عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوپنجاهودوم از مسجد که برگشتم آقا غلا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپنجاهوسوم
احمد کوزه را از دستم گرفت و زمین گذاشت.
مرا در آغوش گرفت و روی سرم را بوسید و گفت:
الهی قربون دلت برم
می دونم چه قدر سختته
منم دلم برای حرم رفتن پر می زنه ولی فعلا نمیشه و من شرمندتم
نگاه به صورتش دوختم و گفتم:
دشمنت شرمنده بشه الهی
احمد پیشانی ام را بوسید و گفت:
به این زودیا نه ولی سعیم رو می کنم آخرای همین ماه رجب هر طور شده یه زیارت بریم.
بهت قول میدم.
لب هایم به خنده کش آمد و دست هایم را محکم به دو طرف پهلوهایش فشار دادم و گفتم:
وای راست میگی؟!
احمد با لبخند به تایید سر تکان داد که گفتم:
وای باورم نمیشه
خیلی خوشحالم کردی می دونم که قولت قوله و حتما می بریم
من دیگه تا اون روز خواب و خوراک ندارم
مکثی کردم و پرسیدم:
دیدن خانواده هامونم میریم؟
احمد خجالت زده گفت:
فکر نکنم امکانش باشه
اگر می شد که حتما می رفتیم
با سوالم باز او را ناراحت و شرمنده کردم.
بازویش را فشردم و گفتم:
اشکالی نداره فکرش رو نکن.
همین حرم هم بتونیم بریم خیلی عالیه
ان شاء الله به زودی این روزا تموم میشه و میشه یه دل سیر خانواده هامونو ببینیم.
می دانستم با این حرف ها نمی توانم ناراحتی احمد را از بین ببرم یا کم کنم برای همین
به سمت پیک نیک رفتم و گفتم:
بی زحمت تا من سفره میندازم آقا غلام رو صدا کن بیایین نهار بخورین.
احمد کوزه را برداشت. به طرف در رفت و گفت:
دستت درد نکنه فقط ...
بی زحمت نهار ما رو بذار تو سینی می برم بیرون پای درخت بخوریم تا تو این جا راحت باشی.
چشم گفتم و سریع وسایل نهار را در سینی چیدم تا احمد بیاید ببرد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•