eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد_ویکم ] خیابان مسجد مثل همیشه شلوغ بود.
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] آنقدر از برخورد حوریا رنجیده بودم که دوست داشتم نباشم، نیست شوم و برای همیشه ناپدید. اصلا کاش این قسمت از ذهنم که حوریا را به خود خورانده بود، حذف می شد یا با چاقویی از فراموشی آن تکه را می بریدم و توی صندوقچه ای می انداختم و به یادگار نگهش می داشتم. روح رنجورم محتیاج کمی سکوت و خلوت بود. بعد از اینهمه تلاش برای خوب بودن، عجیب توی ذوقم خورده بود. تنها شاهدم خدا بود و شاهدان زمینی ام افشین و النا که به راحتی می توانستند از حسام بی گناه، رفع اتهام کنند اما چنان دلخور و مغموم بودم که حتی برای یکبار هم با حوریا و یا حاج رسول تماس نگرفته بودم ویا حتی شاهدان زمینی ام راهمراهم جلوی منزل کوچه پشتی نبردم که آنها را از این اتهام آگاه سازم و پای النا و افشین را به این ماجرا باز نکردم. حتی حس وحال این را نداشتم یقه ی محمدرضا را بگیرم و بگویم به چه حقی مرا مدام تعقیب می کند؟ می خواهد چه چیز را ثابت کند؟ او که جواب منفی خود را شنیده چرا دست از سر من و زندگی تازه بنیان گرفته ام بر نمی داشت؟ تمام این کارها را می توانستم انجام دهم و به راحتی رفع اتهام کنم اما اصل دلم از حوریا شکسته بود. از حوریایی که انگار فقط منتظر خطایی بود که مرا هم با جوابی رد و اینگونه زننده از زندگی اش دورکند چه برسد که الآن می دانستم خطایی نداشتم و آنقدر نزد حوریایم ارزش نداشتم که فرصت توضیح را به من نداد. چندروزی خودم را اسیرخانه کرده بودم و گوشی ام راخاموش کردم. چند روزی بود که دل پرپرم میلی به هواخوری روی بالکن هم نداشت. ختم ها راگاهی با اشکی مردانه، باتلویزیون همراه می شدم وآرامش دلم، لحظاتی بود که نماز می خواندم. صدای درب آپارتمان به صدا درآمد و وقتی درب رابازکردم دختربچه ای که تاکنون اوراندیده بودم، بایک کاسه شله زرد خوش رنگ و بو، میان قاب درب آپارتمان ظاهر شد. _ عمو نذریه. نشستم و هم قد او شدم. کاسه را از او گرفتم واسم «علی» را که با دارچین روی آن نوشته شده بود از نظر گذراندم. _ دستت درد نکنه خانوم کوچولو... _ مادربزرگم گفت شله زرد رو به هر کس میدم بهش بگم امشب شب قدره ما رو هم دعا کنید. و با سرعتی کنترل شده از پله ها به پایین دوید. « شب قدر.‌.. مثل همون شبا که مادربزرگ نذری میپخت و قرآن روی سرش می گرفت » به سمت تلویزیون رفتم و آن را روشن کردم. صدای مسجد توی محله می پیچید. انگار همه ی محله خالی شده بود که صدایی غیر از نوای نامفهوم دعای مسجد از پس پنجره ی باز آشپزخانه به داخل خانه نمی آمد. دلم حال و هوای مسجد رامی خواست اما تاب دیدار حوریا را نداشتم چون مطمئن بودم این شب ها حتما به مسجد می روند. با برنامه تلویزیون و دعاها و نجواهای خاصی که پخش می شد حسابی اشک ریختم و با خدا درد دل کردم. آنقدر گفتم و گفتم که انگار دل سنگین و غمگینم لایه به لایه سبک می شد و نفس کشیدن برایم راحتتر. ساعت از نیمه گذشته بود که چهره ی افشین و النا توی آیفون تصویری ظاهر شد. درب را برایشان باز کردم و بعد از مدتی وارد آپارتمان شدند. افشین با تعجب گفت: _ زنده ای؟ چرا گوشیت خاموشه؟! چشمات چرا قرمزه؟ خوبی حسام؟ بی توجه به حضور النا گفتم: _ چیه؟ بازم فکر کردی زهرماری خوردم و افتادم کف اتاق؟ چقدر زود حالمو پرسیدی...! _ چته حسام؟ گریه کردی؟ _ آقا حسام از مسجد محلمون تا اینجا با هزار فکر و خیال اومدیم. توروخدا بگید چی شده؟ برای اولین بار در کنار افشین غرورم را کنار گذاشتم و تمام اتفاقات این مدت را تعریف کردم و در آخر عکسهای ارسال شده از حوریا و آخرین پیامش را به آنها نشان دادم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_ویکم یکی از دخترها حق به جانب گفت: _ چرا همش درمور
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) فکری به ذهنم رسیده بود که باید حتما با حسام مطرح می کردم چون موافقت او حرف اول را می زد. وقتی سوار ماشینش شدم پیشنهاد دادم جایی برویم که با هم صحبت کنیم. حسام هم به طرف نزدیک ترین کافه رفت و وقتی پشت میز نشستیم کنجکاو به من خیره شد که حرفم را بگویم. _ چرا اینجوری نگاهم می کنی؟ _ زودتر بگو... خندیدم و گفتم: _ اگه موافقت کنی فردا یه عاقد ببریم مرکز مروارید و اونجا عقد کنیم. متعجب به من نگاه می کرد و منتظر بود بیشتر توضیح بدهم‌. _ اگه تو موافقت کنی، با خانوم هاشمی صحبت می کنم و اجازه می گیرم مراسم عقدمون در حضور بچه ها باشه. هم دلشون وا میشه هم برا خودمون خاطره میشه. چندبار پلک زد و گفت: _ می دونی چیه؟ من از خدامه به جای این چند روز باقیمونده، همین الان عقد دائم کنیم و رسما زنم بشی. حالا مکانش مهم نیست هر جایی باشه. از اعترافش خنده ام گرفت و بلافاصله با خانم هاشمی تماس گرفتم. فردا جمعه بود و ادارات دولتی تعطیل بودند و خانم هاشمی بابت مجوز و موافقت امور زندان، کمی مخالفت کرد و گفت باید با چند نفر تلفنی حرف بزند و اگر آنها موافقت کنند می توانیم این کار را انجام دهیم. من نمی توانستم بچه ها را به عروسی ام دعوت کنم اما می توانستم بخشی از مراسمم را به مرکز بکشانم و آنها را شریک کنم. شاید از دلشان در می آمد و بی حساب می شدیم. یک ساعتی طول کشید که خانم هاشمی تماس گرفت و گفت مجوز را گرفته اما به غیر از عاقد و پدر و مادرهایمان، حق دعوت از کسی دیگر را نداریم و نباید بچه ها با کسانی غیر از پرسنل مرکز در ارتباط باشند. با حسام به منزل ما رفتیم که موضوع را با پدر و مادرم مطرح کنیم. حال پدرم زیاد خوب نبود و طبق شناختم از روحیه ی خیرخواهانه اش، می دانستم زود موافقت می کند اما مادرم با دلخوری گفت: _ شما که همه کاری رو به میل خودتون کردین این یکی هم روی بقیه. صورتش را بوسیدم و گفتم: _ مراسمی که توی تالار برگزار میشه سر جای خودش هست. این فقط یه عقد ساده ست که چند روز زودتر انجام میشه و قرار نیست مهمونای تالار از ماجرا بویی ببرن. مادرم رو ترش کرد و گفت: _ روز جشن تون مناسبت مذهبی داره. قرار بود توی اون روز مبارک به عقد هم در بیاید. مهربانانه به دغدغه هایش لبخند زدم و گفتم: _ الهی قربونت برم چه چیزی مبارک تر از اینکه دل چند تا بچه رو شاد کنیم؟! درسته که مثل خوابگاهه و حیاط سرسبز و کلاسای آموزشی تحت اختیارشونه اما، اونا اونجا زندانی هستن و خلاف کردن که اونجا حبس شدن. چون سنشون به زندان نمیرسه توی این مرکز نگهداری میشن. این قضیه براشون یه تنوعی میشه و روحیه میگیرن. شاد کردن دل اون بچه ها و دعای خیرشون ضامن خوشبختی من و حسام میشه. قبوله؟ توی تالار هم عاقد میاد سفره عقد و حجله و همه چی برقراره. فقط فردا توی مرکز خطبه ی عقدمون جلو جلو خونده میشه. مادرم به گفتن « به مبارکی » اکتفا کرد و من با خانم هاشمی تماس گرفتم و تایید نهایی را از او گرفتم و گفتم فردا رأس ساعت شش عصر به مرکز می رویم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal