عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_پنجاهوچهار راه میافتیم. ماشین عمو، یکی از جدیدترین ماش
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_پنجاهوپنج
- نه آقا، مادرشون مریضه.
عمو آرام روی پیشانیاش میزند:
آخ آخ مادرش، پاک از یادم رفته بود...
به چشمهای پر از سوالم، خیره میشود:
سیاوش دوست منه، و البته صاحب این رستوران.
آهانی میگویم.
هنوز سوالها در ذهنم جولان میدهند.
میگویم:
عمو؟
چطور شد شما بین این همه رنگ و لعاب اروپانشینی با اسلام آشنا شدین؟؟
- درست مثل تو، با یه تلنگــــر.
همین آقاسیاوش کمکم کرد.
+ چطوری؟
- هم سن الان تو بودم، پونزده ساله. سیاوش همکالسی و دوستم بود.
یه روز بهم گفت که
میخواد تا یه جایی بره ولی تنها نمیتونه.
از من خواست باهاش برم.
باهم رفتیم،میخواست بره سفارت ایران،
از یه روحانی احکام بپرسه.
بهم گفت که تازه به سن تکلیف رسیده و سوال داره...
منم برام سوال پیش اومده بود...
شروع کردم به خوندن و فهمیدن و پرسیدن...
سیاوش، بر خلاف من، یه خونوادهی مذهبی داره،
واسه همین من به خونوادهاش خیلی نزدیک شدم و سیاوش شد درست مثل برادرم..
فرد میآید و غذاها را روی میز میچیند،
ظاهرش خیلی وسوسه انگیز است،
با اشتها شروع میکنم به خوردن.
عمو میگوید:
راستی، صبح زود رفتم یه سر به بابا زدم. خیلی خوشحال شد از اومدن
تو،
گفت دوست داره ببیندت ولی خب... دوست نداره تو، تو این شرایط باهاش رو به رو بشی.
گفت که ازت معذرت خواهی کنم.
+ عمو، بابابزرگ از عقاید شما خبر داره؟
- آره، خیلی عوض شده بابابزرگ،
الان خودش دوست داره نماز بخونه،
اما خب، مریضی امونش رو بریده.
+ جدی؟
من مطمئنم این تأثیر رو شما روشون گذاشتین.
کاش منم یه روز بتونم به مامان و
بابا، ثابت کنم اسلام اون چیزی نیست که اونا ازش فرار میکنن.
- من مطمئنم که تو از پسش برمیای.
+ چطوری؟
- نیکی تو، تا حالا سرشون داد زدی؟
+ خب، گاهی که به حرفم گوش نمیدن یا وقتایی که دعوامون میشه
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•