•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوشصتویکم
کمی برگه ها را مرتب کردم و پرسیدم:
برای چی لازم دارن؟
احمد از جا برخاست و در حالی که بین کتاب هایش می گشت گفت:
میخوان یه نامه بنویسن
لازمه به یه قسمت از اون متن استناد کنن تا چند نفر رو بتونن مجاب کنن همراه ما بشن.
پس فردا که برم تهران باید نامه شون رو با خودم ببرم.
از حرفش جا خوردم و پرسیدم:
مگه قراره پس فردا باز بری؟
همین دو هفته پیش برگشته بودی که ...
احمد به سمتم برگشت و شرمگین پرسید:
مگه بهت نگفته بودم؟
در حالی که سعی می کردم لحنم دلخور نباشد گفتم:
نه ... نگفته بودی.
احمد کنارم روی زمین نشست و شرمنده گفت:
معذرت میخوام. نمی دونم چرا فراموشم شد بهت بگم.
ولی فکر کردم بهت گفتم.
در قندان را برداشتم و در حالی که نگاهم به سینی چای بود گفتم:
اشکالی نداره. الان گفتی دیگه.
_منو ببین ...
سرم را آرام بالا آوردم و به او چشم دوختم.
_حواسم نبود نگفتم. دلخور نشو.
از این که همیشه دیر مطلع می شدم قرار است سفر برود دلخور بودم اما هیچ وقت گله و شکایتی نکردم.
همیشه خودم را دلداری می دادم می گفتم حتما به یک باره تصمیم سفر گرفته شده و شاید خودش هم از قبل خبر نداشته است که قرار است به سفر برود.
اما این بار که گفت یادش رفته به من بگوید ناراحت شدم. لبخندی مصنوعی بر لب زدم و گفتم:
اشکالی نداره.
منم یه چیز خیلی مهمی رو امروز باید بهت می گفتم که نگفتم.
احمد خجالت زده لبخند زد و بعد کنجکاوانه پرسید:
چی رو از من پنهون کردی؟
قندی در دهان گذاشتم و با شیطنت گفتم:
بماند.
جزای این که فراموشکار شدی اینه تا وقتی از سفر برنگشتی بهت نمیگم.
احمد خندید و گفت:
بلا خانم، آدم چیزای مهم رو از شوهرش مخفی نمی کنه.
بگو ببینم چی شده؟
لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:
نمیگم. باید مجازات بشی.
_از کی تا حالا اهل مجازات و عقاب شدی؟
_از همون وقتی که شما فراموشکار شدی
احمد خندید و گفت:
حسابی بلبل زبون هم شدی.
باشه نگو.
من که می دونم دلت طاقت نمیاره بهم میگی.
کمی از چایم را نوشیدم و گفتم:
این دفعه رو برای این که مجازات بشی طاقت میارم بهت نمیگم.
هر وقت از سفر برگشتی اول مُشتُلُقش رو ازت می گیرم بعدش بهت میگم.
احمد با کنجکاوی پرسید:
چه خبری هست که مشتلق داره؟
با لبخند دندان نمایم گفتم:
یکی دو هفته دیگه می فهمی
_رقیه من پس فردا صبح مسافرم دلت میاد اذیتم کنی؟
نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:
دلم که نمیاد اذیتت کنم ولی به نظرم بهتره منتظر بمونی
اونجوری بیشتر بهت مزه میده.
به قول خانباجی لمس خیلی چیزا شیرین تر از شنیدنش از زبون بقیه است.
تا امروز که لمسش نکرده بودم احساسش نکرده بودم نمی فهمیدم منظور خانباجی چیه.
امروز که برای اولین بار حسش کردم به نظرم جای هزار تا تبارک الله احسن الخالقین گفتن داشت.
_رقیه! جان احمد بگو چی شده؟
دست احمد را گرفتم و روی شکمم گذاشتم و گفتم:
امروز که داشتم حیاطو جارو می زدم قبل از این که شما برام نوبرونه بیاری
یه دفعه احساس کردم بچه تکون خورد.
چشم هایم پر از اشک شوق شد و گفتم:
اولش ترسیدم و جا خوردم ولی بعد همه وجودم پر از شور و شوق شد.
می تونم بگم قشنگ ترین حس عالم بود.
قشنگ احساس کردم عین یک ماهی که تو آب تکون میخوره از این ور به اون ور رفت.
احمد با ذوق حرف هایم را گوش کرد و گفت:
مطمئنی تکون خورده؟
سر تکان دادم و گفتم:
آره مطمئنم. قبلا بقیه بهم گفته بودن مثل شنا کردن ماهی احساس میشه
لبخند شیرینی تمام صورت احمد را پوشاند. شکمم را بوسید و گفت:
الهی باباش قربونش بره تو یه ذره شکم مامانش عین ماهی این ور اون ور میره.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•