•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدونودوهشتم
به محض ورودم مورد استقبال گرم سوگل، زهرا، زینب و بی مهری زکیه قرار گرفتم.
زینب کنارم نشست و با زبانی که حالا کمتر لکنت داشت سراغ احمد را می گرفت و قربان صدقه علیرضا می رفت.
مادر هم چنان دلشوره داشت و بی قرار بود.
مدام به حیاط می رفت تا ببیند آیا محمد حسین آمده که برای او خبری بیاورد یا نه؟
از حرم و سر خاک مادر احمد که برگشتیم آن قدر دلشوره مادر زیاد شده بود که نتوانست به خانه حاج علی برگردد.
مادر به همراه محمد حسن خانه برگشت و ما همراه بقیه و اقوام به خانه حاج علی رفتیم تا طبق رسم و رسومات آن ها را از عزا در بیاوریم.
هنوز یک ماه بود که مادر احمد از دنیا رفته بود ولی به خاطر این که زکیه و همسرش قرار بود به سفر بروند زودتر مراسم چهلم را برگزار کرده بودند.
دلم برای حاج علی، زینب و حمید سوخت وقتی به زور لباس عزا را از تن شان در آوردند و به اشک های روی چشم شان بی توجهی شد.
از طرف دیگر به خاطر دلشوره مادر حال خودم هم بد شده بود و این که مدام همه درباره احمد سوال می کردند و هر کس در مذمت نیامدنش حرفی به من می زد باعث شده بود حس خفگی داشته باشم.
به سختی فضای خانه حاج علی و نیش و کنایه های زکیه و پچ پچ های بقیه را تحمل می کردم.
بالاخره بعد از این که نماز مغرب و عشا را خواندیم به خانه آقاجان برگشتیم.
مادر با نگرانی دم در حیاط ایستاده بود و با دیدن مان به سمت آقاجان دوید و گفت:
حاجی یک کاری بکن محمد علی برنگشته هنوز
آقاجان مادر را به سمت خانه هدایت کرد و گفت:
خانم بد به دلت راه نده میاد
مادر به سمت آقاجان چرخید و گفت:
حاجی اگه می خواست بیاد تا حالا میومد حتما یه طوریش شده که نیومده
آقاجان در حیاط را بست و گفت:
خانم شاید کاری داشته که نیومده
_حاجی این قدر بی خیال و خونسرد نباش بیا برو پی اش بگرد
کی تا حالا محمد علی بی خبر گذاشته رفته
کی تا حالا شب خونه نیومده که بار دومش باشه
مادر روی زمین نشست و با گریه گفت:
بیا برو یه پرس و جویی بکن از چهار نفر بپرس خبرش رو بگیر ببین کجاست
آقاجان کنار مادر رفت و کنارش سر پا نشست و گفت:
از کی برم بپرسم آخه؟
مادر اشکش را پاک کرد و گفت:
این همه دوست و رفیق انقلابی دارن برو از همونا بپرس ببین بچه ام کجاست
اصلا مگه نمیگی رفته پیش احمد آقا
برو در خونه شون ببین چی شده ...
آقا جان از جا برخاست و رو به من که از دلشوره و ترس تقریبا تمام بدنم می لرزید و به سختی سر پا ایستاده بودم پرسید:
بابا رقیه آدرس خونه تون رو میدی برم ببینم چه خبر شده؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد ناظری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•