•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
°🤒° دست ڪاظم را گـچ گرفته بودند، باید در بیمـارستان استراحت میڪرد؛ اما فرار ڪرده بود.
°⚒️° به هر ترتیبی بود با قندشڪن و قیچی گچ دستش را باز ڪردیم. نرسیده آماده رفتن بود، عملیــات داشتند.
°🥾° ڪمرش درد میڪرد و نمیتوانست بنشیند و بند پوتیـنهایش را ببنـدد. یڪی را به زور خودش بست و دیگــر؎ را من.
°😊° در حالی ڪه سرش پایین بود و به گرههایی ڪه میزدم، نگاه میڪرد، گفت: اجر این جهــاد برا؎ شماهایی ڪه همسـرتان را با دست خودتان راهی جهــاد میڪنید هست. همین ڪه ما از بابت خـانه و زندگی خیـالمان راحت است مدیـون شماییم.
°😭° دیگر بغــض مجـالی نمیداد ڪه جوابش را بدهم.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #کاظم_نجفی_رستگار
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
💓• از وقتۍ ڪاظم رفته بود لبنــان، خبر؎ از او نداشتم. در فراق او افســردگۍ گرفته بودم و نحیف و لاغــر شده بودم.
💔• مادرشـوهرم به بهــانه پیدا ڪردن ڪاظم مرا آورد اهــواز ڪه از این حال و هــوا بیرون بیایم.
💓• وقتۍ اتفاقی در خیــابان پیدایش ڪردم، زبانم بنـد آمده بود و پایم بۍحس شده بود و دیگر تــوان راه رفتن نداشتم.
💔• خانه ڪه آمدیم و رنگ و رویم را دید، خیلۍ ناراحت شد. محڪم مۍزد رو؎ پایش و سرش را تڪان مۍداد.
💓• وا؎ اڪرم! نگو مریض شدم ڪه دیوانهام مۍڪنۍ، مرا شرمنده مۍڪنۍ. من ڪیم ڪه به خاطر من ظالم خودت را به سختۍ مۍانداز؎؟!
💔• تبخالۍ گوشه لبش بود. وقتۍ پرسیدم : «حالا بگو لبت چه شده؟» اشڪش جــار؎ شد.
💓• اشڪهایم را با گوشه انگشتش پاڪ ڪرد و سرش را انداخت پایین و گفت: در این مدت این همه سختۍ ڪشید؎ و قیافهات شبیه بیمــاران روانۍ شده، آن وقت تو نگـران تبخــال رو؎ لب منۍ!
حــال و هــوایی داشت آن روز.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #کاظم_نجفی_رستگار
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal