عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_چهلوششم] مهسا زنگ زد بهم ، با شوخی و خنده
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_چهلوهفتم ]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
به چشمای فاطمه خیره شدم ، خبری از غم دیشب نبود ، یک جوری رفتار می کرد که انگار چیزی نگفته !
با خنده نشست کنارم :
راستی ریحانه بزار یه خبر دست اول بدم بهت
ابرویم را بالا دادم ، نگاه به چشم هایش که می کردم یاد دیشب می افتادم ، ادامه داد :
آقا معلم چند روزی واسه کار فوری که براش پیش اومده باید بره شهر خودشون ، منم که امروز عصر بر می گردم احتمالا ، دنبال یکی می گشتن واسه تدریس ، منم تو رو واسه آقای نواب معرفی کردم!
چشمانم را گرد کردم:
تو چیکار کردی؟!
شانه هایش را بالا انداخت :
مگه کاری بدی کردم ؟! نمیدونی چقدر ثواب داره اینجا بودم خودم می رفتم ،
تو هم ناز نکن قول دادم من به آقای نواب !
_ وای فاطمه میخوام بگیرم خفت کنممم!
حالا چه واسه من نواب نواب میکنه !
جلوی آینه ایستاد:
از خدات هم باشه کیجا
بعد هم چشمکی نثارم کرد ، خدایا صبر صبر صبر !
این را کجای دلم می گذاشتم در این وضع؟!
اصلا درس چی ، کشک چی ؟! مگه من معلمی بلدم اخه؟!
که با حرف بی بی تازه پی به بیچارگیم بردم:
ریحانه جان ، آقا امیر علی رو واسه شام دعوتش کردم به تو هم توضیح میده تو این چند روز چیکارا کنی!
نگاهی به دیوار روبرویم انداختم ، کاش میشد بلند شوم و سرم را به همان جا بکوبم !
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
_ پسرم بده برات بکشم
جناب نواب هم با تمام احترام بشقابش را سمت گل بی بی گرفت !
همین محبوبیتش بین همه حرصم می داد !
بعد غذا در پذیرایی نشسته بودیم ، خواهر زاده گل بی بی هم همراه خانمش آنجا بود
.
با اشاره فاطمه سرم را بلند کردم، با چشم و ابرو به امیر علی اشاره کرد ، انگار منتظر من بودند :
می فرمودید آقای نواب
با همان تن صدای گرمش گفت :
شرمنده به شما هم زحمت می دیم ؛
کار واجب نبود نمی رفتم.
این چند روزه با خود بچه ها هماهنگ کردم میگن دروس تا کجا تدریس شده و باید چیکار کنید اگه هم به مشکلی بر خوردید به آقای صباحی مدیر مدرسه بگین با من تماس بگیرن ؛ بازم ممنون ، خیلی لطف می کنید .
بس که لفظ قلم حرف می زد آدم حرف کم می آورد مقابلش ،با چند جمله کوتاه جوابش را دادم :
خواهش میکنم ، چشم حتما
بعد هم هر کسی در طرفی مشغول شد ، فاطمه به خاطر اصرار مادرش امروز را هم مانده بود و فردا صبح راهی بود ، حق می دادم نتواند در هوای شمال راحت نفس بکشد !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_چهلوششم وقتی از نماز برگشتم هر دو توی آشپزخونه بودن بهشو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_چهلوهفتم
چهل روز سرد رو پشت سر گذاشتیم
ژانت رو در این مدت خیلی کم میدیدم و کمتر فرصت گفتگو پیش می اومد اما همین همخونگی و ارتباط اندک بینمون علاقه ای به وجود آورده بود که هر روز بیشتر میشد...
دیگه اثری از اونهمه خشم و انزجار و نفرت نبود
ژانت من رو به عنوان دوست پذیرفته بود و من هم مثل قبل دوستش داشتم و تحسینش میکردم
بخاطر اراده و تلاش و ایمان و محبتی که در وجودش بود
اما کتایون... کتایون...
در این مدت در کنار حجم سنگین درسها و کار آزمایشگاه دغدغه ارتباط کتایون و مادرش هم به مشغولیت هام اضافه شده بود
تقریبا هرروز مادرش یا زنگ میزد و یا پیام میداد و منم جز شرمندگی چیزی براش نداشتم و فقط میگفتم یکم بهش وقت بدید با خودش کنار بیاد. اونم ظاهرا همین کار ازش برنمی اومد و طاقتش طاق شده بود که بی توجه به حرفهای من هر روز همون حرفهای قبلی رو تکرار میکرد
کتایون اما حاضر نبود با مادرش تماس بگیره یا به اون اجازه ارتباط بده والبته من میفهمیدم دلیلش بیشتر از کینه یا عدم باور ترس بود
ترس از درک یک رابطه ناشناخته
و غروری که بهش اجازه نمیداد توی موقعیتی قرار بگیره که ممکنه قلیان احساساتش دست دلش رو رو کنه
دلش نمیخواست مادرش بدونه چقدر دلتنگشه
ازش ناراحت بود و از طرفی بین گفته های مادر و پدرش سرگردان
چند روز یکبار تماس داشتیم و اون از دلایلش برای این پنهان شدن میگفت و من از بی قراری مادری که تحمل این بی مهری رو نداشت
و اون در جواب اونهمه پند و اندرز و نصیحت و خواهش و تهدید من فقط یک جمله گفت: بهش فکر میکنم....
ولی فکر کردنش کمی بیش از حد طولانی شده بود
قرار ماهانه مون رو هم یک هفته عقب انداخته بود که نمیدونستم بخاطر ترس از روبرو شدن با منه که میدونست از دستش عصبانی ام یا دلیل دیگه ای داره
اما بالاخره برای صبح شنبه 16 فوریه قرار ملاقات بعدی رو قطعی کردیم
اون هفته هفته ی خیلی پرکاری برای من بود...
یک پروژه جدید داشتم و بعضا خارج از ساعت کاری توی آزمایشگاه می موندم و مجموعا ساعت خوابم کم شده بود. البته خستگی و بیخوابی نمیتونست من رو از پا دربیاره سالها بود که بهش عادت کرده بودم. ولی پیاده روی اجباری جمعه غروب از بیمارستان تا خونه زیر بارون نسبتا شدید و هوای سرد...
کارم رو ساخت طوری که صبح شنبه با اینکه صدای اومدن کتایون و صحبتهاش با ژانت رو میشنیدم نمیتونستم از زیر پتو بیرون بیام و همون زیر پتو هم به شدت میلرزیدم. حتی حال صدا بلند کردن هم نداشتم برای همین منتظر شدم تا خودشون بیان سراغم
تقریبا پنج دقیقه بعد کتایون به در زد: سلام چرا بیرون نمیای؟
چند بار دیگه هم سوال رو پرسید ولی واقعا نه میتونستم تکون بخورم و نه اینکه حرف بزنم. چون جوابی نگرفته بود خودش در اتاق رو باز کرد و بعد رو به ژانت گفت: خوابه هنوز...
البته من تصویر نداشتم فقط صدا بود...
دوباره صداش بلند شد: باورم نمیشه تا این وقت روز خواب باشی. فکر کنم از ترس خودتو به خواب زدی نه؟ میدونی امروز دست پر اومدم!
یکم مکث کرد و بعد دوباره گفت: پاشو دیگه الان ساعت یازده و نیمه...
دوباره سکوت.. اینبار صدای قدمهاش نزدیک شد... بالای سرم نشست و آروم صدا زد: ضحی؟
دلم نمیخواست نگرانش کنم ولی واقعا فکم تکون نمیخورد..
دوباره اینبار نگرانتر صدام کرد و همزمان پتو رو از روم کشید
لرز تنم رو گرفت پتو رو توی دستم جمع کردم و مردمکهام رو فرستادم سمت صورتش
فقط برای اینکه مطمئن بشه زنده ام ناله ی کوتاه و نامفهومی کردم که منظورم سلام بود ولی هیچ شباهتی به این واژه نداشت. و دوباره ساکت شدم.
حالا ژانت هم اومده بود بالای سرم و با چشمهای نگران پرسید: چی شده؟
فقط تونستم آروم بگم: قرص...
کتایون بلند شد و رفت قرص بیاره و ژانت نشست جاش: چی شده ضحی چرا حالت بد شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
شرایطم اصلا طوری نبود که بتونم توضیحی بهش بدم فقط لبخند زدم که بیشتر نگران نشه... اما انگار خیلی کارساز نبود چون اون همینطوری سوال میپرسید. کتایون با قرص و لیوان آب وارد اتاق شد و کنار ژانت نشست
رو به ژانت گفت: یکم بلندش کن این قرص بهش بدم
ژانت دستش رو گذاشت پشتم و یکم بلندم کرد و کتایون قرص رو گذاشت روی زبونم و لیوان آب رو روی لبهام
به سختی و با گلو درد چند جرعه آب خوردم و دوباره رها شدم روی بالش
کتایون یکم نگاهم کرد
دست گذاشت روی پیشونیم و بعد گفت: باید بریم دکتر. ژانت پاشو حاضر شو
با نهایت توانی که داشتم ناله کردم: نه... خوب میشم یکم دیگه
درسکوت نشسته بودن و نگاهم میکردن و منم حالم نمیبرد بهشون بگم برید صبحانه بخورید منم یه ساعتی میخوابم خوب میشم!
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهلوششم تمام دیشب بدون روسری بودم و آن قد
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهلوهفتم
با ترس وارد رختخواب شدم و دراز کشیدم.
احمد برخاست چراغ را خاموش کرد و با کمی فاصله از من در رخت خواب دراز کشید.
از داخل حیاط کمی نور به داخل اتاق می تابید و از حجم تاریکی اتاق می کاهید.
احمد در حالی که نگاهش به صورتم خیره بود گفت:
از دیشب تا حالا چنان بهت وابسته شدم که حد نداره.
موندم چه جوری فردا برم تبریز.
کمی در فکر فرو رفت و گفت:
باید زود کارامو سر و سامون بدم بریم سر خونه زندگی مون وگرنه تحمل دوری از تو برام خیلی سخته.
نمی تونم صبر کنم هفته بگذره جمعه برسه و بعد بیام پیشت.
دلم میخواد هر لحظه و هر ثانیه عمرم کنار تو سپری بشه.
دلم میخواد صبح که میرم سر کار از پیش تو برم و شب با شوق دیدن تو به خونه برگردم.
با شنیدن حرف هایش حس خوبی در خودم احساس می کردم.
با هر کلامی که می گفت مرا شیفته و دلبسته خودش می کرد.
دلم می خواست زمان و زمین از حرکت می ایستادند
من تمام گوش می شدم و او سخن می گفت.
احمد ادامه داد:
بریم خونه مون ان شاء الله نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره
نمیگم زندگی مجلل و اشرافی برات می سازم نه
ولی همه تلاشم رو می کنم یه زندگی شاد و پر از آرامش برات درست کنم.
یه زندگی که همه چیزش بوی خدا بده
بوی عشق بده
برای هم بال بشیم و همدیگه رو به بهترینا برسونیم.
بذار از تبریز برگردم بریم خرید جهیزیه
بعدم عروسی می گیریم و میریم سر زندگی مون
_قراره این جا زندگی کنیم؟ با پدر مادرتون؟
احمد آه کشید و به پشت دراز کشید و گفت:
بابا میگه ولی دلم نمیخواد.
دوباره به سمتم چرخید و گفت:
درسته اگه این جا باشیم سختی نمی بینی کاری نمی کنی آزرده بشی تو رفاه و آسایشی ولی دلم نمیخواد
این رفاه و آسایش به نظرم به درد من و شما نمی خوره
ما اهل این زندگی نیستیم.
هر جور شده بابا رو راضی می کنم مستقل زندگی کنیم
توی یک خونه جدا فقط خودم و خودت باشیم.
خودم میشم نوکرت شمام میشی تاج سرم.
لبخند همه صورتم را پوشاند.
خدا را شکر که او به این زندگی دلبستگی نداشت و دلش نمی خواست در این خانه و اشرافی زندگی کند.
خیال این که قرار بود در خانه ای جدا به دور از بقیه فقط من باشم و او شیرین بود.
به احمد گفتم:
چه خوبه اگه این جوری که شما میگی بشه.
مادرم امروز می گفت به زودی برای خرید جهیزیه میرن.
راستی مادرم می گفت شما گفتین جهیزیه برام نخرن درسته؟
احمد دستش را زیر سرش گذاشت و گفت:
آره من خواهش کردم.
_برای چی؟
لپم را کشید و گفت:
چون دوست دارم خودم برای عروسکم جهیزیه بخرم.
ببرمت بازار هر چی دوست داری بخری.
روی موهایم دست کشید و گفت:
من می دونم شما دختر خیلی عاقل و فهمیده ای هستی و می دونم حاجی معصومی براتون هم تو تربیت هم تو معیشت سنگ تموم گذاشته و میذاره
اگه من میگم خودم جهیزیه می خرم برای این نیست که فکر کنی منظورم اینه اون چیزی که حاجی می گیره در شأن خانواده ما نیست یا خدایی نکرده حاجی کم میذاره
اصلا قصد چنین جسارتی رو ندارم
فقط دوست دارم خودم همه چی برات بخرم و همه کار برات بکنم.
این قدر تو خوبی و این قدر دوست دارم که دلم میخواد دنیا رو به پات بریزم
جهیزیه هم یه بخش از این دنیا.
به رویش لبخند زدم و گفتم:
دست شما درد نکنه ولی جهیزیه یه هدیه از طرف پدر و مادر به دخترشانه.
هر کسی در حد توانش میده
کسی هم حق نداره دندون اسب پیش کشی رو بشمره.
هر چی بدن یا ندن فقط باید بگیم دست شما درد نکنه.
می دونم شما اهل این حرفا نیستی که بگین کم گذاشتن یا بد خریدن
می دونم چقدر خوب و .... مهربونین و منو هم ..... خیلی .... میخواین
اما آقاجان و مادر من هم اصرار دارند همین طور که این هدیه رو به خواهرام دادن به من هم بدن
به عنوان یادگاری از خونه پدری که دختر با خودش به خونه شوهر می بره
برای خود من اصلا فرقی نمی کنه آقاجان و مادرم بخرند یا شما بخرین
هر کدوم تون بخره منت گذاشته سرم و من قدردان لطفش هستم
فقط دلم می خواد ساده باشه مثل بقیه مردم دلم نمیخواد اشرافی و مجلل باشه
دلم نمیخواد با وسایل خونه و زندگی ام دل کسی بشکنه
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•