عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_بیست_وهفت ♡﷽♡ ابوذر که اوضاع را درک کرده بود روبه پریناز گفت:مامان جان ب
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_بیست_وهشت
♡﷽♡
خم شدم و همانجا پیشانے اش را بوسیدم و دم گوشش گفتم:غصه نخور مامانے!
خندید میدانستم خیلے دوست دارد مادر صدایش کنم! حقش بود مادر صدا شود این بهترین غیرمادر اما عین مادر دنیا.اما ....
سفره که جمع شد مامان عمه و پریناز و بابا دور هم نشستند تا درباره سفر اخیرشان به خانه مادر
زن بابا حرف بزنند.ابوذر خودش را با کانال هاے تلویزیونے مشغول کرده بود و کمیل هم براے
سامره قصه میخواند تا خوابش ببرد! لبخندم آمده بود!چه عجب این برادر یک بار با دل این خواهر کوچک راه آمد.
چاے آن سه نفر را برایشان گذاشتم و یک چاے لیوانی برای ابوذر بردم و کنارش نشستم.نگاهش
کردم.نگاهم نکرد! عجیب مشغول بود نگاهش این روزها.کنترل را گرفتم و کانال را عوض کردم
اعتراضے نکرد.معلوم بود نگاه میکند ولی نمیبیند.چایم را برداشتم و جرعه اے نوشیدم.صداے تلویزیون را بلند تر کردمو گفت: نمیخواے بگے؟ الان خیلی وقته حبسش کردے؟
گیج سرش را برگرداند و نگاهم کرد.لبخند زدم و توت خشک شده را به دهانم گذاشتم:یه چیزے
میخواے بهم بگے ولی نمیگے!حرف حبس شده پشت نگاهتو میگم
چشمهایش را میبنددو گردنش را میدهد عقب تکیه به قسمت فوقانی مبل به دروغ میگوید:نه
چیزے نیست
میگویم:دروغ گناه کبیره است حاجے جون! همین شماها آبروے آخوندا رو بردید دیگه
تلخندے میزند:خب چے بگم؟
با هیجان تصنعے میگویم:بزار من حدس بزنم! عاشق شدے نه؟
ناگهانے چشمهایش را باز میکند و خیره نگاهم میکند! بلند میخندم آنقدر که سرهاے جمع سه نفره به سمتم برمیگردد! دستم را جلوی دهنم میگیرمو معذرت خواهے میکنم از آن سه فردے که میدانم عشق میکنند با صداے قهقه ام !
ابوذر که میبیند هوا پس است دستم را میگرد و به تراس میبرد.
هربار که نگاهش را به یاد مے آورم خنده ام میگیرد! دستش را روے صورتم میگذارد و عصبانے میگوید:زعفران!!! بسه دیگه!!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_بیست_وهفت شروین موذیانه گفت: - من ندارم. تو که داری -ما رو بی خیال. همین
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_بیست_وهشت
یه دونه آقا، 200 تومن. یدونه فال بگیرید
نگاه ملتمسانه پسرک باعث شد تا شروین سرش را به علامت تائید تکان دهد.
- باشه. یدونه بگیر
پسرک سریع پرنده را بالای کاغذ ها گرفت و پرنده کاغذی را بیرون کشید. شروین برگه را گرفت و پنج هزار تومانی را به پسرک داد.
- بقیش مال خودت
لب های پسر به خنده باز شد و با عجله به آن طرف خیابان دوید تا از عابری دیگر که درحال گذر بود تقاضای فال کند. شروین نگاهی به کاغذ سبز رنگ فال انداخت. بازش کرد:
از غم ناله و هجر مکن فریاد که دوش زده ام فالی و فریاد رسی می آید
-آره جون خودت. خوش خیال
کاغذ را ول کرد توی باد. رفت دم مغازه ای که همان نزدیکی بود.
- دو تا نخ سیگار
یکی از سیگارها را گوشه لبش گذاشت و روشن کرد. وقتی آخرین پک را زد سوار ماشین شد. بالاخره سعید آمد.
-چه عجب. کلاس فوق العاده ای، چیزی هم بود می رفتید. عیب نداشت
-گیر داده. هرچی می گیم بی خیال، ول کن نیست. معنی خسته نباشید رو نمی فهمه. هی می گه شما هم خسته نباشید.
شروین خندید.
-بعضی استادها حال آدمو می گیرن. مخصوصاً اگر صفر کیلومتر باشن
سعید همان طور که آماده استارت زدن بود، گفت:
-خب قربان، کجا تشریف می برید؟
- برو خونه خالم. خاله میترا
مدتی گذشت اما ماشین حرکتی نکرد. رو برگرداند و به سعید گفت:
-پس چرا نمی ری؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒