عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هشتادم ] صوت که قطع شد دوباره به فکر رفتم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتهشتاویکم]
بعد دانشگاه راهی خانه شدم
مادرم خانه بود ، همراه او ناهار را نوش جان کردیم و بعد من دوباره رفتم سراغ کتاب ها ..
مقابل کتابخانه که ایستادم نگاهم رفت روی کتاب اهدایی نواب
روی جلدش را خواندم:
" سقای آب و ادب "
صفحه اولش چند خطی نوشته داشت ،
نوشته هایش دوباره جان و روح بخشید ...
راجب علمدار سپاه حسین نوشته بود ، علمدار با وفایی که دست و پا داد ، تا اسلام از پا نیفتد!
بدون مکث روی فرش دراز کشیدم و فهرستش را نگاه کردم
ورقه زدم و رسیدم به بخش ^عباسِ حسین ^
*عباس پشت و پناه حسین بود ، تکیه گاه حسین بود ، توش و توان حسین بود ، در مقابل دشمن آخرین تهدید حسین بود ..
از این پس چه آسوده می خوابند !
آن چشم ها که از صلابت حضور تو خواب نداشتند
و آنها که در سایه سار امن حضورت ، به خواب می رفتند
از این پس در حسرت یک خواب آرام می سوزند..*
قلبم لرزید و بعد قطرات اشک بود که آوار شد روی گونه هایم
تا این حد غیرت و عشق چگونه در یک مرد تجلی یافته؟!
با همان دیدی که تار شده بود مکالماتشان را خواندم
با جمله ای که خواندم ، یک ضرب نشستم
* و حسین حسرت بار زمزمه میکند:
آنها که دوستشان می داشتم ، رفتند
و من مانده ام در میان آنان که دوستشان ندارم ...*
مگر می شود امام یک امت باشی و این چنین تنها بمانی؟!
شما چه کردید مردم کوفه ؟!
اول پدر را تنها گذاشتید و حال پسر را ..
پس چه زمانی می خواهید به عهد تان وفا کنید؟!
مگر خودتان برای حسین دعوت نامه نفرستادید که بیا ،
که ما منتظریم!
کتاب را کناری رها کردم ، هر بار که بیشتر جلو می رفتم ، شرمنده تر و سردرگم تر می شدم ،
نکند من هم جزو سپاه یزید باشم ؟!
کاش کسی بود تا بگوید :
تو جوانی کردی و نمی دانستی ...
یاد یکی از پروفایل های نورا افتادم ،
عکس کلی شهید بود و امان از جمله اش :
《گناهت را نگذار پای جوانیت ، به جوانیشان بر میخورد 》
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal