💚🍃
🍃
#مجردانه
مراقب «سندرم یڪ روح در دو بدن» باشید این یڪ حقیقت ریاضیہ ڪہ هرچے شرایط شما براے پیداڪردن یہ جفت «ڪامل» سفت و سختتر باشہ، افراد ڪمترے با شرایط شما تطبیق میشن، و باید زمان بیشترے رو صرف پیداڪردن شخص مناسب ڪنید...
#سندرمےنشےفرزندم😁
پ.ن:
واے ز روزے ڪہ شوے سندرمے
[ادمینا=تخلص شاعر😂]
🍃 @asheghaneh_halal
💚🍃
°•| #ویتامینه🍹 |•°
🌸•{ِنڪتہ اے براے دوران عقد}•🌸
// ارتباط با همسر و خانوادش
بہ طور مستقیم یا غیرمستقیم
بہ صورت ڪلامے و غیرڪلامے،
آگاهانہ یا ناآگاهانہ، انتقال دهنده پیامیہ...
پس ببینید هر بار چہ پیامے انتقال میدید! //
#عادت_ڪنید_بہ_رفتارخوب😉
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜
#پــوشڪ_ورژن_دیگـره_طــلا✍
✅ احتڪــار برنج🍚
✅احتڪـار خودرو🚙
✅احتکـــار مواد غذایے🍩🍬🍭
و اینـــڪ بـــا افتـــخار تقدیـــم مےڪند👇
احتڪــــار بے سابـــقه ے😂👇
پـــــــوشـــــڪ😅
عجـــب محتڪـرے😇 بوده
ڪـــه عقلــش💪 رسیــــده
پـــوشڪ احتڪــار ڪنه👁👁
دمـــت گـــرم💪
داداش محتڪـــرم😂😁
مــا به داشتـــن چنـــین👇
هـــــم وطنــــان زُبــــده اے✅
افتــــخــار مےڪنیــم💪🎤
•||خندیــــــــــ😜شــــــــه نوشتــــ✍||•
ڪــاش⚠️ یه همــوطن💯
پــــیدا مےشـــد✅
روحـــانے و ڪــابینــه ے💯
محـــترمشـــو احتــڪـار مےڪــرد⚠️
80 میلیــــون ملـــت و راحـــت
مےڪـــرد😂😂😂
مـــا هم در عــــوض
مــــدال🏅 بــــزرگتـــرین
احتڪــار ڪننـــده رو بر گـــردنش
مےآویختیــــم😃😅
ده شصتیــــا پـــــوشڪ
داشـــتن😉 پــــراید ســـوار شـــدن
بـــرنج خـــوردن🙃 ازدواج ڪـــردن😇
هـــواپیمــا ســوار شدن✈️
به اینــــا میگین خوشبخـــت ترینـــها☝️
دهه نــودیــا👇
ڪـــلا بایـــد از زنـــدگے ساقط
شــــن چــون پــــرایدے ڪـــه
مسخــــرش مےڪـــردن😃😄
دیگــــه هــــرگز بهشـــون
ســــوارے نمیده🚙
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے_بدون_قید_لینڪ⛔️
ڪلیڪ نڪنے محتڪر شناخته میشے😂👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
#شهید_زنده
شهادت طلب😍ـے ، ناشے از
عشقـ❤️ به حیات است...‼️
شهادت طلبـے از سر بیزارے•😣•
از حیات و حب ممات نیست...❌
بلڪـ🤔ـه این عشق به حیاتـ🍃
برتــ⭐️ـر است ڪه یڪ انسان
را از قید حیات ڪمتر آزاد😌
مےڪند و به شهادت مےرساند...😇😍
#حجت_السلام_پناهیان
°^°^°^°^°^
@asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🔅 #آقامونه 🔅°
نڪته ای ڪه رهبرانقلاب اشاره ڪردند ولے همه ما غافل بودیـم!!👆
🎥| "ملت ایران سیلے خواهد خورد!!"
ـــ🌹🍃ـــ
✨ @ASHEGHANEH_HALAL
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
[😌] دیجـه خولدنـ😋بَسـه
تِـیـلے چــاگـ تـُدَمـ
وَختِـسه لاغَــل بِـسَمـ👌
[😊] اَاَاَره
یڪے تو راستـ میگے😌
یڪے اون شڪم تُـپُـلـ مُپُلِـتـ😬
تلاشتو بڪن تو میتـونے😅👌
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے⛔️🙏
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
••✾...__😍__...✾••
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
•🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❤️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحله🌺 #قسمت_صد_و_شصت_هفت گفتم: _اه محمد شورشو در اوردی اصلا خونه نیستی تازه دو
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدشصت_هشت
°•○●﷽●○•°
محمدتا ته غذاش رو با اشتها خورد
تموم که شد سرش رو اورد بالا یه چیزی بگه که غذاش پرید تو گلوش.
آب پرتقالشو سمتش دراز کردم و:
_عه عه نگاه کن خب یواش تر .
اب پرتقال رو ازم گرفت و نوشید و گفت :
چه خبر از دانشگاه؟
_هیچی خبر خیر
+درس میخونی دیگه؟
_اره بابا کلافه شدم
+کی کلاس داری دیگه؟
_صبح تا ظهر فردا
+اها.
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا محمد از جاش بلند شد
خواست بره که پاش به صندلی گیر کرد و یه وری شد و داشت میافتاد که
با خنده گفتم:
_چیه؟ترسیدی؟
+نه عزیزم ترس چرا
روشو تکوند و رفت سمت در
پشتش رفتم
بابا تو حیاط پارک کرده بود
بابا درو باز کرد و وارد شد که با دیدن محمد تعجب کرد
هیجان زده دستشو دراز کرد سمتش و باهم دست دادن
بعدش هم بابا محکم بغلش کرد و روبوسی کردن.
از اینکه بابا مثل من محمد رودوست داشت خوشحال بودم.با بابا سلام کردم ورفتم تو آشپزخونه تا براشون چای بریزم
ظرفها رو جمع کردم وگذاشتم تو سینک
تو چهارتافنجون چای ریختم و گذاشتم تو سینی وبا قندبراشون بردم.
حالا مامان هم به جمع دو نفره ی شده بود.کنارمحمد رومبل نشستم.
با بابا حرف میزدن
داشت میگفت کجا بودن و چیکار کردن
حرفای محمد که تموم شد بابا گفت :
_اقا محمد وقتی ما دلمون انقدر برات تنگ میشه،فاطمه چی میکشه واقعا؟
انقدرتنها نزار این بچه رو
تغییر رفتار بابا تو صحبت با محمد کاملا واضح بود.
مطمئن بودم چیزایی که باعث شده بود من جذب محمد بشم بابا رو هم جذبش کرده.
گاهی انقدر بهش علاقه نشون میداد که بهش حسادت میکردم.
اخه این یه چیز کاملا غیر عادی بود .
تو یه نگاه همه جذبش میشدن.
رسولی که انتظار شبای سه شنبه ی با محمد رو میکشیدکه باهم برن هیئت.
محمد همونقدرکه رومن تاثیر گذاشته بود رو بقیه هم تاثیر داشت.
رسولی به خاطرش ریش گذاشت.
هیئتی شد.
شوهر ساراعاشق محمدشده بود .
اصلا یه چیز عجیبی بود.
با تکون محمد از افکارم بیرون اومدم که گفت:
+آقاجون صداتون میکننا!
مامان گفت:
+بچم بیچاره.ذوق کرده تازه شوهرشو دیده.
با حرف مامان خندیدم و گفتم:
_عجبا!! منو سوژه میکنین؟
جانم آقاجونِ آقا محمد؟
بفرمایید!
بابا با لحن شیرینی ادامه داد:
+میگم وقت هایی که اقا محمد هست بیشتر بیاین خونه ی ما!
_چشم. به من چرا میگین به محمد بگین.
بابا داشت حرف میزد که تلفن محمد زنگ خورد.
صبر کرد تا حرف بابا تموم شه.
زنگ گوشیش قطع شد و دوباره شروع کرد به زنگ خوردن که بابا گفت:
+بیا نمیزارن بچه دو دقیقه راحت یه جا بشینه.
اقا محمد جواب بده.
محمد از بابا عذر خواهی کردو پاشد رفت سمت در
با مامان صحبت میکردم که محمد با عجله اومد سمتمون
رو به بابا عذر خواهی کرد و گفت:
+حاج آقا !کلید کشوی هیئت دست منه.
بچه ها یه چیزی میخوان که تو اون کشوعه اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم
مادر از شما هم ممنون.
بابا پا شد و گفت:
+این چه حرفیه.راحت باشین
برید به سلامت
محمدلبخند زدوگفت:
پس فاطمه خانم شماهم بیا
مات گفتم:
+خب تو برو کارتو برس دوباره برگرد دیگه.من با عجله نمیتونم حاضر شم.
حرفم تموم نشده مامان واسم چشم و ابرو اومد.
رفتم بالاتواتاق و وسایلام و ریختم تو کولم که داشت میترکید.
سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین.
محمد اومد سمتم وکوله روازدستم گرفت.
با مامان اینا خداحافظی کردیم و رفتیم.
محمد به محض نشستن سوییچ زد وپاشو رو پدال فشرد و ماشین حرکت کرد...
کلیدرو که به بچه ها رسوندیم رفتیم سمت بازار.
محمددم یه میوه فروشی شیک نگه داشت.
باهم پیاده شدیم،رفتیم تو مغازه
محمد از موزوخیاروسیب وپیازو سیب زمینی وپرتقال کلی خرید.
پولش رو که حساب کرد دوباره باهم نشستیم تو ماشین.
چند تا کوچه بالاتر دم یه فروشگاه گنده نگه داشت
باهم رفتیم و چیزایی که واسه خونه لازم بود رو خریدیم چون یخچالِ خونه کاملا عاری از هرگونه جسم خارجی بود
تو کتاب سیره ی حضرت فاطمه خونده بودم از که ایشون از حضرت علی چیزی درخواست نمیکردن که مبادا ایشون نتونن تهیه کنن و خجالت بکشن
من هم سعی میکردم تا جایی که بتونم درحدخودم رعایت کنم
محمدکه نگاهم رودیدرفت سمت طبقه های خوراکی
چندتا بسته پاستیل وچیپس وپفک وکلی خوراکی های دیگه ریخت تو سبدوبرگشت
همه ی خریدهارو گذاشت رومیزتا فروشنده حساب کنه
نزدیک من شدوگفت:
+چیز دیگه ای که نمیخوای؟
گفتم نه
با صورتی که خستگی ازش فریاد میزدخندید
داشتم نگاهش میکردم که محمد با صدای فروشنده برگشت
کارت کشید و پولش رو حساب کرد
باهم نایلون های خرید رو بردیم توماشین.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدشصت_هشت °•○●﷽●○•° محمدتا ته غذاش رو با اشتها خورد تموم که شد سرش ر
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدشصت_نه
°•○●﷽●○•°
وقتی نشستیم محمد بدون توقف روند تا خونه.
از ماشین پیاده شدم و در خونه رو براش باز کردم تا ماشین رو ببره تو پارکینگ.
تا محمد پارک کنه چند تا از کیسه های خرید رو گرفتم و رفتم سمت آسانسور.
دکمش رو زدم ،تا بیاد طول کشید محمد با بقیه نایلون های خرید کنارم ایستاد.
اسانسور که ایستاد درش رو باز کردم و واردش شدیم
میدونی
راستش روزایی که نیستی اصلا نمیگذره.
+جدی؟
_اره
میگم راستی اقا محسن اینارو دعوت کن بیان خونه ی ما دیگه.
دلم برا امیرحسین کوچولوشون تنگ شده.
خندید و :
+الهی ...!
باشه هر وقت حاضر بودی به خانومش زنگ بزن.
_نمیشه دیگه. شما باید باشی
+من هستم حالاحالاها.
اسانسور طبقه خودمون ایستاد.
کلید رو انداختم و در رو باز کردم و گفتم :
_بفرمایید.
محمد کفش هاش رو در اورد و وارد شد .
یه نفس عمیق کشید و گفت :
+اخیش! دلم برا خونه خودم تنگ شده بود!
راست میگن هیچ جا خونه خود ادم نمیشه ها.
خندیدم
خرید ها رو گذاشت روی اپن و رفت سمت اتاق خواب
چادرم رو انداختم رو مبل که یادم اومد کولم رو نیاوردم بالا.
چادرم رو دوباره سرم کردم و رفتم پایین تا کولم رو بیارم
ساک محمد هم عقب بود
اون رو هم با خودم اوردم
وقتی برگشتم دیدم از خستگی رو تخت ولو شده و خوابش برده.
لباسام رو سریع عوض کردم
کتابام و بقیه وسایل رو هم از تو کوله در اوردم و مرتبشون کردم.
لباس چرک ها رو ریختم تو لباس شویی.
خریدهایی هم که کرده بودیم رو جابه جا کردم
به ساعت نگاه کردم.
پنج و نیم بود.
تو زمان شسته شدن لباس ها یکی از کتاب های درسی فردام رو برداشتم تا یه دور مطالعه کنم.
کار لباس ها که تموم شد پهنشون کردم رو رخت آویز که صدای اذان از گوشی محمد بلند شد
دلم نمی اومد بیدارش کنم ولی میدونستم چقدر سر نماز هاش حساسه.
میدونستم بیدار شه و نمازش قضا شده باشه خیلی ناراحت میشه برای همین رفتم بالا سرش صداش زدم.
_اقا محمد ...
اقا بیدار شو اذانه،نمازت رو که خوندی دوباره بخواب.
چشم هاش رو مالوند و نشست رو تخت.
منم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم.
بعد از من هم محمد رفت
تو این فاصله جانمازش رو براش پهن کردم چادرنماز خودم رو هم سر کردم
از دستشویی که اومد عطرش رو از تو جانماز براش گرفتم تا براش بزنم.
با لبخند رو به روم ایستاد دستش رو دراز کرد عطر رو ازم بگیره که دستم رو کشیدم .
لبخند محوی زد.
رفتم کنار تا نمازش رو ببنده
یه دفعه گفتم
_محمد..!
+جان؟
_واسه من هم دعا کن!
_من همیشه واسه شما دعا میکنم.
لبخند زدم که نمازش رو بست.
دلم میخواست وقتی نماز میخونه نگاهش کنم.
وقتی نماز میخوند دیدنی تر از همیشه میشد.
انگار تو حال و هوای خودش نبود.
ولی با این وجود پشتش ایستادم و ترجیح دادم حس خوب نماز خوندن باهاش رو از دست ندم.
بعداز نماز جا نمازش رو بست و دوباره رفت تو اتاق.
من هم چادرم رو تا کردم و رفتم سمت اشپزخونه.
میدونستم محمددیگه تا نماز صبح بیدار نمیشه با این وجود مشغول درست کردن غذا شدم
بدون محمد هم میل به شام نداشتم
چون فردا دیر میرسیدم خونه دلم نمیخواست محمد گشنه بمونه.
گوشت چرخ کرده درست کردم.
برنج رو هم آب کش کردم وگذاشتم تو یخچال تافردا که اومدم بزارم بپزه.
دوباره نشستم سردرسم.
نفهمیدم چجوری زمان گذشت.
به خودم اومدم دیدم ساعت دو نصف شبه
یه خاک تو سرم گفتم و چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق.
تازه یادم اومدچقدرخسته بودم.
آیت الکرسی وحمدوسه تا قل هوالله خوندم
با صدای محمدواسه نماز صبح بیدار شدم.
نمازمون رو باهم خوندیم.
رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو آماده کنم که دیدم همه چی آماده رو میز چیدس
به محمدنگاه کردم که پیش گاز ایستاده بودوکتری دستش بود
_صبح شمابخیر!
خسته نباشی
+قربان شما.
صبح شمام بخیر.
_چرا زحمت کشیدی میذاشتی خودم درست میکردم دیگه
+خسته بودی
من کلی خوابیده بودم دیشب
حالا بشین یه چیزی بخور .
به میزنگاه کردم.
نیمرو درست کرده بودبا گوجه وخیار و پنیررومیز چیده بود .
واسه خودم وخودش چای ریخت و نشست روبه روم که گفتم:
_محمدجان نهاررودرست کردم گذاشتم یخچال اگه زودتر از من برگشتی گرمش کن مشغول شو تا برسم.
فقط برنج رو بزار بپزه
البته فکرنکنم نیاز باشه،خودم زودتر میرسم.
حالا اگه یه وقت گرسنت شد حواست باشه غذات حاضره.
+چرازحمت کشیدی؟
به روی چشم.
چندتا لقمه برداشتم وسریع خوردم.
ساعت پنج صبح بود.
چاییم روداغ نوشیدم که دهنم سوخت
با عجله پاشدم و رفتم سمت اتاق.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدشصت_نه °•○●﷽●○•° وقتی نشستیم محمد بدون توقف روند تا خونه. از ماشین
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد
°•○●﷽●○•°
لباسم رو عوض کردم.
کتاب هام رو ریختم تو کولم که محمد اومد تو اتاق و گفت:
+امروز من میرسونمت
خیلی خوشحال شده بودم
_جدی؟
مگه نمیری سپاه؟
+چرا ! ولی میتونم تو رو هم برسونم.
_ پس بریم کلاسم دیر میشه.
لباساش رو عوض کرد و رفت پایین.
در اتاقا رو بستم ،چراغ هارو خاموش کردم،در خونه روهم قفل کردم و رفتم پایین.
محمد تو کوچه منتظرم بود
به محض دیدنم استارت زد
نشستم تو ماشینش
چند دقیقه از حرکتمون میگذشت که گفت:
+هر روز با تاکسی و آژانس میری سختت نیست؟
+راستش سخته یخورده!
_آخه اینجوری هم باید صبح به این زودی بیدار شی تا برسی به کلاسات برای همین از خواب سیر نمیشی.
همیشه هم تا دیر وقت بیداری.
بعدش هم تا کی میخوای این همه کرایه بدی؟
ناسلامتی گواهینامه داری ها.
_نمیدونم میترسم تصادف کنم
+نفوس بدنزن.
ماشین رو زد کنار و پیاده شد که گفتم:
_عههه چیکار میکنی؟
کلاسم دیر میشه.
+خودت بشین پشت فرمون
_محمد دیوونه شدی؟
در سمت من رو باز کرد
+پیاده شو یالا.
_وای تورو خدا
+خدا هست بعدش هم من هستم دیگه چرا میترسی؟
استرس وجودم رو گرفته بود
_حالا نمیشه امروز بگذری از من؟
باشه یه روز دیگه که عجله ندارم
+نوچ نمیشه بدو پاشو
میدونستم دست بردار نیست و قفلی بزنه به همین راحتی ها ول نمیکنه
پباده شدم
محمد جای من نشست.
نشستم پشت فرمون
با کلی دعا و بسم الله کلاج رو گرفتم و دنده گذاشتم و بعدش هم گاز
اصلا دل تو دلم نبود.
محمد گفت:
+خب چیه مثلا؟ این ترس داره؟
_هیس محمد حرف نزن تمرکزم بهم میریزه !
خندید و گفت:
+به روی چشم
نفهمیدم اون روز چجوری رسیدم دم دانشگاه
وقتی ماشین رو خاموش کردم یه نفس عمیق کشیدم و به محمد نگاه کردم که گفت:
+دیدی سخت نبود؟
_سخت نیست فقط راهش زیاده!
خندیدوگفت:
+باشه برو کلاست دیر میشه.
کولم رو گرفتم و از محمد خداحافظی کردم و وارد دانشگاه شدم.
تا چند ساعت قلبم همینجور بوم بوم میزد.
بین دو تا کلاس هام که گوشیم رو چک میکردم متوجه شدم محمد پیام داده
+ساعت چند کلاست تموم میشه؟
براش اس ام اس زدم
_سه و نیم
انگار منتظر جواب نشسته بود گفت:
+پس میام دنبالت یکم رانندگی کنی یاد بگیری.
به خودم گفتم هیچی دیگه کارم در اومد ...
دقیقا همینجور شد!
دقیقا سر ساعت سه و نیم دم دانشگاه منتظر بود.
من رو که دید با شوق از ماشین پیاده شد
سلام که کردم گفت
+بشین
دوباره همون آش و همون کاسه ی صبح بود.
تا یک هفته همین کارش بود
صبح ها زودتر بیدار میشد باهام می اومدتا رانندگی کنم که هم خودش به کارش برسه هم من به کلاسم.
وقتی هم که زمان تموم شدن کلاسام با محل کارش تداخل نداشت می اومد دنبالم.
انقدر این کار روکرد که کاملا جاده رو مسلط شدم و خودم با ماشینش میرفتم و می اومدم.
بعد از نمازصبح نشستم سر درس هام.انقدر این کتاب و اون کتاب رو ورق زدم که خسته شدم
ساعت تقریبا ده بود.بلند شدم در یخچال رو باز کردم
پاکت شیررو برداشتم تا برای خودم بریزم که محمد هم بیدار شد.
_به به صبح بخیر جناب سحرخیز
یعنی دقیقا زمان بیدار شدن تو خونه ی ما برعکس شده.
چقدر میخوابی تو اخه پسر؟!
خندیدو گفت :
+عجب!!!
صبح شمام بخیر.
_دست و صورتت رو بشور واست صبحانه درست کنم.
رفت تو دستشویی وچند دقیقه بعد اومد بیرون.
مسواکش رو گرفت و دوباره رفت دستشویی.
یک ربع گذشت
عجیب به ساعت نگاه کردم
سفره روکه چیدم رفتم دنبالش
دردستشویی رو زدم وگفتم :
_اقا محمد!!
با صدای عجیب غریبی گفت بله و بعدش در رو باز کرد.
_چیکار داری میکنی شما یک ربع؟
با مسواک تو دهن پر از کفش گفت :
+مسواک میزنم
با تعجب پرسیدم
_یک ربع داری مسواک میکنی؟
دهنش رو شست و گفت:
+جدی یه ربع شد؟
خندیدم که گفت:
+اره دیگه النظافت من الایمان
باهم دیگه خندیدیم و رفتیم تو آشپزخونه
مشغول جمع کردن ظرف های صبحانه بودم که زنگ خونه به صدا در اومد
به محمد گفتم:
_منتظرکسی بودی؟
+نه
رفت سمت آیفون و
+عه ریحانس
_خب درو بزن بیاد بالا
+زدم
در خونه رونیمه باز گذاشت.
چند دقیقه بعد ریحانه با دو اومد بالا
با دیدن محمد تو چارچوب در پرید بغلش
محمد بوسیدتش و وارد شدن
منم ریحانه رو بغل کردم
که محمد رو به ریحانه گفت:
+چرا نفس نفس میزنی؟
ریحانه گفت:
+روح الله دم دره داداش باید بریم
گفتم:
_وا چرا به این زودی؟تازه اومدی که.
ریحانه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
+اومدم چندتا کارت بهتون نشون بدم نظرتون رو بپرسم
محمد با اشتیاق گفت:
+خب؟ ببینم!!
ریحانه سه تاکارت از کیفش در اورد
یکیش سفید بود و ساده و روش یه پاپیون
یکی دیگه سفید و صورتی بود و روش گل های
قسمت بالاییش هم دالبری بود و یه نگین کوچولو میخورد
یکی دیگه هم یاسی بود و روش اکلینی بود
با اینکه ساده به نظر میرسید و خیلی خوشگل بود.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| از فتنهے عمروعاصـ ها -{😏}-
/° بـاڪـے نیـسـتـ -{😉}-
°\ پیـداسـتـ ڪسـے ڪـه -{👇}-
/° رفتـنـے بـاشــد ڪیسـتـ -{😅}-
°\ تا روز ظهـور مهـدے(عجـ) -{💚}-
/° انـ شـــاءاللـه -{🙏}-
°\ بــر روے ســـرمـ -{}-
°| ســایهے آقــا باقیـسـتـ -{✋}-
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(136)📸
#ڪپے⛔️🙏
🌹| @Asheghaneh_Halal
.
|° #خادمانه °|
پست موقتـ✋
#پارتـ_اوݪ رمانـ جذابـ و ارزشے👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482
اعـــضاے جدید💐
از اینجـــا با مـــا همراهـ باشید👌
با رمانـ فوق العــادهـ #ناحله😍
✅ جهــت دستــرسے آسانتــر و ڪامل تر
به رمــان فعلے هشتک #ناحله را در ڪانال
ســــرچ ڪنــید😍
راستے😌
رمـــان هاے دیگـــه اے هم بارگــذارے
شده ڪه با ســـرچ هشتڪ #عشقینه
مےتونید بهشـــون دستـــرسے
پــیدا ڪنین🍃🌺🍃🌺
🎈😅
°•| #ویتامینه🍹 |•°
وقتے بہ شوهرتون ڪارے رو سپردید اما در حین انجام آن شروع ڪرد بہ غرغر ڪردن...!
(نبینم ازینڪارا بڪنیدا😕)
زنها معمولاً غرغر را اینگونہ معنے مےڪنند: «نمےخواد ڪار ڪنہ، منت میذاره، بهونہ میاره»
اما بهتر است بدانید این غر غر ڪردن یعنے: «اعلام وضعیت ڪار و مےخواهد اعلام ڪند ڪہ بہ ڪار شما اهمیت داده است! اما بہ روش خودش»
#نڪتہ_اش_اینہ😉
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
🕊🍃
🍃
#چفیه🕊
#ڪلام_شهیـد (☺️👌)
دشمن باید بداند ... (😏)
واین تجربه را کسب کرده باشد (👊)
ڪہ هر توطئه ای را ڪہ
علیه انقلاب طرح ریزی ڪند()
امت بیـدار و آگـاه ...(😍)
با پیروی از رهبـر عزیـز (❤️)
آن را خنثــی خواهـد ڪرد(💪)
و مـا هیچگاه نخواهیـم گذاشت
ڪہ خـون شهیـدانمان هـدر رود (👌😃)
#شهید_سردار_محمود_کاوه🌷
#شهید_را_یاد_ڪنیم_با_ذڪر_صلوات💟
💠 @Asheghaneh_Halal 💠
🍃
🕊🍃