عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدونودوششم با صدای پچ پچ مادر و آقاجان از خ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدونودوهفتم
خانباجی با پارچه ای دستش را پاک کرد و پرسید:
مادرت بالاخره خوابید یا بیداره هنوز؟
خودم را کنار دیوار کشیدم و گفتم:
امیدوارم خوابیده باشه
خانباجی از پنجره به حیاط نگاه دوخت و گفت:
ان شاء الله ...
تمام دیشب رو بیدار بود منتظر محمد علی
_شما هم نگران هستین؟
خانباجی به سمتم چرخید و گفت:
دلم شور می زنه ولی نه اندازه مادرت
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
پاشو برو یکم بخواب دیشب دیر خوابیدی
به چشم هایم دست کشیدم و گفتم:
خوابم نمیاد
_پس بشین برات صبحانه بیارم
کنار خانباجی صبحانه خوردم و خواستم بروم کهنه ها را بشویم که خانباجی به خاطر دستم نگذاشت و خودش رفت آن ها را شست.
به ناچار به اتاق برگشتم.
مادر و محمد حسن و محمد حسین خواب بودند
قرآن را برداشتم و برای آرام شدن دلم مشغول تلاوت شدم.
دل خودم نا آرام بود و با دیدن حال مادر بدتر هم شده بودم ولی مثل همیشه مجبور بودم خودم را آرام و بی خیال نشان بدهم.
ساعت 9 که شد لباس پوشیدیم و به سمت خانه حاج علی به راه افتادیم.
مراسم مردانه در مسجد بود و جلوی مسجد که رسیدیم مادر به محمد حسین گفت:
کو برو یه نگاه بنداز ببین محمد علی اومده من این جا منتظرم
محمد حسین به سمت مسجد دوید که خانباجی گفت:
خانم زشته بیا بریم حاجی ببینه این جا ایستادیم ناراحت میشه
محمد حسن هم گفت:
آره مادرجان خوبیت نداره این جا بایستین
شما برید من میگم محمد حسین بیاد بهتون خبر بده
مادر رویش را تنگ گرفت و گفت:
حالا یه لحظه وایستیم چیزی نمیشه
خانباجی علیرضا را در بغلش جا به جا کرد و گفت:
اخم و تخم حاجی رو خودتون باید تحمل کنید
محمد حسین دوان دوان از دور به سمت مان آمد و گفت:
آقاجان گفت نیومده این جا
مادر به سمت محمد حسین خم شد و گفت:
خیلی خوب دستت درد نکنه
فقط حواست باشه هر وقت محمد علی اومد سریع بیا خونه حاج علی به من خبر بده
باشه؟
محمد حسین به تایید سر تکان داد و گفت:
چشم مادر جان
از پسرها خداحافظی کردیم و به خانه حاج علی رفتیم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا تورجی زاده صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•