شلمچهبودیم
شیخ مهدی می خواست آموزش نارنجک پرتاب کردن بده.😐
گفت: ((بچه ها خوب نیگاه کنید تا خوب یاد بگیرید.😁
خوب یاد بگیرید که یه وقت خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید.😕
من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم✌️
اول دستتون رو میذارین اینجا بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت: ((حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر میشه
داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانیش تعریف می کرد😬😐
که فرمانده از دور داد زد: ((آهای شیخ مهدی چیکار می کنی؟😮)) شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک رو پرت کرد.😬😥
نارنجک رفت افتاد رو سر خاکریز. بچهها صاف ایستاده بودن😥
و هاج و واج نارنجک رو نگاه می کردند🙁
که حاجی داد زد: ((بخواب رو زمین برادر.بخواب!)) انگار همه رو برق بگیره.😶
هیچ کس از جاش تکون نخورد. چندثانیه گذشت. همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد و رفت اونور خاکریز و منفجر شد😶
شیخ مهدی رو کرد به بچهها و گفت: ((هان!
یاد گرفتین؟😁دیدید چه راحت بود؟!🤣)) فرمانده خواست داد بزنه سرش😠
که یک دفعه صدایی از پشت خاکریز میومد 😥که میگفت: ((الله اکبر! الموت لصدام!))
بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟ دیدن یه عراقی زخمی شده به خودش میپیچه😆
شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد : حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست!😐ببینید چیکارکردم😌
#طنزجبهه
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
ازدستدادنفرصتهاۍخیر،
براۍانسانمایهغمواندوهاست😞
「مولآعلۍ؏، نهجالبلاغه」
🌹این داستان خیلے قشنگ را حتما بخونید🌹
حاج آقا باید برقصه!!!
چند سال قبل اتوبوسی🚐 از دانشجویان👩🏻 دختر یکے از دانشگاههاے بزرگ کشور آمده بودند جنوب.
چشمتان روز بد نبیند… 😳😳😳
آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان،تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند.
وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود.
آرایش آنچنانی💄،مانتوے تنگ👗🕶و روسرے هم که دیگر روسرے نبود،شال گردن شده بود.👰
اخلاقشان را هم که نپرس…😡😡 حتے اجازه یڪ کلمه حرف زدن به راوے را نمیدادند،فقط میخندیدند🤣🤣🤣🤣و مسخره میکردند😜😜😜و آوازهاے آنچنانے بود که...
ازهر درے خواستم وارد شوم،نشد که نشد؛ یعنے نگذاشتند که بشود...
دیدمفایدهاے ندارد!
گوش این جماعت اثاث،بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست...
باید از راه دیگرے وارد میشدم… ناگهان فکرے به ذهنم رسید…🤔🤔🤔 اما…
سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردمبه خودشان و شروع کردم.
گفتم:بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند😁😁😁و گفتند : اِاِاِ …
حاج آقا و شرط!!!
شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم:آره!!!
گفتند:حالا چه شرطی؟🤔🤔
گفتم:من شما را به یکے از مناطق جنگے میبرم و معجزهاے نشانتان میدهم،اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید،قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند:اگر نتوانستے معجزه کنے،چه؟
گفتم:هرچه شما بگویید.
گفتند:با همین چفیهاے که به گردنت انداختهاے،میایے وسط اتوبوس و شروع میکنے به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگے شده باشم،شوکه شدم،اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!!😁
حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
درطول مسیر هم از
جلف بازیهاے این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟
نکند مجبور شوم…!
دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمڪ میخواستم...🙏🏻🙏🏻
میدانستمدر اثر یڪ حادثه،یادمان شهداے طلائیه سوخته 🔥و قبرهاے آنها بیحفاظ است…
از طرفے میدانستم آنها اگر بخواهند،قیامت هم برپا میکنند،چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم،همهشان را جمع کردم و راه افتادیم …
اما آنها که دستبردار نبودند!حتے یڪ لحظه هم از شوخیهاے جلف🤗و سبڪ و خواندن اشعار مبتذل و خندههاے بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنارقبور مطهر شهداے طلائیه که رسیدیم،یڪ نفر از بین جمعیت گفت:
پس کو این معجزه حاج آقا !
به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند:حاج آقا باید برقصه...👏👏👏👏👏
برایآخرین بار دل سپردم.
یا اباالفضل گفتم و از یکے از بچهها خواستم یڪ لیوان آب بدهد.
آبرا روے قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضاے طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…
عطرے که هیچ جاے دنیا مثل آن پیدا نمیشود!
همه اون دختراے بیحجاب و قرتے،مست شده بودند از شمیم عطرے که طلائیه را پر کرده بود😳
طلائیه آن روز بوے بهشت میداد...
همهشانروے خاڪ افتادند و غرق اشڪ شدند😓😓😭😭!
سر روے قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهاے فرزند از دست داده ضجه میزدند … 😭😭😭😭😭
شهدا خودے نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند.چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صداے محزونشان به سختے شنیده میشد.
هرچه کردم نتوانستم آنها را از روے قبرها بلند کنم.
قصد کرده بودند آنجا بمانند.
بالاخره با کلے اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاڪ دنیا بلند کردم...
بهاتوبوس🚌🚌 که رسیدیم،خواستم بگویم:من به قولم عمل کردم،حالا نوبت شماست،که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روے گردنشان خودنمایے میکند.
هنوزبیقرار بودند…
چند دقیقهاے گذشت…
همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم:به کجا رسیدید؟🤔🤔🤔
چیزے نگفتند.
سالبعد که براے رفتن به اردو با من تماس گرفتند،فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعةالزهراے قم رفتهاند …
آرے آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند..👏👏👏👏👏
#داستان_های_آموزنده
#حتماًبخوانید
ياد خدا
ارام بخش دلهاست
در هر ثانيه
صدايش بزن
روزت را
شبت را
هر دمت را
متبرك كن
با نام و ياد خدا
خدا، صداى
بنده هايش را دوست دارد!
روزتون پر از مهر خدا🌹
#پروفایل_مذهبی✨
#رهبر😍
#فدایـــت{#شوم}😘
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•