eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.1هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست_وپنج °•○●﷽●○•° به زینب انقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خ
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون _نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم. +همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی _امیدوارم... +حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟ _اره ... +اگه شهید شه چی؟ سکوت کردم و چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدو از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی، چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم. ولی واقعا میتونستم؟ من از به زبون اوردنشم میترسیدم.حالم دوباره بد شده بود.ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد . منم وسایل زینب رو جمع کردم و ریختم تو کیفش.داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد . ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد.چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد _چیشد؟کی بود؟ +بابات _چی میگه؟ +انگار حالش خوب نبود یه جوری بود گفت چرا نمیاین ؟ _چرا نمیایم؟ +اره _یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟ +اره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم _وا چرا انقدر عجیب شده. +نمیدونم. بیا بریم ببینیم چیکارمون داره تا نیومد ما رو با چک و لقد نبرد _یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده +اره بریم یه مانتوی سبز یشمی برداشتم و با شلوار مشکی پوشیدم چادرمو سرم کردم کیف زینب و گرفتم و با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین هوا بارون عجیبی گرفته بود با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود‌ بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود با عجله روندم تا خونه ی بابا با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود استرس عجیبی گرفته بودم .یعنی بابا چیکارمون داشت؟ _ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟ +نه ولی انگار عصبی بود _وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه +اره منم استرس گرفتم _این ماشینا چرا کنار نمیرن،اه دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم. به محض باز شدن جاده پام رو روی پدال فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شد انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که ایت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم‌ نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود.با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود.نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم خونه پارک شده بود ‌ راه لعنتی کش اومده بودهر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم زیربارون خیس خیس شده بودم خودمورسوندم دم خونه کلی کفش و پوتین توحیاط افتاده بودهیچ اختیاری رو خودم نداشتم‌ اشکام سرازیر شده بودکه همیشه امونم و بریدن نفهمیدم چجوری کفشمو از پام دراوردم در خونه رو با دستم هول دادم ورفتم تویه عده ادم که لباس پاسداری تنشون بود رومبل نشسته بودن ویه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن بین جمعیت دنبال اشنامیگشتم که متوجه شدم با بازشدن درهمه برگشتن سمت من اولین نفری که به چشمم خورداقامحسن بودچشام که به چشمای خیسش افتادپاهام شل شد _محمدم کجاست؟ دستشو گذاشت روصورتش و چیزی نگفت دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم افتادم رو زمین که یکی با گریه اومدسمتم صدای شکستن همه وجودم وشنیدم نمیدونستم بهت منو باخودش برده یا.. چشامو بستم و به حالت سجده سرموگذاشتم روی زمین توان بلندکردن خودم واز روی زمین نداشتم چادرمو کشیدم روسرموبا تمام وجودم زارزدم نه میخواستم کسی روببینم نه چیزی بشنوم زمان واسه من متوقف شده بود‌ همه چی ازاین بعد ثابت بودوتکراری همه چی بی ارزش تراز قبلش شده بود من همه ی وجودمو ازدست داده بودم روحمو از دست دادم همه ی زندگیم رو از دست دادم من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم من دو دستی همه ی وجودم وهدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بارآسمون داره وواسه کی ناله میکنه؟ واسه تنهایی من یاپرکشیدن محمدم! دلم خون بود وحالم بدتراز همیشه این دردواسم مرگ بود،یه مرگِ تدریجی محسن وعلی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن. ریحانه داد میزد و گریه میکردبابا اوضاعش از همیشه بدتر بود.مردی که حتی تو عذای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید! مامان یه جمله هایی زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 هرشب از ڪانال ❤️| @Asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_وپنج ♡﷽♡ توضیح میدم.من همه چی رو برات میگم!نمیدونم حرفام قانع کن
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ زندگی خوبی داشتیم ...اما رفته رفته متوجه تفاوتها میشدم!پدرت یه مرد با تفکرات ارزشی و من یه زنی که خیلی اهل این چیزا نبودم!دروغ چرا نماز و روزه ام رو هم چون پدرم میخواست انجام میدادم. اختالف اصلی اونجایی شروع شد که پدرت گفت مخالف کار کردن منه! دلایل خودشو داشت. میگفت من اونقدری در میارم که تو سختی به خودت نبینی و من میگفتم دردم پول نیست!دردم اینه که من زنی نیستم که بخوام خونه نشین باشم.من میخوام اجتماعی باشم... از ظرفیت هام استفاده کنم. پدرت میگفت تا هرجا که دوست دارم میتونم درسمو ادامه بدم ....اما شاغل بودنو قبول نمیکرد. و اینها تنها صورت قضیه بود. این حرفا نشون یه شکاف عمیق اعتقادی بین من و پدرت بود و همون موقع فهمیدم ما چقدر ازهم دوریم. همون موقع بود که فهمیدم حتی دوستش هم ندارم بلکه خیلی خیلی برام محترمه!و آیه قبول کن نمیشه بدون عشق به همسرت اون زندگی رو ادامه بدی! من نخواستم یه خائن باشم.بهش گفتم طلاق!اوایل فکر میکرد من فقط ادا درمیارم.اما رفته رفته جدی شد.تا اینکه فهمیدم تو رو دارم... دنیا روی سرم خراب شد. پدرت خوشحال بود.فکر میکرد وجود تو میتونه این مشکلاتو درست کنه!اما نشد...باور کن نشد آیه... وقتی به دنیا اومدی به خودم گفتم میمونم و برات مادری میکنم...خدا رو چه دیدی؟ شاید مهر پدرت به دلم افتاد.عذاب وجدان داشتم از این دوست نداشتن...ولی... دستهای آیه را فشرد و گفت:آیه منو درک میکنی؟ من به پدرت علاقه نداشتم...موندنم خیانت به اون بود وقتی دلم باهاش نبود! عمو فاروق، پدرم، خان جون ...همه وهمه خیلی تلاش کردن تا اوضاع رودرست کنن ولی نشد. یک ماهه بودی که از هم طلاق گرفتیم....خیلی دوندگی کردم تاحضانتتو بگیرم اما نشد... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنج سری تکان داد. - موبایلم کوک بود - خوبه. پس تا لباست رو می پو
🍃🍒 💚 - تعجب می کنم که تو چطور اون موقع شب از خوابت می زنی برای همچین کاری! نماز رو می گم - مگه چه جور کاریه؟ -بی فایده! اون اوایل که جوگیر بودم یه چند ماهی نماز خوندم اما کار بی فایده ای بود. منم ولش کردم - به فرض هم که بی فایده باشه تازه می شه مثل این همه کار بی فایده که شبانه روز می کنیم. از بین این همه کار بیخود گیر دادی به این هفده رکعت؟قبول کن که این دلیلت منطقی نیست. در ثانی بستگی داره فایده رو چی معنی کنی! - چیزی رو عوض نمی کنه - چیزی رو عوض می کنه که برای عوض کردنش تلاش کنی - اون که میشه تلاش من! - نماز بهت یاد میده برای تغییر چی تلاش کنی شروین بیسکوئیتی را از کوله اش بیرون آورد و همانطور که بازش می کرد گفت: - پس اگر یکی نخواست چیزی رو عوض کنه نیازی نداره نماز بخونه - فقط یه مرده نیاز به تغییر نداره - اما بعضی چیزا رو اگر کوه انرژی هم باشه نمی تونه عوض کنه شروین این را گفت،گازی به بیسکوئیت زد و گفت: - مثلا من هیچ وقت نمی تونم رفتار پدر و مادرم رو عوض کنم - لازم نیست همیشه شرایط رو تغییر بدی. گاهی باید خودت رو عوض کنی تا بتونی دردها رو تحمل کنی. نمیشه همه دنیا رو مطابق میل خودمون کنیم اما می تونیم یاد بگیریم باهاش کنار بیایم - پس ازم می خوای یه ترسو باشم و به جای جنگیدن وفق پیدا کنم - فکر نمی کنم بشه اسم فرار از خونه رو جنگیدن گذاشت. همه فکر می کنن جنگیدن یعنی کارای پرهیجان کردن اما گاهی تحمل کردن یه مشکل، بی سر و صدا بزرگترین کاره. گاهی برای حل مشکلات باید بتونی اونا رو نادیده بگیری شروین بسته بیسکوئیت را به طرف شاهرخ تعارف کرد: - گیرم حرفت درست. اما به نظر من دین و نماز هیچ ربطی به این چیزا نداره بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒