eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدو‌سی‌ودوم اشکم را پاک کردم و گفتم: حیف ا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ماشین سر خیابان نگه داشت و همراه احمد از کوچه پس کوچه ها به راه افتادیم یک کوچه مانده به خانه آقاجان احمد صدایم زد. به سمتش چرخیدم که با شرمندگی گفت: من دیگه نمی تونم بیام ... اشک در چشمم جوشید. احمد نگاهی به اطراف انداخت و بعد صورتم را نوازش کرد _زود میام دنبالت ... قول میدم چادرم را از روی صورت علیرضا کنار زد و خم شد او را بوسید. _می تونی وسایل رو هم ببری؟ به تایید سر تکان دادم. علیرضا را با یک دستم به بغل گرفتم. چادرم را زیر بغلم جمع کردم و گوشه چادرم را به دندان گرفتم. احمد وسایل را به دستم داد و گفت: برو در پناه خدا با بغض گفتم: مواظب خودت باش ... احمد دست روی چشم گذاشت و گفت: چشم قربونت برم _زود بیای دنبالم من بدون تو می میرم _خدا نکنه عزیزم ... منم بدون تو طاقت نمیارم زود میام مطمئن باش زیر لب خداحافظی گفتم و به سمت خانه آقاجان به راه افتادم. هم دل کندن از احمد برایم سخت بود و هم دستم سنگین بود و باید مواظب می بودم چادرم یا علیرضا از دستم نیفتد برای همین آهسته قدم بر می داشتم. کوچه طویل بود و تا به خانه آقاجان برسم طول می کشید. هر چند قدم بر می گشتم و احمد را نگاه می کردم. او هم از دور گوشه ای ایستاده بود و نگاهم می کرد. جلوی در خانه آقاجان رسیدم. در باز بود اما وسایلم را زمین گذاشتم و در زدم. دوباره به احمد نگاه دوختم صدای کیه گفتن آقاجان به گوشم رسید. در حالی که نگاهم روی احمد بود صدای لخ لخ دمپایی های آقاجان که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد را می شنیدم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان امان الله، فرج الله و آیة الله اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•