و مـا هیچگاه نخواهیـم گذاشت ڪہ خـون شهیـدانمان هـدر رود (👌😃) #شهید_سردار_محمود_کاوه🌷 #شهید_را_یاد_ڪنیم_با_ذڪر_صلوات💟 💠 @Asheghaneh_Halal 💠 🍃 🕊🍃
#ریحانه °• چادرِ مــ|😇|ـــادرما •° ڪار خودش را بلد اسٺـ...|💚| °• بگذارید فقطـ|☝| •° صحنہ ے محشر برسد|😌🍃 #مــادرم_زیر_نِگَه‌َت_باشیم_ان‌شاءالله❤️ °{🌺}° @Asheghaneh_halal
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد سیدسجاد خلیلے" جمع صلوات گذشتھ🌷 ۷۳۵۶🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
#شهید_زنده ✨ حاج احمـد متوسلیـاݩ❤️ ما با اسـرائیـل وارد جنگـ خواهیـم شد✌️ بہ اذنـ الهے ریشہ صهیونیستـ را در جهانـ از بیـخ خواهیـم ڪَند.😍 #اسرائیل_نخواهد_بود🔥 🕊•• @ASHEGHANEH_HALAL❤️
•••💛••• #قرار_عاشقی من ‌عشقـــ|💚| ‌را‌ در‌ صحنٺ ‌آقـا‌ لمس‌ڪردم|😍| یڪ ‌بار زائر ‌گشتم‌ و ‌یک ‌عمر عاشقــ|😌| #سلام‌‌آقاےخوبےها حال و هواتو امـام رضــایی کن👇😄 🍃| @Asheghaneh_halaL |🍃 •••💛•••
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😳] واااے باوَلَمـ نِمیته میـجـن پـوسَـڪ گلــ💸ـون تُـده حــــــــالا😰 مـَـــنـــــ تـ❓ـے بِـپــوووسـَمـ🔨☹️ [😍] چقدر گـناه دارے تو😢😘 برو خداروشڪر ڪنـ شـ🍼ـیر خشڪ هستـ بخورے😌👌 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...__😍__...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
#همسفرانه دَسـٺــ ها؎ | طُ |♥️ بَہـانـہ ا؎ سٺــ بَرا؎😍 ادامـــــہ‌؎ زنِـــدگـــی💑 بٻـا و ....🚶 بہـــــانہ دسـٺَـم بِـده... 🙋 #خوشا_آن_دلــ💗 #ڪه_جانانش_تو_باشی😉 🍓| @asheghaneh_halal |🍓
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد °•○●﷽●○•° لباسم رو عوض کردم. کتاب هام رو ریختم تو کولم که
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گفتم : _کجا به این زودی ؟ گفت: +روح الله دم در منتظره. میخوایم بریم کارت رو بدیم برامون تکثیر کنن یارو بیچاره به خاطر ما مغازشو باز کرده روز جمعه ای. _الهی قربونت برم مبارک باشه محمد گفت: +همون تاریخ شد؟ ریحانه گفت: _اره داداش از هم خداحافظی کردیم که رفت. محمد رفت سمت اتاق لباس پوشیدکه گفتم: _نماز جمعه بری؟ گفت: +مگه تو نمیای؟ _نه +اها _میگم محمد جان یکم زودتر بیا بریم دور بزنیم پوسیدم تو خونه +چشم. _راستی نهار چی درست کنم برات؟ +تاس کباب _شوخی میکنی دیگه؟ خندیدو گفت: +هر چی درست کنی ما دوست داریم. چه تاس کباب چه بادمجون. اومده بودیم واسه عروسی ریحانه لباس بخریم. بعد از ظهر پنج شنبه اماده شدیم و رفتیم خرید. هوا ابری بود از این پاساژ میرفتیم یه پاساژ دیگه از این مغازه به اون مغازه انقدر که راه رفته بودیم دیگه زانوهام درد گرفته بود هر لباسی رو به یه علت رد میکردیم اخرش هم چیزی نخریدیم تو یکی ازپاساژ هامیگشتیم که پشت ویترین چشمم افتاد به یه لباس قشنگ رنگش مشکی بود و خیلی بلند بود منتهی اصلا پوشیده نبود. سنگ کاری شده بود و طرح های قشنگی داشت رفتیم سمتش. از پشت ویترین بهش نشون دادم _نگاه محمد چقدر قشنگه! +کدوم؟ اینو میگی؟ _عه اره دیگه. +نه خوب نیست پوکر نگاهش کردم و _جدی میگی؟ +بله _عه! +ببین خیلی پوشیده نیست بعد رنگشم مشکیه!خوب نیست دوس ندارم اینو بپوشی. با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد +بیا بیا بریم این اصلا خوب نیست. _ولی خیلی قشنگه. ببین به دلم نشسته خب. خیلی بدی بزار بپوشم حداقل بعد نظر بده. خیلی جدی برگشت طرفم و گفت: +من عزای بابام مشکی به زور پوشیدم حالا بزارم عروسی ابجیم مشکی بپوشی؟ عمرا. در ضمن مشکلش فقط رنگش نیست میگم خیلی پوشیده نیست هر دقیقه باید حجاب کنی اونا فیلم برداری میکنن نمیتونی که همش چادر سرت کنی _بیا بریم عزیزم. باهاش هم قدم شدم و سعی کردم چیزی نگم وارد یه مغازه شدیم. یه پیراهن گلبهی نظرم رو جلب کرد استینش سه ربع بود و بلند روی دامن حریرش هم کلی گل های خوشگل کار شده بود لباس خیلی شیکی بود زیاد باز هم نبود. به محمد اشاره زدم که لباسه رو ببینه. خیلی عصبی به نظر میرسید. پشت به فروشنده ابروهاشو انداخت بالا. گفتم _برم بپوشمش؟ انگار که بهش فحش داده باشم گفت نمیدونم و مثل برق سریع از مغازه خارج شد. دنبالش رفتم رفتارش خیلی برام عجیب بود. دم در مغازه منتظرم بود کارتشو داد دستم و گفت +فاطمه جان هرچی میخوای بخر فقط من برم یه سر بیرون. مات مونده بودم که بلا فاصله ازم دور شد. به بیرون پاساژ نگاه کردم که بارون میزد یعنی چی انقدر عصبیش کرده بود؟ شماره تلفنش رو گرفتم. جواب نداد . دنبالش رفتم تو خیابون. بارون شدیدی میزد. اطراف پاساژ رو نگاه کردم خبری ازش نبود. به ناچار زیر بارون تو خیابون دنبالش گشتم. اصلا آب شده بود رفته بود تو زمین. خیلی بهم برخورده بود. چند بار دیگه هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد.خیس خالی شده بودم ناچارا برگشتم تو همون پاساژ قبلی. چند دقیقه منتظر به مغازه ها زل زده بودم که دیدمش با قیافه پر از تعجب نگام میکرد با عصبانیت پرسیدم _کجا بودی شما؟؟؟ +تو چرا خیسی؟ _محمد میگم کجا رفتی یهو؟ +ببخشید واقعا نمیتونستم دیگه بمونم. _دقیقا چرا؟؟ +تو کلا تو باغ نیستیا. هی بهت چشم و ابرو رفتم متوجه نشدی. استغفرالله..... _خب ادامه بده.؟؟؟؟ +ولش کن خانوم من از شما عذر میخوام . ببخشید. _نه خیر نمیبخشمت. لبخند زد و +خب چیزی نخریدی؟ نگفتی چرا خیس شدی؟ دلم میخواست گریه کنم الان با اون وضع نه میشد لباس پرو کرد نه کار دیگه. _بریم خونه لطفا +چیزی نخریدی که. _گفتم بریم خونه +خب باشه بریم چرا عصبی میشی گفتم: _ماشین که اینجاس کجا میبری منو تو بارون؟ انقدر قدم زدیم که جفتمون خیس آب شده بودیم دم یه گل فروشی ایستاد. رفت داخل و بعدش با دوتا شاخه رز آبی برگشت و حسابی معذرت خواهی کرد. گفتم: _تو اصلا متوجه نمیشی ها. من با اون یارو چیکار داشتم اگه میگفتی باهات می اومدم اینکه بدون اطلاع من رفتی گم و گور شدی حرصمو در اوردی من نمیتونم تحمل کنم هستی و نیستی . صدای خنده ی محمد بلند شد +واییی ینی چی هستم و نیستم؟ _چه میدونم اه گلا رو داد دستم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتادویک °•○●﷽●○•° ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گ
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° محمد: از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود. میدونستم که چقدر به من وابسته است. به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه؛ گفت که حالش خوبه و خونه است. بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره. با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه! دل تو دلم نبود. تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم. دلم‌نمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه. جلوی یه مغازه نگه داشتم. یه کاسه ترشک آلبالو و چند ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم. میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم. لواشک هارو لوله کردم و دورش و با ربان قرمزی که خریده بودم بستم .دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم. از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت ،فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود. بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پام رو روی گاز فشردم. چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم. نایلون لواشک هارو برداشتم و در ماشین و بستم. میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدم و کلید و تو قفل چرخوندم. آسانسور طبقه ی پنجم بود. نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه. از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم. با لبخند در خونه رو باز کردم و آروم رفتم داخل. تاریکیه خونه برام دلگیر بود.رفتم آشپزخونه. برعکس همیشه،چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود .هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود. +فاطمه جان،کجایی؟ گفتم شاید جایی قایم شده. منتظر ایستادم و صداش زدم رفتم تو اتاق ولی نبود. همه جای خونه رو گشتم. امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود. فاطمه هم نبود. امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره ،حتی مغازه سر کوچه ! یکدفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد. ترس و نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و شمارش رو گرفتم. اونقدر بوق خورد که قطع شد. صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد اون لحظه وحشتناک ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم. شماره ی مادرش و گرفتم که گفت : محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم ،بعد تماس میگیرم. اجازه نداد چیزی بپرسم. به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت : +به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین! حالت چطوره ؟کجایین؟ فاطمه خوبه ؟ باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد. نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم. تماس رو قطع کردم و دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم. دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم. حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده. باز هم جواب نداد. دوباره زنگ زدم ودوباره...! نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد. از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش و شنیدم. +بله؟ با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد. میخواستم سرش داد بزنم و بگم‌که چقدر نگرانش شدم. کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم،ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدم و گفتم: سلام فاطمه کجایی بیام دنبالت؟ +محمد (حس کردم دوباره جون گرفتم) _جانم؟ +من میخواستم باهات حرف بزنم! _بگو کجایی،میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم. +رو در رو نمیشه،واسه همین اومدم خیابون! (سرم سوت کشید) _فاطمه تو الان تو خیابونی؟ کدوم خیابون؟بگو بیام... +محمد لطفا اجازه بده حرفم رو بزنم. با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم. +ببین محمد،گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه. ولی باید بگم و بشنوی! اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود. تمام وجودم‌گوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم +محمد،تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم،خیلی چیزا رو فهمیدم. (صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد) +محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی ... _فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی، واضح تر حرف بزن. +محمد حق با بقیه بود (شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم) _تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت ها تنهام میزاری و نیستی. با هزار زحمت زبون وا کردم و گفتم : تو الان از من دلخوری اینطوری میگی .بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_ودو °•○●﷽●○•° محمد: از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟ بیا بریم اصلا هرچی که دلت خواست و برات میخرم ،دیگه هیچی نمیگم! !ببخش من و باشه ؟ اصلا دیگه جایی نمیرم، یک دقیقه هم تنهات نمیزارم. بزار ببینمت...! (نزدیک بود گریم بگیره، باورم نمیشد این حرف هارو فاطمه میزنه نمیدونستم چی میگم فقط میخواستم ببینمش و نزارم که از کنارم تکون بخوره. حتی فکر کردن به نبودش آزار دهنده بود) با صدایی بغض دار گفت: + نه نمیشه تو انقدر دلت ازم پر بود و چیزی نگفتی؟ خواهش میکنم بگو کجایی تا بیام جواب همه ی حرفات رو بدم +خداحافظ بهت زده به تماسی که قطع شده بود نگاه کردم . چند بار زنگ زدم. موبایلش و خاموش کرده بود. حس میکردم فضای خونه کوچیک تر شده و نمیتونم نفس بکشم. رفتم و لباس سپاه رو با پیراهن سرمه ای و شلوار مشکی عوض کردم. نمیدونستم باید کجا برم ،تنها چیزی که میدونستم این بود که نیاز داشتم به رفتن! ادمین نوشت: شمارا با اینهمه هیجان تنها میذارم😁 بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| مــا را بــه غیــر رهـبــر -[😍]- /° فـڪــرے بـه ســر نباشـد -{😁}- °\ جــز نـــامـ حضـــرتـ او -[😉]- /° ذڪـــــرے دگـــر نباشــد -{}- °\ از او بـــه یـڪ اشــــارهـ -[☝️]- /° از مـــا بـه ســـر دویــدنـ -{😌}- °\ تـا هسـتـ سـایــه‌ے او -[💚]- °| هرگـز خطــــر نباشـد -{⚠️}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(137)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal