❤️📚
📚
#عشقینه
#ناحلہ
#قسمت_شصتم
همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد.
با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی
بابا همپشت سرش اومد تو:
دختر لوسمون چطورهه ؟
با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم
مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت:
بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا ...
چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم
وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه
یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم
ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت :
از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد.
جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت.
دهنم خشک شده بود به سختی گفتم :
_ریحانه؟
+اره ریحانه
_عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه .
راستی ساعت چنده ؟
+هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب.
تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم
واقعا خودمو نابود کرده بودم .
خداروشکر که تموم شد.
دیگه مهم نیست چی میشه
من تلاشم رو کرده بودم.
چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن.
دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد .
تختم بالاتر اومد
چشام و باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود
اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت:
+اونجوری گردنت درد میگرفت
سکوت کردو زل زد به چشمام
نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه.
بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد
لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند.
با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد.
بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد
اخم کردم تا شاید از روبه بره
که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم.
با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست
وقتی که جلو تر اومد
متوجه شدم کسی همراهشه.
تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد.
کلی سوال ذهنم رو مشغول کرده بود.
اینجا چیکار میکرد ؟
یعنی واسه من اومده ؟
مگه میشه ؟
خواب نیستم؟
محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم
ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت :
+دق کردم از دست تو دختر
سکته ام دادی از صبح.
چرا این ریختیی شدیی آخه ؟؟
چیکار کردی با خودت ؟
یه ریز حرف میزد که محمد گفت :
+ریحانه جان!!
و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد
ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت :
+ ای وای ببخشید سلام خوبین ؟
مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم
با یه نایلون که تو دستاش بود
اومد سمتم
سرش پایین بود
شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو
با صدای آرومی گفت :
+سلام
نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم
اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید
محمد بهش نگاه کرد
از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو
سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم
زیر چشمی نگاهش میکردم
ریحانه اومد کنارم دوباره
یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش
دستم و گرفت
تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در .
به ریحانه هم گفت :
+پایین منتظرم
ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن .
در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم .
الان بیشتر از قبل دوستش داشتم.
از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد
با آب و تاب گفت:
راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم
یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم
مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت
که ادامه داد:
+خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری
با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود
ادامه داد :
+واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم .
دستم و فشرد و گفت:
+تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه!
حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته
دنیا دور سرم چرخید
دعا کنم ؟
چه دعایی؟
از خدا چی بخوامم؟
ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم ؟
نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم
فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم )
هی تو ذهنم تکرار میشد
ریحانه بلند شد
بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت :
+فاطمه چرا یخ
شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که.
#عین_میم
#فاء_دال
@asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_پـنـجـاه_و_نـهـم "خبرشهادت" راوی:مادر شهید سه ماه بود که احمد به جبه
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_شـصـتـم
«بوی خوش»
[حاج مرتضی نیری]
نوروز ۱۳۶۵ از راه رسید.
مراسم چهلم احمد آقا نزدیک بود.
برای همین به همراه مجید رفتیم برای سفارش سنگ قبر
عصر یکی از روزهای وسط هفته با ماشین راهی بهشت زهرا علیهاالسلام شدیم.
سنگ قبر و تابلوی آلمینیومی بالای مزار را تحویل گرفتیم.
بعد کمی سیمان و مصالح خریدیم و سریع به قطعه ۲۴ رفتیم.
کسی در بهشت زهرا علیهاالسلام نبود
نم نم باران هم آغاز شده بود.
باخودم گفتم :
کاش یکی دونفر دیگه هم برای کمک می آوردیم.
همان موقع یک جوان،که شال سبز به گردن انداخته بود،جلو آمد و سلام کرد!
بعد گفت :
اجازه می دید من هم کمک کنم؟
ما هم خوشحال شدیم و گفتیم :
بفرمایید
من همینطور که مشغول کار بودم خاطراتی که با احمد اقا داشتم را مرور میکردم.
من پسرعمو و داماد خانواده ی آنها بودم که از زمان کودکی هم با هم بودیم.
هر بار که به روستای آینه ورزان می رفتیم شب و روز باهم بودیم.
با خودم گفتم :
احمد چهل روز پیش شهیدشده.
مگر نمی گویند که جنازه بعد از چند روز متعفن می شود؟!
دوباره سرم را داخل قبر کردم.
گویی یک شیشه عطر خوش بو را داخل قبر او خالی کرده اند.
سنگ را سرجایش قرار دادیم.
تابلو را نصب کردیم و مزار احمد آقا را برای مراسم چهلم آماده کردیم.
وقتی می خواستیم برگردیم دوباره ایستادم و به قبر او خیره شدم.
من اطمینان داشتم که پیکر احمد آقا مانند بقیه اولیا الله سالم و مطهر مانده است.
باران شدید شده بود. من ایستاده بودم و حسابی خیس شدم. آقا مجید صدایم کرد و به سمت ماشین برگشتم.
اما فکر آن بوی خوش از ذهنم خارج نمی شد،بوی خوشی که با هیچ یک از عطر های دنیا قابل مقایسه نبود.
با خودم گفتم :
احمد چهل روز پیش شهیدشده.
مگر نمی گویند که جنازه بعد از چند روز متعفن می شود؟!
دوباره سرم را داخل قبر کردم.
گویی یک شیشه عطر خوش بو را داخل قبر او خالی کرده اند.
سنگ را سرجایش قرار دادیم.
تابلو را نصب کردیم و مزار احمد آقا را برای مراسم چهلم آماده کردیم.
وقتی می خواستیم برگردیم دوباره ایستادم و به قبر او خیره شدم.
من اطمینان داشتم که پیکر احمد آقا مانند بقیه اولیا الله سالم و مطهر مانده است.
باران شدید شده بود. من ایستاده بودم و حسابی خیس شدم. آقا مجید صدایم کرد و به سمت ماشین برگشتم.
اما فکر آن بوی خوش از ذهنم خارج نمی شد،بوی خوشی که با هیچ یک از عطر های دنیا قابل مقایسه نبود.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀
عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_پنجاه_و_نهم🦋🌱 بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_شصتم🦋🌱
ریحانه وا رفت و دهانش نیمه باز ماند!
_یعنی... یعنی تو می دونستی؟
_باید می دونستم، منتها بجای زنم باید مادر باجناقم خبر بده بهم! اون شب که زری خانم زنگ زد حسابی کفری بود. نگرانت بود. می گفت این دختر درسته که مادر نداره اما مثل دختر خودم می مونه... دوستش دارم و برام عزیزه مثل خواهرش. نصیحتم می کرد؛ منو! منی که تو بدترین شرایط ممکنه بودم و خودم داغون...
لبخند زد و ادامه داد:
_گفت: "می دونم سرو ته پیاز نیستم اما میگم که بدونی، قدر زن و زندگیت رو بدون. آدما تو شرایط سخته که خودشونو نشون میدن. زنت خوب دست و دلبازی کرده برات هم از اموالش هم احساسش. اگه به خودش باشه لام تا کام حرف نمی زنه این ریحانه، اما من دل نگرونشم که خبرا رو از ترانه می گیرم"
دو ساعت صحبت کرد! اولش حتی قد یه کلمه حوصله ی شنیدن نداشتم اما یکم که حرف زد دیدم چقدر دلم می خواست یکی یه وقتایی گوشی رو برداره و اینجوری راه و رسم زندگی رو نشونم بده. مه لقا هم که هیچ وقت مادری نکرد و همیشه جیغ و داد و قالش رو شنیدیم و توقعات نابجایی که داشت... هنوز حواسم جمع گلایه هاش نبود درست و حسابی، که برگشت گفت" اصلا خدا رو خوش نمیاد که زن حامله تن و جونش اینجوری بلرزه هر روز، فکر اون بچه ی بی گناه رو هم بکنید آخه"
کپ کردم! خیال کردم اشتباهی گفته و شنیدم ، ولی توصیه هاش ادامه دار بود! ازم خواست بخاطر بچه مون هم که شده هوات رو داشته باشمو خلاصه از این حرف های مادرانه... ریحانه! وقتی بالاخره خداحافظی کردیم و قطع کرد، تمام فکر و ذکرم درگیر شده بود. شده بودم مثل اسفند رو آتیش. نه خوشحال بودمو نه ناراحت! بیشتر جا خورده بودم... مگه میشد؟ صدای خانوم جون خدابیامرزت تو سرم اکو می شد وقتی تنها اومده بودم خونتون تا قضیه ی بچه دار نشدنت رو برام توضیح بده! حالا زری خانوم چیزی می گفت که خط می کشید رو گذشته ها... چند روز صبر کردمو دندون رو جیگر گذاشتم و نشستم به واکاوی گذشته ها و خودمو خودت، هنوز باور نکرده بودم! باید تو می گفتی بهم... همه چیز تو ابهام مونده بود تا تو برگشتی. توقع نداشتم خودت بیای ولی مثل همیشه مهربونی کردی. تمام این چند روزم منتظر بودم تا بالاخره سکوتت رو بشکنی!... که انگار با زور بی بی بوده.
ریحانه مغزش سوت می کشید و قدرت تحلیل نداشت، تنها چیزی که خوب فهمیده و مثل مته خوره ی روحش شده بود این بود که ارشیا حتما بخاطر بچه متحول شده!
_دیگه چرا ساکتی ریحانه؟
دلخور نگاهش کرد، بلند شد و ایستاد... باید می رفت اما نمی دانست کجا. هوای نفس کشیدن نداشت
_کجا میری؟
چادرش را سر کرد، نمی توانست خودش را خالی نکند:
_ساده بودن که شاخ و دم نداره!
_چی؟
_پس تغییر کردن این چند روزه و مهربون شدنت برای من نبوده
_یعنی چی؟!
ولوم صدایش بالا رفته بود:
_منو از خونه بیرون کردی ارشیا! تو اون روز جلوی چشم خواهرم و رادمنش منو تقریبا از خونه بیرون کردی، خوردم کردی... کارم به دکتر و درمانگاه کشید و مطمینم که وکیلت برات گفته بود اما بازم به خودت زحمت ندادی که گوشی رو برداری و احوالم رو بپرسی! حتی یه پیام ندادی... اگه خودم برنمی گشتم معلوم نبود تا کی باید خونه ی خواهرم می موندم چون غرورت اجازه نمی داد که بیای دنبالم! من اون روز فقط می خواستم باری که روی شونت بود رو کم کنم اما تو چجوری برخورد کردی؟ ارشیا... برای خودم متاسفم... متاسفم
_چی میگی ریحانه؟ تو اصلا متوجه منظور من نشدی
_هرچی باید می فهمیدم فهمیدم
_صبر کن من با این پای نیمه چلاق نمی تونم درست قدم از قدم بردارم
خوب نبود، او از ارشیا شوکه تر شده بود... بی توجه به صدا زدن های پشت سرهم ارشیا از خانه بیرون زد.
•
•
ادامھ دارد...😉💕ق
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_پنجاهونهم] دلم می خواست داد بزنم ، اصلا د
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتم]
بعد نیم ساعتی دوباره روی تخت نشستم ، نمیدانم چه وقت چشمانم دیوانه بازیشان گل کرد و تر شدند !
حالا با همان چشمان تر خیره صفحه گوشی بودم و هی دلم می خواست تکرار کنم ،بعد هم یک ضرب ایستادم مقابل آینه ،به چهره ام خیره شدم ، به قد و بالایم و در آخر به چشمانم ،ریحانهِ ده ساله در ذهنم تداعی شد ،ریحانهِ ده ساله همین چشم ها را داشت اما افکارش،فقط کمی بزرگ شده بودم وگرنه همانی هستم که بودم،میان یکی از کلاس های نواب چند جمله ای شنیده بودم که حالا برایم معنی پیدا کرد ..
" ما طی سال ها چهره مون شاید زیاد تغییر نکنه ولی روحمون در عرض چند ساعت هم میتونه تغییر کنه حالا از کجا برسیم به این ؟
ما در عرض چند سال، افکارمون تغییر میکنه و همچنین علاقیمون ..مثلا امسال شاید رنگ زرشکی دوست داشته باشیم سال پیش بنفش ...اینا همش مربوط به قسمت روح ماست .."
روح من میان این سال ها تغییر کرده بود ،
من زیادی عوض شده بودم ،اما سید الشهدا همان قهرمان بچگی هایم بود و مانده بود ،جاودانگی یعنی همین !
دوباره روی تخت نشستم و زیر همان استوری اش شروع به نوشتن کردم.
^چجوری میشه برگشت به همون بچگی ها؟! ^
اصلا نمیدانم چه شد که تایپ کردم و سریع ارسالش کردم،هر چند نواب آنلاین نبود تا جوابی دهد.برای اینکه پیام را پاک نکنم و مانع خودم شوم تا ادامه پست هایش را ببینم رجوع کردم سمت کتاب هایم ، تا خود شب یک بند خواندم.
و نکته برداری کردم و حالا دوباره شب شده بود ...
خواب را دوست داشتم اما شب ها را نه !
این شب هایی که فقط در رختخواب غلت می زدم و افکار آشفته هجوم می آوردند را ابدا دوست نداشتم،اینکه فکر کنم همراه سعید بروم یا نه؟!
اصلا خود سعید درست بود برای زندگیم یا نه ؟!
با این تردید های میان قلبم چه می کردم؟؟
جناب هیجان انگیز کجای این قصه بود ؟؟؟
کاش کسی پاسخگو بود برای این حجم از سردرگمی!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_پنجاهونهم حالا معلوم میشه این جناب "مار" در تورات کی میتو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_شصتم
_ اما در کافی بودنش شکه با توجه به اون جامعیتی که داره ضمنا نکات جالبی در موضوعِ پرستش خورشید هست مثلا وقتی شواهد و به جا مانده های تاریخی رو بررسی میکنی می بینی تمثال هایی که همه تمدن ها برای خدای خورشید ساختن نشانه های مشابهی با هم داره*
یا مثلا این خدای خورشید همه جای دنیا دستورات مشابهی به پیروانش میداده...
_منظورت چیه؟
_عجله نکن کامل توضیح میدم
بین تمام تمدن ها #مصر پیشگامترین تمدن در پرستش خدایان به صورت تمدنی و چارچوب منده. مصر یک مکتب فکری رو حول این مسئله پایه گذاری میکنه یه دکترین ارائه میده. احتمالا اسمش رو شنیده باشید. کابالا...
یک سیستم فکری اعتقادی با محوریت کهانت و معبد که مبتنی بر جادو و سحره
اصلا برای همینم معجزه ی حضرت موسی از این جنسه برای اینکه مردم مصر توی فرهنگشون این چیزا رو زیاد دیدن و براشون جذابیت داره اصلا اونا مردم رو با همین چیزا جذب کردن ضد حمله ی خدا هم باید از همین نوع باشه منتها بهترینش که رو دست همشون بلند بشه
اگرم دقت کنی در متون دینی وقتی موسی معجزه میکنه اولین چیزی که بهش میگن چیه؟ میگن این سحره. یعنی کاملا آشنایی داشتن بعدم میگه بیا با ساحران معبد مسابقه بده! واضحه که این سیستمشون بوده روال همیشگیشون بوده!
در مجموع مصر یک تمدن بزرگه که تمام مشخصه های تمدنی خاص خودش رو داره؛ مناسبات اقتصادی خودش، معماری خاص خودش که ساعتها میشه راجع بهش حرف زد
اون اهرام و آبلیسک ها با اون حجم و اندازه که با اون ابزار اندک و بدون هیچ ماشینی میساختن و هنوزم برای محققا سواله و حولش بررسی میکنن که اینا دقیقا چطوری ساخته شده، مناسبات اجتماعی و تعاملات انسانی خودش، ساختار نظامی خودش و...
سایر مظاهر تمدنی که مهمترینش همون فرهنگ و دین خاص خودشه همون کابالا
تو این مکتب اعتقادات خاصی داشتن خدایان زیادی داشتن خدایانشون رو تجسد زمینی هم میدادن در صورت انسان و حیوانات فرض میکردن مثلا از خدایان دیگه شون آپیس به شکل گاوه یا خدای دیگه شون که صورت گربه داره واضحه که هیچ بشری اونقدر نادان نیست که بگه این گاو یا این گربه ها مارو آفریدن بلکه اعتقادشون اینه که اون خدا میتونه در اون موجود حلول کنه برای همینم تمثالشون رو به اون شکل میساختن و اون موجودات هم مقدس و مورد احترام بودن
یا مثلا میگفتن فراعنه فرزندان خدا و نمایندگان خدا روی زمینن و مقام نیمه خدایی دارن...
افسانه های اساطیری زیادی هم در عقبه باور های فکریشون داشتن
مثلا در ماجرای خدای خورشید یک افسانه اساطیری جالب دارن؛ خدای خورشید "را" چهار فرزند داره؛
آیسیس اسیریس نفتیس و ست
اینا که دو تا دختر و دو تا پسرن دو به دو ازدواج میکنن و رقابت بر سر جانشینی و دریافت ارث خدایی بینشون وجود داره
در نهایت زوجِ آیسیس و اسیریس وارث این میراث میشن و اسیریس میشه خدای خورشید
اما نفتیس نسبت به این موضوع حسادت داره و مترصد فرصتیه که یه بلایی سر اسیریس بیاره و در یک فرصت مناسب همین کارم میکنه... بدن اسیریس رو 14 تکه میکنه و هر تکه رو یه جای زمین میگذاره که دیگه به هم نرسن چون به اعتقاد اینا خدایان بازسازی میشن!
یعنی اگر این تکه ها به هم بچسبه اون خدا دوباره زنده میشه
حالا به هر حال اینکار رو میکنه و بعد یه مدت که از ناپدید شدنش میگذره آیسیس میفهمه موضوع از چه قراره و میره میگرده دنبال شوهرش
همه ی تکه های بدن اسیریس بجز یک تکه یعنی 13 تکه رو پیدا میکنه و بهم میچسبونه و اسیریس زنده میشه و بعد از مدتی صاحب فرزند میشن
فرزندشون هروس خدای خورشید بعدیه و سرش قوش مانند یا تمثال شاهینه
منتها نکته اینجاست که دقیقا اون تکه از بدن اسیریس که پیدا نشد همون اندام باروری بوده...
یعنی زنی باردار شد بدون تماس با مردی
#فرزند_بدون_پدر
میگن روحی در آیسیس حلول کرد و این فرزند زاده شد
بعدش اسیریس میره به غرب و میشه خدای دنیای مردگان
و براساس همین باور اساطیری مصری ها اهرام ثلاثه که محل دفن فراعنه، همون خدایان روی زمین، هست رو با در نظر گرفتن سه ستاره ی روی کمر صورت فلکی شکارچی میسازن
صورت فلکی شکارچی نماد اسیریس و سه ستاره ی روی کمرش به نشانه مردانگی
یعنی همون جایی که محل دفن خدایانه محل حلول خدای دنیای غرب اسیریس هم هست چون اینا اعتقاد دارن که خدایان در آسمان ها هستن و در ستارگان زندگی میکنن...
پس از این درگاه خدا در اهرام حلول میکنه. ببین چقدر فلسفه منده رفتارها و تناسب مظاهر تمدنی با هم، معماری با ایدئولوژی...
برا همین بود که گفتم همه چیز تمدنش مال خودشه و با هم در تناسبن!
خندیدم: حالا جدای از داستان توان این خدایان رو ببینید یکیشونو که تیکه تیکه میکنن یکی هم که اصلا خبر نداره تازه کلی سرچ میکنه میفهمه چی به چیه بعدم باید بره دنبالش بگرده و آخرشم یه تیکه رو پیدا نمیکنه و..
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal