eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
#صبحونه صبـ🌤ـح ها باید صندوقچه #امید را باز ڪرد و یڪ گوشه آرام نشستـ😌👌 و پازلِ #خوشـبختے را ڪامل ڪرد صبح یعنے #آغاز و آغاز یعنے، لبخـ😊ـندهایـے ڪه از ته دلــ💚باشد #سلام #آغازتان_بخیر🌸 #لبخندهایتان‌ازته‌دل😍 🍃💕| @asheghaneh_halal
😜•| |•😜 خـــدا رحم ڪنهـ بعضےا از الان برای 1400 تو فڪره ریاست جمهــوری هستن😁 داداش بزار ما ببینیم تا 1400 جـون سالمـ بهـ در مےبریم✋ از اینهمـهـ و بعــد شمـا بیا وتصمیم بگــیر ڪه مـــا راےبدیم یا راےندیم☺️ اعتمـاد بهـ نفس بعضےا عــــرش و هم رد ڪرده😉 •|😜|• @asheghaneh_halal
🔎•| |•🔍 زنــدگے جستجوے خوشبختے و تلاش براے بهـ دست آوردن آن نیست، زندگے مبارزه برای حفظ خوشبختے است. مـــا وقتے آفــریده شــدیم، را بهـ دست آوردیــم.✌️ بـــــاید تلــاش💪💪💪 ڪنــیمـ آن را از دســت نــدهیـم. ایــن نگــاه قدرت انــسان را مےڪند و امـــید ببشتــرے بهـ انــسان مےدهد.✌️✌️ ✋ •|🔎|• @asheghaneh_halal
【• #حال_خوب🍃😃 •】 💌﷽ تو فرمانده لحظه های زندگیت هستی ثانیه ها مامورند #خوشبختے را به تو برسانند شروع کن خوشبختی همینجاست کنار تو نگذار زندگی از مقابل چشمانت بگذرد وتو فقط نظاره گرش باشی و قدردان نعمت هایش باش •••❥•ʝøɪɴ : • • • #نَحنُ_جُنودُڪَ_بَقیَّةَ_الله‌³¹³ • • •✐ دیگر نبـــــــاید خفتـــــــ☘️ ⏰ ساعت به وقت مبارزه ✌️✌️ : 😇😍 ➕مـــــــݩ را با ما تجربه کن🤩🆗⁉️ °|🎁🔝|° Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ڪنار هر لحظــ⏱ــه گويم به خويش ڪہ بےڪران با من استـ🤝ــــ🥰 ✨ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• خوبِ من آغوشِ خلاصه‌ے تمامِ هاے جــ🌍ـهان است! در آغوشَـ🫂ــم بگیر !!! که تکه هاے شکسته ے قلبـ❤️‍🩹ـم را فقط "آغوشِ" توسـ💕ـت که ترمیم مےبخشد😌👌🏻 👵🏻👨🏻‍🦳 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
༻📱 ‌•. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_نود_و_سه سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند، و به سمت کم
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . سمانه همراه صغری مشغول آماده کردن سفره بودند. سمانه ــ من برم کمیلو بیدار کنم کمیل ــ میخوای کیو بیدا کنی هرسه به طرف کمیل برگشتند، سمانه لبخندی به کمیل زد، و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت: ــ بیا بشین شام آمادست ــ دستت دردنکنه خانمی صغری ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد. سمانه کاهویی سمتش پرت کرد، و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد. سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت، که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود، خیره بود. خدا را هزار بار شکر کرد، به خاطر و پسرش، و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد، با خنده ی بلند صغری، به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد. بعد از شام کمیل و سمانه، در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود، کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت، سمیه خانم تشر زد: ــ صغری ــ ها چیه کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید: ــ چی شده؟ صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت: ــ یکم برو اونور، فک نکن گرفتیش شد زن تو، اول دوست و دخترخاله ی خودم بود سمانه خندید و گفت: ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون، بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد، توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده سمانه با تعجب به او نگاه می کرد، صدای بلند خنده ی کمیل در کل خانه پیچید، و صغری به این فکر کرد، چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد... 🚙💞🚙💞 سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد. ــ بریم کمیل ــ بریم خانم سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت، و گفت: ــ کاشکی میموندی ــ امتحان دارم باید برم بخونم ــ خوش اومدی عزیز دلم به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت ــ خوش اومدی زنداداش ــ دیوونه بعد از خداحافظی، سوار ماشین شدند، تا کمیل او را به خانه برساند. باران می بارید، و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت: ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم از فشار دستی که به دستش وارد شد، به طرف کمیل برگشت، کمیل با اخم گفت: ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه ــ اِ... این چه حرفیه کمیل،! خب جاده ها لغزندن ــ لعزنده باشن... کمیل با دیدن صحنه رو به رویش، حرفش را ادامه نداد سمانه کنجکاو، مسیر نگاه کمیل را گرفت، با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند، از وحشت دست کمیل را محکم فشرد، کمیل نگاهی به او انداخت و گفت: ــ نگران نباش سمانه، من هستم سمانه چرخید، تا جوابش را بدهد، اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند، با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت: ــ کجا داری میری کمیل . ✍🏻نویسنده : فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻