•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟💔 ای دل
تو چگونه نشکنی با این داغ👌
آتش زده باز دست دشمن بر جان🔥
🌿⃟❣ یک زخم دگر
به زخم مان افزودند😔
با این خبری که آمد از کرمان✨|•✋
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1235»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
همرنگ سپیده و سپیدار شوید🙃
مشتاق #سلام و
مست دیدار شوید😍
روشـن شـده چــــــشــ👀ـــم
آســ🌥ـمان، #صبح_بخیر
در می زند آفتابـ🌞ـــ
بیدار شوید…☺️🌱
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
؏ـشق همین خنـ😊ــده هاے
ساده ے توست
وقتے با تمام غصه هایت
مےخندے👌🏻
تا از تمامِ غصه هایم
رهـ🕊ـا شوم
#کیکاووس_یاکیده
#بخـــــند_جـــــان_دلــــــم💓
#ز_گهواره_تا_گور_عاشق_بمان💚
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامان من رفته بود مجلس ختم بعد اصلا اعلامیه رو نگاه نکرده موقع بیرون اومدن از مسجد به دختر صاحب عزا گفته بود ببخشید مامانتونو ندیدم بهش تسلیت بگم دختره گفته بود خوب مامانم فوت کرده دیگه مامانم فکر کرده بود پدرشون فوت کرده میگه اینقدر خجالت کشیدم😌
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 792 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوپنجاهوششم احمد حلقه دستش را دورم محکم ت
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجاهوهفتم
مشغول هم زدن نهارم بودم که دوباره صدای باز شدن در حیاط آمد.
لبخند بر لبم نشست و به استقبال احمد رفتم.
احمد با خوشحالی به سمتم آمد. سلام کردم و جواب گرفتم.
_خوبی قربونت برم؟
با لبخند عمیقی جواب دادم:
الحمدلله خوبم.
چه خوب کردی نهار اومدی خونه.
خیلی وقت بود با هم نهار نخورده بودیم.
احمد گفت:
برای نهار نیومدم.
برو آماده شو با هم بریم.
_خیره ان شاء الله. کجا بریم؟
احمد با شوق و ذوق گفت:
حاج بابا رو تو مسجد بازار دیدم. بهم گفت بچه داداش محمد دنیا اومده.
خوشحال گفتم:
مبارک باشه. ان شاء الله قدمش خیر باشه.
احمد با خوشحالی گفت:
ان شاء الله.
خیلی برای داداش خوشحال شدم.
برو آماده شو اول بریم حرم برای شکر بعدش بریم خونه داداش.
به مطبخ نیم نگاهی کردم و پرسیدم:
نهار نخوریم؟
احمد کتش را در آورد و گفت:
چرا بخوریم.
با هم به مطبخ رفتیم. نهار که خوردیم احمد ظرف ها را شست و من به اتاق رفتم تا لباس بپوشم.
سوار ماشین شدیم و به حرم رفتیم. زیارت کوتاهی کردیم و نماز شکر خواندیم. از حرم که بیرون آمدیم احمد گفت:
بریم کادو چشم روشنی بگیریم.
پرسیدم:
چی میخوای بگیری؟
احمد با ذوق گفت:
بریم برای خوشگل عمو النگو بگیریم.
با ذوق گفتم:
مگه بچه اش دختره؟
احمد خوشحال سر تکان داد و گفت:
آره آقام می گفت دختره.
_خدا ببخشه بهشون.
ان شاء الله زیر سایه پدر و مادرش درست و حسابی تربیت بشه.
سوار ماشین شدیم و احمد به راه افتاد.
گفت:
برای دختر خودمونم طلا بگیریم.
با خنده پرسیدم:
مگه بچه ما دختره؟
_از کجا معلوم نباشه؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم ولی خانباجی میگه بهت میاد پسر داشته باشی.
زیور خانمم میگه.
زیور خانم به سوگل می گفت دختر داره
_از کجا می فهمن بچه چیه؟
دوباره شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم.... قدیمی ان دیگه
حتما از حالات آدم می فهمن
_یه دستگاه هایی هست میگن میری می فهمی بچه چیه
بریم دکتر تا تشخیص بده؟
_نه اصلا ...
_چرا؟ خوبه که بفهمیم.
_همه ذوق بچه دار شدن به اینه که ندونی چیه.
سالم صالح باشه جنسیتش مهم نیست.
چه دختر چه پسر مهم اینه بنده خدا بشه.
احمد در تایید حرفم سر تکان داد و گفت:
راست میگی.
ولی من الان ذوق دارم بیا براش گوشواره ای مریمی ای چیزی بخریم حالا این بچه دختر نشد میذاریم واسه بعدی، بعدی نشد باز بعدیش بالاخره تو ده تا بچه یکیش دختر میشه دیگه
با خجالت گفتم:
ده تا بچه؟
احمد با شیطنت خندید و گفت:
تازه حداقلش رو گفتم. وگرنه به من باشه سالی یه بچه جدید باید داشته باشیم سال نو بچه نو.
از خجالت داغ شدم و گفتم:
چه خبره
احمد خندید و گفت:
خبر سلامتی.
خدا تو قرآن میگه المال و البنون زینة حیاة الدنیا
همون قدر که زیاد داشتن مال خوبه زیاد داشتن بچه هم خوبه، ارزشه
از طرفی زن خوب مثل زمین زراعی خوبه⭐️.
همون طور که میشه تو زمین خوب کلی محصولات خوب کاشت و برداشت کرد تو دامن زن خوب هم میشه کلی بچه خوب و انسان خوب پرورش داد و تربیت کرد.
منم میخوام حالا که زنم فرشته است یه نسل خوب و عالی ازش زیاد کنم.
از حرف احمد خجالت کشیدم. احمد لپم را کشید و گفت:
قربون خانم خجالتیم بشم از خجالت سرخ شده.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجاهوهشتم
احمد جلوی طلافروشی پارک کرد و پیاده شدیم.
از پشت شیشه به طلاها خیره شدم.
احمد به گوشواره ای اشاره کرد و گفت:
اونو ببین ... اون بالایی سمت چپی
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم و گفتم:
خیلی قشنگه ولی زنونه است.
به درد نوزاد و بچه نمی خوره
احمد اشاره کرد داخل برویم و گفت:
برای بچه نمیخوام واسه خودت
رویم را تنگ گرفتم لبخندم را زیر چادرم مخفی کردم و گفتم:
دستت درد نکنه.
ولی اومدیم واسه بچه محمد آقا چشم روشنی بخریم نه برای من.
احمد گفت:
حالا بیا بریم تو
هم برای بچه داداش میخریم هم برای شما هم برای دخترمون
وارد طلافروشی شدیم.
احمد سلام کرد و با طلا فروش مشغول صحبت شد.
من هم سرم را با نگاه کردن به طلاها گرم کردم.
احمد یک النگوی کوچک برای چشم روشنی و همان گوشواره ای که نشانم داد را برای من خرید.
پولش کم بود و نتوانست برای دختر آینده اش هم طلا بخرد ولی گفت بعدا دوباره می آییم و برای او هم خرید می کنیم.
به خانه سوگل رفتیم.
دختری سبزه اما به شدت خواستنی در بغل سوگل بود.
نامش را فاطمه گذاشته بودند و پدر احمد در گوشش اذان و اقامه گفته بود.
احمد که بیرون نشسته بود به شدت ذوق دیدنش را داشت.
وقتی نوزاد شیر خورد و شکمش سیر شد مادر احمد او را بغل گرفت بیرون برد و نشان احمد داد.
صدای ذوق و قربان صدقه رفتن های احمد به گوش می رسید و لبخند بر لب من و سوگل و باقی مهمان ها نشاند.
احمد همین بود. بی خجالت همیشه احساسات واقعی و عمیقش را ابراز می کرد.
به نظر من همین او را خواستنی، بزرگ و قابل احترام می کرد.
یک ساعتی نشستیم و بعد خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم.
احمد ماشین را پارک کرد که پرسیدم:
میای خونه؟ سر کار نمیری؟
احمد گفت:
نه دیگه میخوام بیام یکم با خانومم وقت بگذرونم.
از دل دخترمم در بیارم براش چیزی نخریدم.
از حرفش خندیدم و گفتم:
فکر نکنم ناراحت شده باشه.
_دخترم اگه به مامانش بره خیلی عاقل میشه. معلومه که با این چیزا ناراحت نمیشه.
ناراحتم بشه باباش خودش نازشو میخره از دلش در میاره.
_این حرفا رو می زنی دلم دختر میخواد.
_ان شاء الله که بچه مون دختره
نشد هم غصه نخور به زودی بعدش برای دختر یه کاری می کنیم.
از حرف احمد داغ شدم و زیر لب استغفار گفتم.
احمد بلند بلند خندید و با هم از ماشین پیاده شدیم.
وارد خانه که شدیم چادرم را از سرم در آوردم و روی زمین انداختم.
احمد که پشت سرم به اتاق آمد مثل همیشه چادرم را برداشت و با احترام تا زد.
این رفتارش برایم سوال بود ولی هیچ وقت از او علت این که چادرم را بر می دارد و تا می زند را نپرسیدم.
فکر می کردم روی نظم و تمیزی حساس است اما طوری با چادرم برخورد می کرد که انگار یک شیء مقدس یا یک شخصیت بزرگ و قابل احترام است.
غرق نگاه به او بودم که داشت چادرم را تا می زد.
احمد نیم نگاهی به من کرد و چادرم را سر طاقچه گذاشت و گفت:
یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
رنگ عزا گرفت حرم، در غمی که هست🥀
در سوگ دوستان تو یا ثامنالحجج🕊
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
#بازی
بازی "این حرکت چه جوریه؟؟"
☺️ از کوچولوتون بخواید دور اتاق
راه بره و متناسب با کاری که میگید
( غلتزدن، مارپیچی رفتن و .....)
به بدنش حالت بده.
👌این بازی دایره لغات کودک رو
گسترش میده و کمک میکنه بین
حالتای گوناگون حرکتی تمایز قائل
بشه.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟🥰 گفتے:
چهڪسے👤
رازقِشعراست|•❔
🌿⃟😌 نوشتم
چشمانپرازشعرِتو🪴
"دامَت بَرَکاتُہ"|•😍
مصطفی عمانیان /✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1236»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
چه حال خوبی دارد☺️🌺
دوست داشتنت♥️
سرِ صبـ⛅️ـح
#لیلا_مقربی
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
#تــو
خـــدایے میکنـے💚
در ســــرزمینِ قلـ🫀ـب من
#با_هم_در_انتظار_موعودیم💕
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
وقتی مردی به احساسات زن توجه نشان میدهد و برای خوشبختی اوتلاش میکند ، زن احساس میکند ، دوست داشتنی وارزشمند است و "مرد درمقابل اعتماد میخواهد"
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•