eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
°|🌹🍃🌹|° نزدیک عصر بود که گفت: به خانه برویم، می‌خواهم وسیله‌هایم را جمع کنم...باید بروم.[🚶] جا خوردم.[😦] حسِــ کــرختی داشتم.[😓] گفتم: کجــا می‌خــواهی بروی؟[😭] بس است دیگر، حداقل به من رحم کن...[😔] تو اوضاع و احوال مرا می‌دانی. قیافه مرا دیده‌ای؟[😢] خودم حس می‌‌کــردم خُرد شده‌ام.[😣] گفتم: می‌دانی من بدون تو نمی‌تـوانم نفس بکشم.[😷] دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی...[☝️] گفت: زهرا من وسط مأموریت آمده‌ام به تو سر بزنم و بروم. دلــم برایت تنگــ شده بود.[💔] باور کن مأموریتــم به اتمام برسد آخــرین مأموریتم است دیگر نمی‌روم.[✋] راست میگفت آخــرین مأموریتــش بود...[😔] 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @Asheghaneh_halal ﴾♥️﴿
°|🌹🍃🌹|° قرار بود اعــزام دوم امین به سوریه، 15 روزه باشد. به من اینطـ|☝️ـور گفته بود. روز سیــزدهم یا چهــاردهم تماســ|☎️ گرفت. گفتم امین تو را به خــدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمیتــوانم تحمـ|😭ـل کنم.! هر روز یادداشتــ|📝 می‌کردم که "امروز گذشت..." واقعاً روز و شبــ|🌙ها به سختی می‌گذشت. دلم نمیخــواست بجز انتظــار هیچکــاری انجام دهم. هر شب می‌گفتم: خدا را شکـ|🙌ـر امروز هم گذشت. باقیمانده روزها تا روز پانزدهــم را هم حساب می‌کردم. گاهی روزهای باقی مانده بیشتر عذابـ|😓ـم می‌داد. هر روز فکر می‌کردم «10 روز مانده را چطــور باید تحمل کنم؟ 9 روز، 8 روز... ان‌شاءالله دیگر می‌آید. دیگر دارد تمـ|❌ـام می‌شود... دیگر راحت می‌شوم از این بلای دوری!» امین خبــر داد: فقط 3 روز به مأموریتــم اضافه شده و 18روزه برمیگـ|🚶ـردم. با صدایی شبیه فریاد گفتم: امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمیتــوانم تحمل کنم...😭 💔...دقیقاً هجدهمین روز شهید شد...💔 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 🌺|● @Asheghaneh_halal
 °|🌹🍃🌹|° جشن ازدواج💍 برادرم بود. امین قرار بود به ماموریت برود، اما زمانش را نمی دانستم. تاریخ عروسی📆 و رفتن امین یک روز شد. با گله و ناراحتی😔 به امین گفتم: امین، تو که می‌دانی همه زندگیم هستی... خندید و گفت: می‌دانم. مگر قرار است شهید شوم.😅 گفتم: خودت می‌دانی و خدا که در دلت چه می‌گذرد، اما می‌دانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.😞 سر شوخی را باز کرد گفت: مگر می‌شود من جایی بروم و خانم‌ام را تنها بگذارم؟😌   باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود. اول گفت‌ می خواهم به مأموریت اصفهان بروم.🙄 مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول می‌کشد. بغض کردم😢. گفتم: تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشته‌ای. خودت هم می‌دانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزه‌ات من چه حالی پیدا می‌‌کنم. شب‌ها خواب ندارم  و دائماً‌ با تو تماس☎️ می‌گیرم... گفت: ببین بقیه خانم‌ها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه می‌کنند و می‌گویند به سلامت. گفتم: نمی‌دانم آنها چه می‌کنند، شاید همسرشان برای‌شان مهم نباشد... 😕 گفت: مگر می‌شود؟ گفتم: من نمی‌دانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود... سریع گفت: تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟‌ گفتم: در این سن و سال دلم نمی‌خواهد✋ تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم، اما تو نه! گفت: پس چطور است که در دعاهایت دائماً‌ تکرار می‌کنی یا امام حسین خودم و خانواده‌ام فدای تو شویم؟ گفتم: قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش می‌شوم، اما فعلاً بمان.☝️اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر. انگار داشتیم کَل کَل می‌‌کردیم! نمی‌دانم غرض‌اش از این حرف‌ها چه بود. وسط حرف‌ها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند، گفت: راستی زهرا احتمالاً گوشی‌ام آنتن هم نمی‌دهد. صدایم شکل فریاد😵 گرفته بود. داد زدم آنتن هم نمی‌دهد! تو واقعاً‌ 15 روز می‌خواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمی‌دهد؟ گفت: آره، اما خودم با تو تماس می‌گیرم نگران نباش... دلم شور می‌زد. گفتم امین انگار یک جای کار می‌لنگد. جان زهرا کجا می‌خواهی بروی؟‌😔 گفت: اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمی‌گذاری بروم. همه‌اش ناراحتی می‌کنی. دلم ریخت.😓 گفتم: امین، سوریه‌ می‌روی؟ می‌دانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است. حس التماس داشتم گفتم: امین تو می‌دانی من چقدر به تو وابسته‌ام. تو می‌دانی نفسم به نفس تو بند است... گفت: آره می‌دانم گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار می‌کنی؟ صدایش آرام‌تر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند. گفت: زهرا جان من به 3⃣ دلیل می‌روم. دلیل اولم خود خانم حضرت زینب(س)‌ است. دوست ندارم یک‌بار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعه‌ایم؟😭 دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسد.👊 سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا می‌آیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع می‌کند؟😔 واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم💔، فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم. اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند. دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود.😭 خواب دیدم یک صدایی که چهره‌ای از آن به خاطر ندارم، نامه‌ای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود "جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود.💔😭 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 |☔️| @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه وقتی از اولین سفـ💼ـر سوریه برگشت، 14 شهــریور بود. حدود 12:30 بامــداد از مهـ🛬ـرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است. نگفته بود که چه زمانی برمی‌گـ❌ـردد. خانه مــادرم بودم. پدر، مادر و خواهرهایم را از خواب بیـ😴ـدار کردم و به آنها گفتم امینـ❤️ـم آمد! همه از خـواب بیدار شدند و منتظـ🙂ـر امین نشستند. حدود ساعت 3-2 امیــن رسید. تمام این فاصله را دائماً پیامکــ📱 می‌دادم و می‌گفتم: کی می‌رسی؟😩 آخــرین پیام‌ها گفتم: امین دیگر خسته شدم😤 5 دقیقه دیگــر خانه باش! دیگــر نمی‌توانم تحمــل کنم. آن شب با خودم گفتم: همه چیز تمـ😍ـام شد. آنقــدر بی‌تاب و بی‌قرار بودم که فکر می‌کردم وقتی او را ببینم چه می‌کنم؟☹️ می‌دوم، بغلش می‌کنم و می‌بوسمش.🙈 شاید ساکتــ😑 می‌شوم! شاید گریه می‌کنـ😭ـم! دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور می‌ که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه می‌کنم؟👌 حال خــودم نبودم. آن لحظات قشنگ‌ترین رؤیای بیـ😊ـداری من بود... امینِ من، برگشته بود... سالم و سلامت...💚 و حالا همه سختی‌ها تمـ💪ـام می‌شد! مطمئناً دیگر قــرار نبود لحظه‌ای از امین جدا شوم... بی او عمری گذشت...💔 آن لحظه گفتم: آخیش تمام سختی‌های زندگی‌ام تمام شد...😌 انشاءالله دیگر هیچـ✋ـوقت از من دور نشوی. اگــر بدانی چه کشیـ😢ـده‌ام. سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتنــ🚶 داشت، اما نمی‌دانست با این وضعیت من چگــونه بگوید.😐 #زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷 #به_روایت_همسر_شهید_امین_کریمی 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 🍎|| @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° میگفت: "زهرا...❤ باید وابستگیمون کمتر کنیم...😐" انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته...😔 گفتم:این که خیلی خوبه... ۲ سال و ۸ ماه…😉 از زندگی مشترکمون میگذره...💕 این همه به هم وابسته‌ایم و... روز به روز هم بیشتر عاشق هم میشیم...💕" گفت:"آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! گفتم:"آهاااان...!🙄 اگه من بمیرم واسه خودت میترسی...؟" گفت:"نه…زهرا...زبونتو گاز بگیر...❤ اصلاً‌ منظورم این نبود..." ... ... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💗 @Asheghaneh_halal