عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_پنجاهوهفتم عالی ترین مرتبه قرب به خدا رخ میده و کمالات مت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_پنجاهوهشتم
این سنت خداست که سالها سکوت میکنه تحمل میکنه تا امتحانی شکل بگیره و مخلوقات اونچه درون خودشون پنهان کردن رو آشکار کنن و ظرفیت هاشون رو بروز بدن
چون قصاص قبل از جنایت که نمیشه کرد. این عدالت خداست
تازه خدا برای همین بهونه ش هم دلیل میاره میگه میدونم جسم تو از جسم انسان امکانات بیشتری داره رقیقه انرژیکه این سنگین و مادیه ولی حسن انسان به جسمش نیست من از روح خودم درش دمیدم شما به روحش که روح منه سجده میکنید
بازم قبول نمیکنه بهونه بعدی رو میاره
فقط میخواد اینکارو نکنه! میگه خدایا اینکه من به غیر تو سجده کنم شرکه!
خداوند میفرماید من دارم بهت میگم یعنی من خودم نمیفهمم چی شرکه چی نیست من دارم میگم چون تو داری حرف من رو گوش میکنی در واقع این سجده به منه اصلا اینجا دیگه انسان موضوعیت نداره این امتحان توئه تو اصلا انسان رو نبین امر من رو ببین گوش میدی یا نه؟!
میگه نه. بعد تازه پررو پررو برمیگرده به خدا پیشنهادم میده. میگه بذار این سجده رو نکنم بجاش هزاران سال عبادتت کنم
خداوند متعال میفرماید "انی ارید ان اعبد من حیث ارید لا من حیث ترید" من میخواهم آنگونه که خودم میخواهم عبادت شوم نه آنگونه که تو میخواهی"
میخوای منو عبادت کنی روش پیشنهاد میکنی خودتو مسخره کردی؟
اگر من رو میخوای بپرستی من میگم چجوری بپرستی تو میخوای من رو عبادت کنی ولی اونجوری که خودت دلت میخواد!
خدا با اون عظمت باید بایسته یک عبد و مخلوق ساخته دست خودش براش مصداق عبادت تعیین کنه؟ یعنی خودش متوجه نیست؟
اتفاقا از طراحی این شکل هدفی داره. اینجا اولین امتحان هستی شکل گرفت و شیطان شکست خورد چون مغرورو متکبر بود
صفات بد رو اگر از بین نبری اگر چه پنهان کنی بالاخره یه جا توی یه چالش بروز میکنن و زمینت میزنن...
رانده شد ولی قبل از رفتن یه درخواست از خدا داشت
گفت خدایا تو منو به وسیله ی انسان آزمودی و گمراه کردی
اجازه بده من هم وسیله ی آزمون انسان باشم
خدا قبول میکنه نه بخاطر اینکه ابلیس حقی به گردن خدا داره واضحه که نداره
بخاطر اینکه انسان هم آزمونش رو پاس کنه گفتم این دنیا تماما ورطه ی آزمونه
پس نه ابلیس و نه هیچ مخلوق دیگری با شرارت هاش خدا رو عاجز نمیکنه بلکه اونها هم جزئی از این پازل هستن و نسبت به هم آزموده میشن
چالش شکل میگیره برای اینکه هر کس درونیات و ظرفیتهای خودش رو کامل متبلور کنه و نتیجه ش رو ببینه
همه مختارن که خوب باشن یا بد ولی طبیعتا باید در یک چالشی قرار بگیرن تا این خوبی و بدی بروز و ظهور پیدا کنه دیگه اگر چالشی نباشه که همه خوبن!
حالا که خدا قبول کرده شیطان قسم میخوره که همه انسان ها رو گمراه میکنم و تمام تلاشم رو میکنم که بهت ثابت کنم انسان لیاقت محبت تو رو نداشت. و خدا چه جوابی میده؟
با اقتدار کامل جواب میده
*تو و هر کس از تو پیروی کند به عزت و جلالم سوگند جهنم را از همه شما پر خواهم کرد*
میگه فکر نکن با نافرمانی من رو عاجز میکنی یا با شریک جرم کردن انسان میتونی قصر در بری
فکر نکن چون انسان اشرف مخلوقات منه دیگه نمیتونم مجازاتش کنم برای من فرقی نمیکنه کی باشه و چی باشه عدالت من فراتر از همه چیز عمل میکنه کسی که مرتکب جرم میشه باید پاسخش رو بگیره هر کی که میخواد باشه
حالا برو مشغول شو تمام توانت رو هم بکار بگیر هر چی میتونی تلفات بگیر ولی بینشون هستن کسایی که حتی نتونی بهشون نزدیک بشی!
اونم تا همین الان مشغوله دیگه!
اما بعد از خلقت آدم و حوا چه اتفاقی می افته؟ آدم و حوا هر دو #آگاه و ذی شعورن
خدا هم اونها رو در یک باغ بهشتی سکنا میده و بهشون میگه شما از تمام ثمرات این باغ و همه مواهبش استفاده کنید ولی به اون شجره نزدیک نشید
_اینکه شد همون داستان
_تعریفش فرق داره
اولا حرفی از خوردن میوه نیست میگه به اون شجره نزدیک نشید! نمیگه از میوه ش نخورید میگه لاتقربا، نزدیک نشید
حالا اینکه این شجره دقیقا چیه رو بعدا توضیح میدم مهم اینه که درخت دانش نیست چون آگاهی رو که از اول به آدم داده
ثانیا این شجره وجودش اونجا توجیه داره کاملا آگاهانه ست
این شجره وسیله #آزمون و ابتلای آدم و حوا برای سنجش میزان اطاعت و ولایت پذیریه
خدا عادله همونطور که از شیطان این آزمون رو گرفت از انسان هم میگیره
در کل خدا دو تا جمله به آدم و حوا میگه یک به این شجره نزدیک نشید دو شیطان دشمن آشکار شماست
و بعد در صحنه امتحان تنهاشون میگذاره و سکوت میکنه به رسم همیشه تا انتخاب صورت بگیره...
اینجاست که شیطان وارد عمل میشه و اولین توطئه رو میکنه
خب حالا اینجا یه معما از تورات رمزگشایی میشه
چون قرآن میگه اون کسی که میاد داخل بهشت آدم و حوا و وسوسه شون میکنه که نافرمانی کنن شیطانه
حالا معلوم میشه این جناب "مار" در تورات کی میتونه باشه
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_پنجاهوهشتم
نماز مغرب و عشاء را خوانده بودیم و در حیاط حصیر انداخته و نشسته بودیم.
محمد حسن و محمد حسین با هم کشتی می گرفتند و محمد امین و محمد علی آن ها را تشویق می کردند.
خانباجی هندوانه و خربزه قاچ می داد و می برید و مادر کنار آقا جان نشسته بود.
حمیده دمپایی هایش را در آورد و چادرش را زیر بغلش زد و کنارم نشست.
به پهلویم زد و آهسته گفت:
تازه عروس این قدر دمغ تا حالا ندیده بودم.
لبخند خجولی زدم و نگاهم را به حصیر دوختم.
_همه می دونن واسه چی پکر و ناراحتی
دختر یکم خوددار باش
این احمد آقا معلوم نیست کی برگرده میخوای همه این روزا این شکلی باشی؟
دیروز اسماعیل برگشته بود.
نگاهم را به حمیده دوختم که حمیده ادامه داد:
محمد امین از اسماعیل سراغ احمد آقا رو گرفته حالش خوبه ولی گفت مثل این که معلوم نیست دقیق کی برگرده
همین که گفت حالش خوب است برای دل تنگ من دلگرمی بود.
می دانستم حالش خوب است اما همین یک خبر از او مرا دلگرم می کرد.
_محمد امین از اسماعیل پرسیده بود ببینه مسافر خونه ای که احمد اونجاست شماره ای چیزی داره ولی اسماعیل گفت خبر نداره وگرنه اگه می داشت می بردت مخابرات یه زنگ بزنی.
از حرف حمیده خجالت کشیدم. یعنی حتی محمد امین هم فهمیده بود دلتنگ و بی قرار احمدم؟
حمیده گفت:
دیشب که نیومدی از اتاق بیرون و مادر گفت حالت خوب نیست خیلی عصبانی شد.
اومد سر من غر زد.
آهسته پرسیدم:
چرا سر تو غر بزنه؟
حمیده ریز خندید و باز آهسته گفت:
به من میگه یکم شوهرداری یاد بگیر. رقیه یه هفته نشده از غم شوهرش تب کرده
با تعجب و خجالت پرسیدم:
واقعا محمد امین اینو گفت؟!
حمیده گوشی روسری اش را جلوی دهانش گرفت و خندید و گفت:
نه بابا دروغ گفتم.
بفهمن دردت چیه که زنده ات نمیذارن
محمد امین دیشب پرسید رقیه چشه مریضه که ببریمش دکتری چیزی
مادر گفت نه جوشونده خورده خوب میشه.
گفتم یه ندا بهت بدم خودتو جمع و جور کنی
هر چقدرم دلتنگ باشی مواظب باش کسی نفهمه میگن چه دختر بی آبرو و بی حیایی.
آه کشیدم و گفتم:
باشه ولی سخته.
حمیده نزدیک تر نشست و گفت:
می دونم سخته.
منم این دورانو داشتم.
عقد که بودیم خیلی به محمد امین وابسته بودم. همه هفته منتظر بودم شب جمعه برسه که محمد امین بیاد خونه مون.
وقتی میومد انگار بال در میاوردم ولی جلوی مامان و بابا و داداشم مگه جرات داشتم سر بالا بیارم به محمد امین نگاه کنم یا اسمش رو بیارم
الانم که سر زندگی خودمونیم جونم به جونش بسته است. صبح که میره فقط منتظرم شب بشه برگرده.
می دونم تو چقدر سختته ولی یکم خود دار باش پشتت حرف در نیاد.
کشتی برادرانم با پیروزی محمد حسین تمام شد و همین خاتمه ای برای صحبت های من و حمیده شد.
وسایل سفره را آوردیم و دور هم شام خوردیم و بعد از شام با کمک حمیده ظرف ها را کنار حوض شستیم.
اواسط هفته بود.
صبح زود با خانباجی لباس ها را در حوض ریخته بودیم تا بشوییم.
در خانه مان محکم کوبیده شد.
خانباجی سراسیمه در را باز کرد.
حسنعلی بود.
درد زایمان راضیه شروع شده بود و حسنعلی به دنبال مادرم آمده بود.
مادر و خانباجی و حمیده سریع لباس پوشیدند و به خانه راضیه رفتند و من تنها ماندم.
تا ظهر کارم بود لباس ها را بشویم و آب بکشم.
تمام دستم سابیده بود و کمرم از درد می سوخت.
همیشه خانباجی تند تند چنگ می زد و من آب می کشیدم و پهن می کردم.
نمازم را خواندم و کمی دراز کشیدم.
آقاجان و برادرانم برای نهار نیامدند و من تا شب در خانه تنها بودم.
خانه را جارو گردگیری کردم و شام را بار گذاشتم.
هوا کاملا تاریک شده بود که آقاجان، برادرانم و حمیده به خانه آمدند.
سریع چای ریختم و آوردم.
آقاجان با ذوق از نوه جدیدش محمد مهدی تعریف می کرد و حمیده قربان صدقه اش می رفت و با حرف های شان قند در دلم آب می شد.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•