📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوهفت
مانی با شیطنت میخندد:تازه اولشه..
زود،تند،سریع جواب بده:عاشق شدی؟؟
نیکی بدون اینکه سرش را بلند کند،زیرلب میگوید:آره،شدم!
بدون فکر،سریع میگویم:عاشق کی؟؟
نیکی سرش را بلند میکند،سعی میکند به چشمانم خیر ه نشود و مضطرب میگوید:هردفعه یه
سوال...
این قانون بازیعه...
و بطری را میچرخاند.
مانی با چشمانش من را به آرامش دعوت میکند.
دوباره بطری،فضای خالی را نشان میدهد و بعد از چرخش دوباره،این بار سر بطری به طرف مانی
میایستد.
نیکی با خنده می گوید:خب،آقامانی!
میخندم:گذر پوست به دباغخونه افتاد مانیجان...بهرام که گور میگرفتی همه عمر...
نیکی با شیطنت چشمانش را گرد میکند و میپرسد:جرئت یا حقیقت؟؟
مانی،نمایشی آبدهانش را قورت میدهد:شما خیلی ترسناک هستین...همون حقیقت!
نیکی نگاهم میکند،چشمک ریزی میزند و به طرف مانی برمیگردد.
:_آقامانی خودتون عاشق شدین؟؟
مانی دستش را زیر چانهاش میزند و میگوید:چی شد نیکی خانم؟؟
و بعد در حالی که ادای نیکی را درمیآورد،میگوید:مثل دخترای دبیرستانی!
نیکی شانه بالا میاندازد
:_هیچ نقطهی تاریکی تو زندگی شما نیست..
فقط دوست دارم بدونم به کسی علاقمند هستین یا نه؟؟به هرحال،جاری من میشه دیگه!!
کورسوی امید درون قلبم،جان میگیرد.
نیکی،باور دارد که همسر برادر من،جاری او میشود.
این خیلی چیزها را ثابت میکند.
یعنی به رفتن و دلکندن فکر نمیکند،یعنی همیشه میماند،یعنی تا ابد همسر من محسوب
میشود.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝