eitaa logo
[در مَسیرِ عاشقـے♡]
383 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
286 فایل
خیبر شکن و شجاع و بی واهمه‌ایم... در معرکه، سرباز یل علقمه‌ایم! گفتید: پدافند شما جنسش چیست؟! گفتیم: که زیر چادر فاطمه‌ایم😎 #وعده_صادق کپی؟! با ذکر صلوات🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
✋🏻 محـبان مهـــدي{عج}او خواهد آمد😍🌹 او خواهـــد آمــد🌱💚 با كولــه باری از عـدالــت🌻🌸 ••●❥❤️📌❥●•• @Asheghaneh_Shahadat
آیت الله بهجت فرمودند🌹 در بین تمام مستحبات دو عمل است که بی‌‌نظیر می‌باشد و هیچ عملی به آنها نمی‌رسد😍🌹 یک=نماز شب🍃 دو=گریه برای اباعبدالله♥️ 👌🏻 •°﴾💝‌͜͡🌸﴿°• @Asheghaneh_Shahadat
نام‌پروردگارت‌را‌یاد‌کن‌ و‌تنهابه‌او‌‌دل‌ببند:)!💛 سوره‌مزمل‌آیه‌۸🍃 ༺◍⃟🌈࿐😍❥༅••┅ @Asheghaneh_Shahadat ༺◍⃟🌈࿐😍❥༅••┅
8.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با موضوع پنجم 🌹 🌺 انشاءالله همگی ما از سربازان واقعی حضرت باشیم 🤲🏻 ••●❥❤️📌❥●•• @Asheghaneh_Shahadat
از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم🤕 زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می‌دادند😑 زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند🤗 از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم😁 یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک شش گوسفند و یک گاو است🐑🐄 در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد صدای مرد خیلی بلند بود و با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد👀 موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد😅 گاو و گوسفندها را برای چرا بردید🤔 وقتی بیرون می‌روید یادتان نرود در خانه را ببندید درس‌ها چطور است🧐 نگران ما نباشید حال مادر دارد بهتر می‌شود به زودی برمی‌گردیم🤩 ادامه👇🏻👇🏻👇🏻
[در مَسیرِ عاشقـے♡]
از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم🤕 زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پای
چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالیکه گریه می‌کرد گفت اگر برنگشتم مواظب خودت و بچه‌ها باش😭💔 مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت🙂 این قدر پرچانگی نکن😕 اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت، بعد از گذشت ده ساعت پرستاران زن بی‌حس و حرکت را به اتاق رساندند😢 عمل جراحی با مؤفقیت انجام شده بود مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت🤩 و وقتی همه چیز رو به راه شد بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت🏃🏻‍♂ مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود🙄 صبح روز بعد زن به هوش آمد با آنکه هنوز نمی‌توانست حرف بزند اما وضعیتش خوب بود از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند😷 دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند😬 همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد هر شب مرد به خانه زنگ می‌زد همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد😐 روزی در راهرو قدم می‌زدم وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلاً کارتی در داخل تلفن همگانی نیست😳 همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می‌کردم که متوجه من شد مرد در حالیکه اشاره می‌کرد ساکت بمانم حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد بعد آهسته به من گفت😲 خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام✋🏻 برای اینکه نگران آینده‌مان نشود وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم😥 در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن‌های با صدای بلند برای خانه نبود بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود😴 از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود تکان خوردم☘ عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد♥️ 🌻🌸 http://eitaa.com/Asheghaneh_Shahadat
صبوری لازم است...‼️ یکی از موانع دولت، بی ارادگی است، یکی از موانع تنبلی است، یکی از موانع بی صبری است. بعضی از فعالیت های که برادرها و خواهرهای خوب انقلابی یک جاهایی انجام می دهند و موانع ایجاد می شود، ناشی از صبور نبودن است بلکه صبوری لازم است✋🏻 ••●❥🦋💙❥●•• @Asheghaneh_Shahadat
به سراغ راضی کردن عامه مردم بروید؛ نه خواص 📌 خطاب به هیئت دولت: در همه‌جا مایه اذیت‌ هستند و بیشترین هزینه را بر حکومت گروه‌های خاص دارند. ••●❥🦋💙❥●•• @Asheghaneh_Shahadat
با شهید محمد تقی از 4 یا 5 سالگی از عشق به امام زمان{عج} به جمکران می­رفتیم و می­‌آمدیم🌹 من هر موقع که خسته بودم از سر کار می­‌آمدم خودش هم از مدرسه می­‌آمد به من می­گفت که بلند شو برویم جمکران😍❤️ می­گفتم خسته هستم میگفت بلند شوید برویم خستگی شما در می­‌شود چند مدتی می­رفتیم و نماز می­خواندیم🚶🏻‍♂ یک روز 4 یا 5 نفر از تهران آمده بودند کنار مسجد به ما گفتند می­ توانید نماز جمکران را به ما یاد بدهید چون آن روزها تابلوی نماز وجود نداشت من گفتم من خسته­‌ام و نمی­‌توانم یاد بدهم که شهید گفتند پدر جان 4 یا 5 نفر بیشتر نیستند شما آن طرف و من هم این طرف می­‌ایستم و بلند می­‌خوانیم و آنها هم تکرار می­‌کنند ما برگشتیم و با آنها نماز را خواندیم بعد از نماز خیلی دعا کردند خدا پدرت را بیامرزد و خدا خیرت دهد با این پسرت🤲🏻 یکی از کارهایش این بود که پسر فعالی بود اوایل در اینجا بسیج نبود اول انقلاب ایشان آمد و گفت می­توانید بسیج را به اینجا هم بیاورید🤔 پیش­ نماز مسجد قبول نمی­کرد گفتم اینجا پر از خلافکار و هروئینی­هاست اینجا و پایگاه ؟؟؟ ادامه👇🏻👇🏻👇🏻
[در مَسیرِ عاشقـے♡]
با شهید محمد تقی از 4 یا 5 سالگی از عشق به امام زمان{عج} به جمکران می­رفتیم و می­‌آمدیم🌹 من هر موقع
خلاصه مجبور شد موافقت کردند و پایگاه هم راه­اندازی شد مرتب به پایگاه می­رفت و می­‌‌آمد و نیرو تهیه کرد یک روز یکی از این بچّه­‌‌های هروئینی گفته بود که تو را آخرش می­زنمت گفته بود که زدی هم که زدی در راه خدا داریم امر به معروف می­‌کنیم اشکالی هم ندارد و راه خدا را می­رویم👊🏻 یک وقت که می­‌خواستیم مشهد برویم ایشان اول پیشنهاد می­‌کرد که به مشهد برویم و چند بار به مشهد رفتیم یک روز مادرش گفت که من نمی­‌توانم بیایم گرفتاری دارم و بچه کوچک دارم ؛ گفت دو تایی می­‌رویم دوتایی رفتیم و 4 یا 5 روزی ماندیم و زیارت کردیم و برگشتیم💛 آمد و این خانه همکف خیابان بود و 40 سانت پایین می­خورد و به داخل می­‌آمد گفت شما حاضر هستید که این جا را درست کنیم و از نو بسازیم🤔🤔 گفتم من که نمی­‌توانم شما بیکار هستید می­توانی این را انجام دهی حالا هم درس می­‌خواند و هم اینجا کار می­کرد👏🏻 یکی دو اتاق را خراب کردیم و دست من رفت لای دستگاه دستای من بسته شد 4 یا 5 روزی آجر و خاک ماند سر راه و بچه­‌ها می­‌رفتند و بازی می­‌کردند و او شاکی شده و یک روز گفت که بروم و چند کارگر افغانی بیاورم خاکها را ببرند گفتم برو و بیاور افغانی آورد و خاکها را بردند و آجرها را چیدند و آهن­ها را جابجا کردند چاه کندیم🕳 ادامه👇🏻👇🏻👇🏻
[در مَسیرِ عاشقـے♡]
خلاصه مجبور شد موافقت کردند و پایگاه هم راه­اندازی شد مرتب به پایگاه می­رفت و می­‌‌آمد و نیرو تهیه ک
آهن توی نوبت بود و مقداری هم داشتیم حالا دست من بسته بود و نمی­‌توانستم کاری انجام بدهم تعاونی هم سر میدان سعیدی بود ایشان گفت حالا شما این آهن را بیرون گذاشتید بچه­‌ها می­‌آیند و زمین می­‌خورند با دست بسته به تعاونی رفتم گفتم جریان کارها به این صورت است و بنایی هم داریم گفت حالا آهن­‌های زیرزمین را اضطراری به شما می­‌دهیم گفتیم خدا پدرتان را بیامرزد و ما آهن را گرفتیم و سقف زیرزمین را زدیم و راحت آمدیم یک روز گفت من برای رفتن به جبهه ثبت نام کرده­‌ام گفتم کی نوشتی گفت سه روز پیش گفتم به امید خدا به سلامتی😍🌹 سال قبلش خودم به جبهه رفته بودم سر موقعش که شد با موتور او را به آنجا بردمش رفت و چهل روزی نیامد بعد از چهل روز آمد و گفت من در گیلان دریایی کار می­کنم ناراحتی نداشته باشید🤗 یک روز به او گفتم خوب شهید شدی گفت که حال و هوایی که آنجا دارد غیر این جاست وقتی به مرخصی می­‌آمدیم فرمانده­‌مان گفت شما که سه یا چهار روز به مرخصی می­‌روید چهارده هزار صلوات برای امام بفرستید📿 و الان هم هفت هزار صلوات فرستاده­ام و هفت هزار تای دیگر را تا به آنجا برسم می­‌فرستم انشاءالله🤲🏻 ادامه👇🏻👇🏻👇🏻