eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 😊 عکس کوچولو رو در اندازه‌های بزرگ چاپ کنین. ☺️اون به سه قطعه با برش تقسیم کنین. ☝️حالا به کوچولو کمک کنین تا پازل عکسش و درست کنه. 👌 کمک به آموزش حل مسئله از مزایای این فعالیته. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟🥰 ‌عِشــِــــــق یَعنی♡ دَستانم‌رابگیري‌نِگاهَم‌کنی🌱 وَبِگویی‌مَـن‌بِه‌بُودنِت‌قانِعم...|•😌 مهسا ختایی /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1233» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• در ذهنِ اجاقـ🔥ـ عطرِ چایـ☕️ـے زیباست در جشنِ پرنــ🕊ـدگان رهایـ🌈ـے زیباست در باورِ گُل نسـ🌬ـیم و من مےگویم👇🏻 هر صبـ🌤ـح که پلک میگشایے زیباستـ😍 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• مثل نم نم بـ🌧ــارون توے هر حالے قشـــنـگـے😍☔️ 🎈 😇 ‌‌‌‌💚 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏یه روز مامانم رفته بود تشییع جنازه شهید گمنام؛ وقتی اومدن ازشون پرسیدم مامانی حالا اسم شهید چی بود❔ مامانم هم بنده خدا گفت نمیدونم مادر اصلا یادم رفت بپرسم 👍😂😁 . . •📨• • 790 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوپنجاه‌ودوم مادر بچه به بغل از دیدن راضیه
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم. احمد سینی به دست با لبخند وارد اتاق شد. باد سردی در اتاق پیچید و لحاف را تا گردنم بالا آوردم. احمد کنارم نشست و گفت: سلام خانم خوشگلم. به رویش لبخند زدم و جواب سلامش را دادم. به سینی اشاره کرد و گفت: پاشو برات نون پنیر با چای شیرین آوردم. در جایم نشستم و تشکر کردم. پرسیدم: اذان گفتن؟ احمد سر بالا انداخت و گفت: نه هنوز. تا شما اینو بخوری اذانم میگن. _یعنی تا اذان خیلی مونده؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره خوشگل خانم. یک ربعی مونده. بی حواس به آرایشی که از دیشب روی صورتم بود چشمم را محکم و طولانی مالیدم و پرسیدم: پس چرا این قدر زود حاضر شدی بری مسجد؟ احمد به چشمم نگاه کرد و شیرین خندید. به دستم که سیاه شده بود نگاه دوختم و خجالت کشیدم حتما چهره ام مضحک شده بود. احمد پشت پلکم را بوسید و گفت: با حاج آقا یکم کار دارم. احمد از جا برخاست. درحالی که کتش را می پوشید گفت: من بعد مسجد میرم خونه بابام یکم دیر میام نگرانم نشی از جا برخاستم تا بدرقه اش کنم و گفتم: خیر باشه سر صبحی احمد پیشانی ام را و بعد شکمم را بوسید و گفت: خیره خانومی. میخوام برم کتابا و وسایلم رو بیارم بذارم انباری دیگه هی دم به دقیقه نرم اونجا خودم را در بغل احمد جای دادم و گفتم: نه این که فکر کنی دلم نمیخواد وسایلت رو بیاری و وسایلت مزاحمم هستن ولی بذار همونجا باشن تا به هوای اونا هر روزی بری سر بزنی از پدر و مادرت خبر بگیری. احمد دست هایش را به دورم حلقه کرد و گفت: من هر روز میرم دستبوسی شون فقط وسایل رو بیارم این جا کارای خودم راحت تر میشه و شبا زودتر می تونم بیام خونه پیشت باشم. این چند وقته خیلی کم با هم بودیم و قدر تک تک لحظه هاش دلتنگتم. سرم را به سینه احمد چسباندم و گفتم: چه خوب. دلم نمیخواست از نبودنت و کم بودنت غر بزنم ولی منم سختم بود کم خونه بودی. تو تک تک لحظه هایی که نیستی تو این خونه حس غربت دارم. از صبح تا شب چشمم به دره تا کی برگردی. گاهی حتی تو دلم دعا می کنم میگم چی میشه یهویی بیای خونه لبخند زدم و گفتم: حتی فکر این که یهویی و غافلگیرانه بیای خونه هم منو سر ذوق میاره. احمد پیشانی ام را بوسید روی موهایم را نوازش کرد و گفت: قربون دلت برم که همه این تنهایی ها رو تحمل می کنی و گله نمی کنی. از این به بعد سعی می کنم بیشتر خونه باشم. حالا اجازه میدی برم؟ از بغل احمد بیرون آمدم و گفتم: شما صاحب اجازه اید. بفرمایید. التماس دعا احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: هوا خیلی سرده خواستی بری صورتت رو بشوری لباس گرم بپوش با این یه لایه لباس نری بیرون یخ بزنی _چشم. لپم را کشید و گفت: قربون چشم گفتنات برم که این قدر شیرینه و از آدم دل می بره. در را باز کرد و گفت: مواظب خودت باش. دوباره چشم گفتم و احمد بارلبخند خداحافظی کرد و رفت. در اتاق را بستم و جلوی آیینه نشستم. با شیر پاک کن صورتم را پاک کردم. شکمم به تازگی کمی برجسته شده بود و کمی چاق شده بودم. به قول مادرم از دو پاره استخوان بودن در آمده بودم و آب زیر پوستم رفته بود. نشستم نان و پنیر و چای شیرینم را خوردم که صدای اذان بلند شد. لباسم را که بی آستین و یقه اش کمی باز بود عوض کردم و لباس گرم پوشیدم. به مطبخ رفتم و صورتم را با آب گرم و صابون شستم. وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. نمازم را خواندم، چند صفحه قرآن تلاوت کردم و زیارت عاشورا خواندم. بعد از طلوع آفتاب دوباره به دستشویی رفتم و باز وضو گرفتم. احمد می گفت تمام تلاشم را بکنم در طول روز دائم الوضو باشم. اسپند دود کردم و دور خانه چرخاندم. لباس های کثیف را از حمام آوردم و در تشت ریختم. دو آجر روی هم گذاشتم و نشستم تا لباس بشویم. شیر آب حیاط یخ بسته بود. از مطبخ آب گرم آوردم و روی شیر آب ریختم تا یخش باز شود. کمی هم آب گرم در تشت ریختم و مشغول شستن لباس ها شدم. دست هایم از شدت سرما کبود و کرخت شده بود. تمام صورتم هم از سرما می سوخت. به هر سختی بود لباس ها را شستم آب کشیدم و روی بند پهن کردم. سریع به اتاق رفتم و علاء الدین را روشن و زیادش کردم. دست هایم از شدت سرما می لرزید. دستم را به علاءالدین چسباندم تا زودتر گرم شود که پوست دستم به شدت سوخت. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کف دستم به شدت سوخت و آخم را در آورد. دستم را چندین بار تکان دادم و بعد به حیاط رفتم. دستم را روی یخ حوض گذاشتم تا مگر کمی سوزشش آرام شود. صدای باز شدن در حیاط آمد. به استقبال احمد رفتم و سلام کردم. احمد پرده جلوی در را کنار زد، جواب سلامم را داد و گفت: تو توی حیاط چه کار می کنی؟ سرده برو تو اتاق. سریع چند جعبه بزرگ را آورد و داخل حیاط گذاشت و به کوچه برگشت. دست سوخته ام را بالا گرفته بودم تا با باد سرد سوزشش آرام شود. احمد در را بست و به حیاط آمد. دست هایش را به هم مالید و کلاه بافتنی اش را جلو کشید و گفت: هنوز که این جایی! برو تو یخ زدی نگاهش به لباس های روی بند افتاد و گفت: لباسا رو چرا شستی؟ میذاشتی خودم بعدا می شستم. به رویش لبخند زدم و گفتم: دست شما درد نکنه. لباس شستن که وظیفه شما نیست وظیفه خانم خونه است. دیگه جمع شده بود شستم دیگه. احمد دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: دستت درد نکنه ولی یادت باشه شما خانومی، ریحانه ای، برگ گلی نباید ازت توقع کار سخت داشت. شما فقط باید بشینی و دلبری کنی. هر کاری توی خونه می کنی لطفه. وظیفه نیست. منت سر شوهرت میذاری. ازت ممنونم. خدا اجرت بده. توجهش به دستم جلب شد و پرسید: دستت رو چرا این جوری گرفتی؟ دستم را مشت کردم پایین انداختم و گفتم: چیزی نیست یکم سوخته. احمد دستم را گرفت. مشتم را باز کرد و گفت: چه کار کردی با خودت؟ تاولم زده دستم را پایین انداختم و گفتم: چیز مهمی نیست. تا فردا پس فردا خوب میشه ان شاء الله. احمد گفت: ان شاء الله. حالا برو اتاق یخ کردی من اینا رو ببرم انباری بچینم. احمد یکی از جعبه را برداشت و به سمت انباری رفت. من هم پشت سرش رفتم. کفش هایش را در آورد و وارد انباری شد. گفتم: این جا کثیف شده بذار جارو بزنم بعد کتابات رو بچین احمد گفت: دستت درد نکنه خودم الان جارو می زنم شما فقط بشین خانومی کن لازم نیست کاری بکنی احمد به حیاط رفت. جارو را کمی خیس کرد و به انباری برگشت. روی موکت را جارو زد و جعبه های کتاب هایش را کنار هم روی زمین گذاشت. شاید هشت جعبه بزرگ چوبی کتاب داشت. سه جعبه را روی زمین گذاشت و بقیه را روی آن ها چید و به شکل کتابخانه در آورد. یکی از کتاب هایش را برداشتم و گفتم: بعضی از این کتابات چه قدر نوشته هاش سخته. من حتی اسمش رو هم نمی تونم بخونم. احمد به رویم لبخند زد که ادامه دادم: اینا در مورد چی ان؟ احمد کتاب دستم را گرفت و گفت: اینا در مورد مکاتب فکری و فلسفی غربن _به چه دردی می خورن؟ برای چی می خونی؟ احمد در حالی که کتاب ها را مرتب می کرد گفت: آدم وقتی میخواد یه راهی رو بره باید هم اون راه رو کامل بشناسه هم بیراهه ها رو بشناسه. این کتابا خود بیراهن. ما یک عقیده حق داریم که دین مونه. برای مبارزه باید هم دین مون رو کامل بشناسیم کسی نتونه عقاید مون رو متزلزل کنه و شبهه وارد کنه هم باید عقاید دشمن و باطل رو بشناسیم که به عقاید اون حمله کنیم پوچیش رو بهش اثبات کنیم. واسه همین من این کتابارو می خونم وگرنه حیف وقت که برای شناخت مارکسیسم و کمونیسم و هزاران ایسم دیگه گذاشته بشه. یکی دیگر از کتاب ها را برداشتم، تورق کردم و گفتم: اینا رو که می خونی می فهمی چی نوشته؟ من که اصلا نمی فهمم چی نوشته احمد خندید و گفت: آره قربونت برم می فهمم. هر جاش رو هم نفهمم یا سخنرانی های حاج آقا بهشتی رو گوش میدم یا میرم از امام جماعت مسجد می پرسم. شمام لازم نیست اینا رو بخونی یه مشت چرندیاته که جز پوچی و باطل چیزی تهش نیست. شما همین کتابای مربوط به دین و مذهب خودمون رو بخون تا بتونی بچه های سالم و صالح و به درد بخور تربیت کنی. خدا وظیفه بزرگی گردن شما خانوما گذاشته. شما مادر میشید و یک آدم رو پرورش میدین. تمام تلاشت رو بکن روی اعمال دینی ات کار کن، قرآن بخون، دعا بخون، کتاب های مفید و احادیث بخون تا بتونی آدمای خوبی رو پرورش بدی و بفرستی تو جامعه که هم خودشون خوب باشن هم به بقیه خوب بودن رو یاد بدن. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• در روایات اهل بیت(ع) درمورد زیارت امام رضا(ع) می‌فرمودند: فرشته‌های آسمان پیاپی برای زیارتش، به زمین می‌آیند و آتش دوزخ، بر زائران او حرام شده است . . . 🌸🍃 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 👌شمارش بازی "چندتا داریم"؟؟ ☺️ در هر بازی یا کاری که با کوچولوتون انجام میدین؛ مسئله اعداد و شمارش رو وارد کنین 🤔 یه مثلا بگید ☺️ مثلا وقتی دارین از پله‌های خونه مادربزرگ بالا میرین یا حتی وقتی دارین جوراب می پوشونین می‌تونین از شمارش بهره ببرین.‌ 😊 دیگه فایده اش واضح و روشنه. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟👌 ‌کم‌کُن‌ این‌فاصله‌را شعربغل‌می‌خواهَد📝 آخرش‌ عِشق‌فقط❤️ مردِعمل‌می‌خواهد|•✋ مهسا ختایی /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1234» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ☀️| صبح زیباتووون بخیر ☕️| فنجون عشقتووون پر مهر 💚| خـونه دلتـووون گـرم 👋| دستانتووون پر روزے 👀ا| نگاهتووون قشنگ 🎈 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• را چه بنامم جز نفــ🌬ــس که بود و نبود تـ♡ـو بود و نبود من است🥰💖 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• یه ازدواج خوب و موفق نیاز به یه آرامش فکری و روحیِ واقعی داره اما 🍁 بعضی فکرها هستند که ما رو ناخوداگاه سمت تصمیماتی می‌برند که به نفعمون نیست مثلا این فکرها: 🎀 از دست دادن فرصت: این خواستگار، مناسب نیست اما اگه باهاش ازدواج نکنم، سنم بالا میره، بعد خواستگار پیدا نمی‌شه، بعد برا همیشه تنها می‌مونم، بعد....😶 🎀 باز شدن راه ازدواج دیگران: اگه من با این خواستگار ازدواج نکنم، خواهر کوچیکم هم ازدواج نمی‌کنه، برادرم هم....😟 🎀 لجبازی: جواب من مثبته، چون فلانی حسودیش می‌شه که میگه با این خواستگار ازدواج نکنم 😒 🎀 ترس از نفرین: اگه با این خواستگار ازدواج نکنم‌، آه می‌کشه، نفرینم می‌کنه، پس...😞 🎀 رسیدن موقعیت اجتماعی بهتر: درسته اخلاق این خواستگار خیلی بَده، اما عوضش خیلی پولداره 😍 🔔 وقتی فکر و تصوراتمون درست باشه راحتتر تصمیم درست میگیریم و تا همیشه می‌تونیم به انتخابی که کردیم با تمــام قلــب، افتخار کنیم . . . 💚 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏پسر کوچیکه خیلی مامانم👵 رو دوست داره؛ هروقت دعواش کنم یا بهش سخت بگیرم از کاه کوه ⛰می‌سازه و برای مامانم تعریف می‌کنه. امروز برای روز مادر رفتیم خونه مامانم، مامانم پرسید انگشتت چی شده(تو بازی خورده بود زمین و یه زخم خیلی کوچولو داشت) میگه من پسر خوبی بودم مامانم منو دعوا کرد و آنقدر کتک زد که خون🩸 اومد! برو برام یه مامان جدید بخر😒 من😳 مامانم😱😡 پسرم😢🤣 شوهرم بعد فهمیدن ماجرا😍🤣 نمیدونم از دست این کاراش چیکار کنم . . •📨• • 791 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
•᯽🪞᯽• . . •• •• خبرها حاکی از پرپر شدنها بود یا زهرا به میلادت ببین هنگامه سرخ شهیدان را هنوز از انتقام سخت می گوییم و می خواهیم بگیر از لشکر صهیون تقاص خون ایران را کجایی حاج قاسم تا بخوانی شعر عاشورا شبیه کربلا کردند از خون باز کرمان را . . ᯽اےآرامِ‌ دلم᯽ Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽🪞᯽•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوپنجاه‌وچهارم کف دستم به شدت سوخت و آخم ر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به روی احمد لبخند زدم و گفتم: چشم هر چی شما بگی. احمد لپم را کشید و گفت: قربون چشم گفتنت بشم که حرف و عملت یکی نیست. با تعجب نگاه به او دوختم و پرسیدم: کجا حرف و عملم یکی نبوده؟ احمد لبخند زد و گفت: میگی هر چی من بگم ولی از وقتی از راه اومدم چند بار بهت گفتم برو اتاق هوا سرده سرما می خوری ولی گوش نمیدی از اول زندگی مون بهت گفتم لباسا رو نشور لازم نیست کارای سنگین بکنی ولی گوش نمیدی لبخند دندان نمایی زدم و گفتم: اینا رو شما گفتی ولی من که در مقابلش چشم نگفتم. هر چی شما میگی مال وقتیه که چشم بگم اگه چشم نگم مختارم هر کار خودم مناسب می دونم انجام بدم. احمد خندید و گفت: خیلی بلا شدی خانوم با این زبونت کار دست خودت میدی ها. لبه های ژاکتم را به هم نزدیک کردم و گفتم: هر کاری از سمت شما باشه خیره. اشکالی نداره. شما سرت شلوغه کارای مهمی داری دلم نمیاد همون موقعی که خونه ای بری بشینی لباس بشوری یا چه می دونم دور و بر خونه رو جمع و جور کنی. الانم شما این جایی به نظرت من طاقت میارم باشی و من برم تو اتاق بشینم پیشت نباشم؟ احمد پیشانی ام را بوسید و گفت: شرمنده که کم پیشتم و کم برات وقت دارم. _اشتباه برداشت نشه قصد من غر زدن و نالیدن نبود. مهم نیست که وقت کمی تو خونه ای مهم اینه وقتی هستی برام سنگ تموم میذاری همین سنگ تموم گذاشتنات همین خوبیات همین مهربونیات منو بد عادت کرده زیادی وابسته ات شدم و وقتی هستی دلم نمیخواد حتی یه لحظه قد یه نگاه قد یه پلک زدن از دیدنت و کنارت بودن محروم بشم. احمد دست هایش را دورم حلقه کرد و گفت: من کجا خوب بودم؟ من که همیشه برات کم گذاشتم و شرمنده ات بوده و هستم سرم را بالا گرفتم و در چشم هایش خیره شدم و گفتم: تو از خوبم خوب تری خودتو دست کم نگیر. مادرم می گفت از هر چی نگران باشه خیالش بابت خوشبختی من جمع جمعه می گفت احمد آقا همه چی تمومه. این حرف مادر نیست فقط ... حرف همه است. منم تو این زندگی خوب بودنت رو همه جوره درک کردم و چشیدم. بس که خوبی شدی مثل هوا که آدم برای زنده موندن بهش وابسته است. نباشی نفس آدم می گیره انگار نگاه احمد رنگ غم گرفت. نوازش وار به پشتم دست کشید و گفت: رقیه جان ... آهسته در جوابش گفتم: جانت به سلامت ... جان؟ با صدای غمگینی گفت: منو دوست داشته باش ولی بهم وابسته نشو دلم نمیخواد اگه اتفاقی برام افتاد تو ضربه بخوری از حرفش وا رفتم. همه وجودم یخ زد. چند بار دهان باز کردم اما نتوانستم چیزی بگویم. اشک در چشمم حلقه زد. انگار صدایم گم شده بود و همه حرف هایم قرار بود با همان قطره اشک گفته شوند. احمد اشکم را که آهسته فرو ریخت پاک کرد و گفت: ببخش اگه ناراحتت کردم. اگه حرفم تلخ بود قصدم اذیتت نبود. دلم نمیخواد به خاطر من خم به ابروت بیاد. تو همه دین و دنیای منی. همه عمر منی. بزرگترین ترس من تو زندگی تویی. می ترسم آسیب ببینی. باید چیزی می گفتم. صدای بغض دارم را صاف کردم و گفتم: اولا قرار نیست چیزی بشه ... اگرم خدایی نکرده چیزی بشه ... من همه جوره پات هستم. وقتی بهت بله گفتم یعنی تو سختی تو خوشی تو ناخوشی همه جوره قراره باهات باشم فقط قرار نیست رفیق گرمابه و گلستونت باشم. به خاطر من نترس ... دلت هم نلرزه. من زن تو ام... تو این چند وقته از تو درس گرفتم. مثل خودت میخوام قوی باشم. نه مانعت میشم نه دلم میخواد فکر و خیال من مانعت بشه. از بابت من دلت قرص باشه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد حلقه دستش را دورم محکم تر کرد و گفت: هر دفعه ترس برم میداره خودت دلم رو قرص می کنی. قربون خدا برم که تو رو این قدر عاقل و فهمیده آفریده. هر چی من به خاطر داشتنت خدا رو شکر کنم کمه. سرم را بالا آوردم و گفتم: قربون دلت برم که قرص شد ولی لازم نیست منو این قدر قرص و محکم بغل کنی بچه له شد. احمد با خنده مرا رها کرد که گفتم: این طفلک دنیا بیاد عین بشقاب پخش باشه خوبه لهش کردی. احمد به شکم تازه برجسته شده ام دست کشید شکمم را بوسید و گفت: الهی باباش قربون خودش و مامانش بره. چشم دیگه حواسم جمع می کنم این طوری بغلت نگیرم. اصلا دیگه بغلت نمی کنم. دست های احمد را دور خودم حلقه کردم و گفتم: این بچه پخش و بشقابی بشه بهتر از اینه که مامانش از محبت باباش محروم باشه. احمد از حرفم خندید و روی سرم را بوسید. آغوش احمد برای من حکم بهشت را داشت. خود آرامش بود که حاضر نبودم لحظه ای آن را از دست بدهم. احمد به صورتم دست کشید و گفت: یخ کردی عروسک خانوم. بیا بریم این جا سرده. دستش را دور شانه ام حلقه کرد و با هم از انباری بیرون آمدیم. احمد در انباری را بست و با هم به سمت اتاق رفتیم. احمد مرا به داخل اتاق فرستاد و گفت: شما بشین من برم استکان بیارم با هم چای بخوریم. چشم گفتم و وارد اتاق شدم. کنار علاء الدین نشستم تا گرم شوم. به دست تاول زده ام چشم دوختم. انگار دوباره سوزشش سوختگی اش برگشت. دستم را مشت کردم و کمی عقب تر نشستم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ با احساس تکان خوردن چیزی درون رحمم سر جایم خشکم زد هم ترسیدم هم انگار ذوق کردم. حس غریب و قشنگی بود. اولین بار بود که وجود فرزندم را حس می کردم. انگار چیزی مثل ماهی درون شکمم شنا کرد و از این طرف به آن طرف رفت. جارو را گذاشتم و روی زمین نشستم. دستم را روی شکمم گذاشتم و قربان صدقه فرزند پنج ماهه ام رفتم. برایش آیة الکرسی و چهار قل خواندم و دعا کردم سالم و سلامت باشد. به تولدش که فکر می کردم دلم برایش ضعف می رفت. به گمانم اوخر شهریور یا اوایل پاییز دنیا می آمد. هر روز برایش کلی بافتنی می کردم. کلاه، لباس، شلوار و ... هر چه که دستم می آمد و می توانستم برایش می بافتم. آفتاب اردیبهشت ماه گرم بود و زمین را خشک کرد. دوباره از حوض آب برداشتم و دور حیاط پاشیدم و مشغول جاروی حیاط شدم. هم زمان با جارو کشیدن زیر لب ذکر می گفتم و برای سلامتی و فرج امام زمان صلوات می فرستادم. از جارو زدن که فارغ شدم به مطبخ رفتم. کمی برنج در سینی ریختم و مشغول پاک کردن برنج بودم که صدای در حیاط آمد. هنوز ظهر نشده بود و برگشت احمد به خانه عجیب بود. از مطبخ بیرون آمدم و به استقبال احمد رفتم. سلام کردم و به او که با لبخند به سمتم می آمد گفتم: خیر باشه این وقت روز. احمد پاکت کوچکی از جیبش در آورد. به دستم داد و گفت: خیره خانم. برات ویارونه آوردم. پاکت را از دستش گرفتم و با دیدن درون پاکت آب دهانم راه افتاد. از او تشکر کردم و گفتم: دستت درد نکنه ... این همه راه اومدی واسه همین؟ احمد به رویم لبخند زد و گفت: دیگه ببخش کمه اولین بار بود دیدم آوردن هم بارش کم بود هم قیمتش گزاف فقط کم گرفتم بچشی. ان شاء الله چند روز دیگه فراوون میاد برات بیشتر میارم. از او تشکر کردم و گفتم: ممنون زحمت کشیدی. احمد سرم را بوسید و گفت: کاری نداری من برم؟ _کجا بری تازه اومدی که _برم در حجره بازه فقط اومدم اینو بهت برسونم و برم. _برو به سلامت خدا به همراهت. احمد شکمم را بوسید و گفت: مواظب فسقل بابا باش. لبخند زدم و گفتم: چشم مواظبم. احمد خداحافظی کرد و رفت و من دوباره در خانه تنها شدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• روزی‌ام می‌رسد از دست کریمانه‌تان🌿 من محال است که پا پس کشم از خانه‌تان🥺 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای دل تو چگونه نشکنی با این داغ👌 آتش زده باز دست دشمن بر جان🔥 🌿⃟❣ ‌یک زخم دگر به زخم مان افزودند😔 با این خبری که آمد از کرمان✨|•✋ . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1235» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• همرنگ سپیده و سپیدار شوید🙃 مشتاق و مست دیدار شوید😍 روشـن شـده چــــــشــ👀ـــم آســ🌥ـمان، ‌ در می زند آفتابـ🌞ـــ بیدار شوید…☺️🌱 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ؏ـشق همین خنـ😊ــده هاے ساده ے توست وقتے با تمام غصه هایت مےخندے👌🏻 تا از تمامِ غصه هایم رهـ🕊ـا شوم 💓 💚 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏مامان من رفته بود مجلس ختم بعد اصلا اعلامیه رو نگاه نکرده موقع بیرون اومدن از مسجد به دختر صاحب عزا گفته بود ببخشید مامانتونو ندیدم بهش تسلیت بگم دختره گفته بود خوب مامانم فوت کرده دیگه مامانم فکر کرده بود پدرشون فوت کرده میگه اینقدر خجالت کشیدم😌 . . •📨• • 792 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوپنجاه‌وششم احمد حلقه دستش را دورم محکم ت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مشغول هم زدن نهارم بودم که دوباره صدای باز شدن در حیاط آمد. لبخند بر لبم نشست و به استقبال احمد رفتم. احمد با خوشحالی به سمتم آمد. سلام کردم و جواب گرفتم. _خوبی قربونت برم؟ با لبخند عمیقی جواب دادم: الحمدلله خوبم. چه خوب کردی نهار اومدی خونه. خیلی وقت بود با هم نهار نخورده بودیم. احمد گفت: برای نهار نیومدم. برو آماده شو با هم بریم. _خیره ان شاء الله. کجا بریم؟ احمد با شوق و ذوق گفت: حاج بابا رو تو مسجد بازار دیدم. بهم گفت بچه داداش محمد دنیا اومده. خوشحال گفتم: مبارک باشه. ان شاء الله قدمش خیر باشه. احمد با خوشحالی گفت: ان شاء الله. خیلی برای داداش خوشحال شدم. برو آماده شو اول بریم حرم برای شکر بعدش بریم خونه داداش. به مطبخ نیم نگاهی کردم و پرسیدم: نهار نخوریم؟ احمد کتش را در آورد و گفت: چرا بخوریم. با هم به مطبخ رفتیم. نهار که خوردیم احمد ظرف ها را شست و من به اتاق رفتم تا لباس بپوشم. سوار ماشین شدیم و به حرم رفتیم. زیارت کوتاهی کردیم و نماز شکر خواندیم. از حرم که بیرون آمدیم احمد گفت: بریم کادو چشم روشنی بگیریم. پرسیدم: چی میخوای بگیری؟ احمد با ذوق گفت: بریم برای خوشگل عمو النگو بگیریم. با ذوق گفتم: مگه بچه اش دختره؟ احمد خوشحال سر تکان داد و گفت: آره آقام می گفت دختره. _خدا ببخشه بهشون. ان شاء الله زیر سایه پدر و مادرش درست و حسابی تربیت بشه. سوار ماشین شدیم و احمد به راه افتاد. گفت: برای دختر خودمونم طلا بگیریم. با خنده پرسیدم: مگه بچه ما دختره؟ _از کجا معلوم نباشه؟ شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم ولی خانباجی میگه بهت میاد پسر داشته باشی. زیور خانمم میگه. زیور خانم به سوگل می گفت دختر داره _از کجا می فهمن بچه چیه؟ دوباره شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم.... قدیمی ان دیگه حتما از حالات آدم می فهمن _یه دستگاه هایی هست میگن میری می فهمی بچه چیه بریم دکتر تا تشخیص بده؟ _نه اصلا ... _چرا؟ خوبه که بفهمیم. _همه ذوق بچه دار شدن به اینه که ندونی چیه. سالم صالح باشه جنسیتش مهم نیست. چه دختر چه پسر مهم اینه بنده خدا بشه. احمد در تایید حرفم سر تکان داد و گفت: راست میگی. ولی من الان ذوق دارم بیا براش گوشواره ای مریمی ای چیزی بخریم حالا این بچه دختر نشد میذاریم واسه بعدی، بعدی نشد باز بعدیش بالاخره تو ده تا بچه یکیش دختر میشه دیگه با خجالت گفتم: ده تا بچه؟ احمد با شیطنت خندید و گفت: تازه حداقلش رو گفتم. وگرنه به من باشه سالی یه بچه جدید باید داشته باشیم سال نو بچه نو. از خجالت داغ شدم و گفتم: چه خبره احمد خندید و گفت: خبر سلامتی. خدا تو قرآن میگه المال و البنون زینة حیاة الدنیا همون قدر که زیاد داشتن مال خوبه زیاد داشتن بچه هم خوبه، ارزشه از طرفی زن خوب مثل زمین زراعی خوبه⭐️. همون طور که میشه تو زمین خوب کلی محصولات خوب کاشت و برداشت کرد تو دامن زن خوب هم میشه کلی بچه خوب و انسان خوب پرورش داد و تربیت کرد. منم میخوام حالا که زنم فرشته است یه نسل خوب و عالی ازش زیاد کنم. از حرف احمد خجالت کشیدم. احمد لپم را کشید و گفت: قربون خانم خجالتیم بشم از خجالت سرخ شده. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•