عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وهفتم ] یک ساعتی از برگشتم می گذشت که
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_وهشتم ]
بعدازنمازصبح، ازشوق دیدارحوریا نخوابیدم. حسی عجیب داشتم. انگاردختری بودم که خواستگاری، مهم داشت. چندبارلباسم راعوض کردم تا اینکه راضی شدم به تی شرت لیمویی رنگ وشلوار کتان سبزپررنگ. کفش اسپرت زردرنگی پوشیدم وشیشه ادکلن راروی خودم خالی کردم وراهی پاساژشدم. سرراه شاخه گلی خریدم ووقتی به مغازه رسیدم، دستی به آن کشیدم ودکوررامرتب کردم وغبارویترین رادستمال کشیدم. ساعت نزدیک به یازده بودکه تماس گرفت.
_ سلام من رسیدم. بایدطبقه چندم بیام؟
_ سلام. پله برقی خراب شده، باآسانسورته پاساژبیاطبقه سوم. اصلاهمون جلوی پاساژبمون خودم میام دنبالت.
قبل از اینکه مخالفت کند، مغازه رابه همسایه ام سپردم وبه سرعت ازپله های خاموش خودم رابه ورودی پاساژرساندم. گوشه سمت راست درب ورودی منتظرایستاده بود. نفس زنان با اواحوالپرسی کردم واوراجلوترازخودم هدایت کردم به سمت آسانسور. صبح های پاساژ خلوت بود.بخصوص این ماه که اکثرمردم روزه بودندوکمتر بیرون می آمدند. آسانسورکه پایین آمددرب آن رابازکردم واول حوریاراتعارف کردم وبعدخودم واردشدم. حسی غیرقابل وصف تمام جانم راگرفته بود. تابه حال اینقدرنزدیک حوریا، نایستاده بودم. معذب بودنش راباهمان سربه زیرانداختنش وچسبیدن به بدنه ی آسانسورودودستی چادرش راگرفتن، نشان می داد. درب آسانسورکه بازشد، مظلومانه مثل مرغی ازقفس بیرون پرید. انگاریادش رفته بوداحوالپرسی کرده، بازهم احوالم راپرسیدوزودخودش راجمع کرد. بالبخندی آرامش بخش اورا به سمت مغازه ام هدایت کردم. صندلی رابرایش گذاشتم وتعارفش کردم، بنشیند وخستگی اش رارفع کند. انگار رودررو برایم سخت بودکه بااوصمیمی باشم امابه هرترتیبی بودلب بازکردم.
_ خوش اومدی. ببخش روزه ای وگرنه بایه نوشیدنی خنک، بستنی یاحداقل آب گلوتوتازه می کردی.
_ خواهش می کنم. مغازه ی قشنگی دارید.
_ متعلق به شماست.
_ ممنونم. روزیتون پربرکت. راستی چند سایزلباس تکواندوهم می خواستم. سایزکوچیک دارین؟
_ آره دارم.
توی قفسه ها لباس ها راپیداکردم وباسلیقه چندسایزراروی ویترین چیدم. حوریادستی به لباس هاکشیدوگفت:
_ اینا گرونن. جنسشون خیلی خوبه، هزینه ای که به من دادن کفاف نمیده. جنسای معمولی تر ندارید؟
_ اکثرجنسام اصل و اورجیناله، اشکال نداره همیناروببرباهمون قیمت.
_ نه نمیشه. قیمت ایناحداقل دوبرابر اون جنسای معمولیه. بچه هاخودشون متوجه نمیشن اماوالدینشون میفهمن. صورت خوبی نداره.
کمی فکرکردم وگفتم:
_ پس اگه خسته نیستی همراهم بیا.
به مغازه ای دیگرکه کالاهای ورزشی می فروخت ودرضلع مقابل مغازه ی من بود، رفتیم واجناس حوریارا ازآنجا خریدیم.
بعدهم راهی مغازه ی طبقه دوم شدیم که بلوزراتعویض کنیم. البته اینبار ازطریق همان پله های خاموش و به درخواست حوریا.
بلوزراتعویض کردیم وجلوی همان گالری نقره ایستادم.
_ چی شد؟ چرا ایستادین؟
با من ومن گفتم:
_ میشه... میشه قبول کنی یه انگشتریاحلقه موقتا باسلیقه خودت بگیریم ودستت بندازی؟ بخاطر من..
کمی آشفته شد.
_ دلیل این همه عجله رو نمی دونم. داریدپشیمونم می کنید از قبول کادوهای دیشبتون.
_ حوریاگوش کن... من نمی خوام ناراحتت کنم. نیم ستی که برات خریدم حلقه نداشت والبته ازترس اینکه ناراحت نشی چیزی روانتخاب کردم که حلقه یا انگشتری نداشته باشه. حالمودرک کن. من... واقعا نمی خوام ازدستت بدم. توهمه زندگیم شدی. به زندگیم انگیزه دادی. برای گذشتن این دوهفته دارم لحظه شماری می کنم. اگه گفتم حلقه بخری نخواستم بهت بی احترامی کنم. می دونم، آداب نامزدی وعقدوازدواج رو می دونم وعرفش اینه طلاخریداری بشه. این فقط محض دلخوشی منه.
_ چرامتوجه نیستیدآقاحسام؟ قبلا هم بهتون گفتم دارایی شما درمرحله ی پایینتری از اخلاق وکردارتون برام اهمیت داره. نقره یاطلابودنش که مهم نیست، اصل قضیه برام ایراد داره. شماکه اینهمه صبرکردید. اصلافکرکنیدمسافرتم. بایدبرگردم از این مسافرت که نامزدی وعقدی صورت بگیره!
حرف هایش منطقی بودو اصرارم بچگانه. خودم هم خوب می دانستم اما دل بی تابم ازاین قانونمندی وعقل ومنطق، مثل طفلی لجوج بیزارشده بودو دلخورازمخالفت ونه قاطعانه ی الهه ی قلبم، درسکوت از کنارگالری نقره گذشتیم.
_ اگه اجازه بدیدمن دیگه رفع زحمت می کنم.
هنوزدمق ودلخوربودم.
_ وایسا می رسونمت.
_ نه خودم میرم.
ناخودآگاه جبهه گرفتم و گفتم:
_ بازم نه؟! مگه چی ازت خواستم؟ خودمم میام مسجد.
نگاهی به ساعتم انداختم وگفتم:
_ وقت نمازه. همینجابمون مغازه روببندم میام.
و باگامهای بلندچندپله یکی بالا رفتم وتمام حرصم راسردرب مغازه ودکمه ی ریموت خالی کردم وخودم را به حوریارساندم. می دانستم تندرفته ام وهمین رفتارممکن بودحوریا را از من دورکند.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وهفتم نیم ساعتی به آمدن حسام مانده بود. حوریا که ه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتاد_وهشتم
_ میشه نری؟
حوریا گردن کج کرد و نگاهی خندان به حسام انداخت.
_ فقط ده روز دیگه تحمل کن حسامم.
حسام از یادآوری ده روز آینده بی قرارتر شد. دوست داشت حوریا را غرق بوسه کند که پیشنهاد داد عقد و عروسی را باهم برگزار کنند و زود سر زندگیشان بروند. دیگر تحمل این دوری و محدودیت را نداشت و دوست داشت حوریا را تمام وقت برای خودش داشته باشد.
_ تو دیگه زحمت نکش خودم میرم. خیلی نگرانی، از بالکن نگاهم کن که برم خونه.
حسام اخمی ساختگی به حوریا کرد و گفت:
_ دیگه چی؟ فحشم میدی؟
_ خب فقط یه کوچه س!
_ تو بگو از این طبقه به طبقه ی پایین. میدونی ساعت چنده؟
حوریا نگاهی به ساعت دیواری انداخت که یک ربع به دو بامداد را نشان می داد. لبش را به دندان گزید و گفت:
_ خیلی دیر شد. نمی دونم چرا مامانم زنگ نزد بگه برگردم.
حسام خندید و گفت:
_ به خدا که برگشتنت بی فایده ست. الان توی خواب عمیقن اصلا نمی دونن برگشتی یا نه...
حوریا گفت:
_ نمی خوام بی اعتماد بشن. فقط ده روز دیگه.
و حسام با بوسه ی کوتاهی غافلگیرش کرد و هر دو از آپارتمان بیرون رفتند. محله غرق سکوت و خواب بود. حوریا که به داخل رفت، حسام هم به آپارتماپش بازگشت. حوریا که لباسش را عوض کرده بود، پیراهن عروسکی طرح آلبالویی را توی حمام آویزان کرده بود که سر فرصت آن را بشوید و دوباره به کمد لباسها برگرداند. خواب از سر حسام پریده بود. دلش بی قرار حوریا بود. این چه عطشی بود که هر چه او را می دید بیشتر او را می خواست و هر چه بیشتر به او می رسید و غرقش میشد بیشتر او را تمنا می کرد. حسام دوست داشت هرگز از تب و تاب حوریا نیفتد و زندگی اش در آینده یکنواخت نشود. این بی قراری را دوست داشت و می دانست تا به وصالِ کاملِ حوریا نرسد، عطش خواستنش سرد نمی شود و حسام دوست داشت تا روزی که زنده است در این عطش بسوزد و هر لحظه بی قرار تر از قبل باشد و عاشق تر از پیش. صندل های حوریا که کنار مبل جا مانده بود را توی جاکفشی گذاشت و رفت پیراهن را از حمام آورد و عطر تن حوریا را با تمام وجودش بویید. ذهنش همین چند ساعت گذشته را کاوید. دست به عصا بودنِ حوریا یک حسن داشت آن هم هر بار یک وجهه را عیان می کرد و در دسترس قرار می داد و این باعث می شد که همیشه یک چیزی برای تازگی و چشیدن لذت اولین ها، وجود داشته باشد. خودش را روی تخت انداخت و پیراهن را به آغوش کشید. شاید عطر تن حوریا خواب و آرامش ربوده شده را به او بر می گرداند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal