داستان شکر نعمت
روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میـــخواهد کـه با یکی از کارگرانش حرف بزند، خیلی وی را صدا میزند اما بـه خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشود.
بـه ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری بـه پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند، کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون این کـه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود.
بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون این کـه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد، بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ بـه سر کارگر برخورد می کند. دراین لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را بـه او میگوید.
این داستان همان داستان زندگی انسان اسـت. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه اي با خود فکر نمی کنیم این نعمتها از کجا رسید. اما وقتی کـه سنگ کوچکی بر سرمان میوفتد کـه در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند بـه خداوند روی می آوریم. بنابر این هر زمان از پروردگارمان نعمتی بـه ما رسید لازم اسـت کـه سپاسگزار باشیم قبل از این کـه سنگی بر سرمان بیفتد.
#داستان_های_آموزنده
#حتمابخوانید
#خدا
#تلنگر
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
داستان تغییر نگرش
وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخههاي طویل و پیچیدهي درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت: “نگاه کن چه پیدا کردهام!”
در دستش یک شاخه گل بودو چه منظرهي رقتانگیزی! گلی با گلبرگ هاي پژمرده. از او خواستم گل پژمردهاش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی میدهد و زیبا نیز هست!
بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. ان علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از اینرو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.”
“ولی او بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشهاي داشت!”
ان وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمیتوانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط چشمان بچهاي نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بودو بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیهاي کـه مال من اسـت را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی ام گرفتم و رایحهي گل سرخی زیبا را احساس کردم.
مدتی بعد دیدم ان پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سال خورده دیگری بود.”
#داستان_های_آموزنده
#حتمابخوانید
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
داستان زیبای مراقبت
پسر جوان ان قدر عاشق دختر بود کـه گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور کـه خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم کـه اگر زمین گیر شد، اونو بـه خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت…
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود کـه زن جوان دریک تصادف خودرو قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
پسر جوان رو بـه مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم کـه ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی کـه زمینگیر نشدم ازش مراقبت می کنم.
پسر جوان اشک ریخت و بـه زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش بـه او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!
#داستان_های_آموزنده
#حتمابخوانید
#تلنگر
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
داستان کوتاه فساد
فردی بـه پزشک مراجعه کرده بود. در حین معاینه، یک نفر بازرس از راه میرسه و از پزشک میخواد کـه مدارک نظام دکتری شو ارائه بده. پزشک بازرس رو بـه کناری میکشه و پولی دست بازرس میزاره و میگه: من پزشک واقعی نیستم. شـما این پول رو بگیر بی خیال شو. بازرس کـه پولو میگیره از در خارج میشه.
مریض یقه بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه. بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از پزشک قلابی شکایت کنی. مریض لبخند تلخی میزنه و میگه: اتفاقا من هم مریض نیستم و فقط اومده بودم گواهی بگیرم نرم سرکار!
در جامعه اي کـه هرکس بنوعی آلوده بـه فساد یا حداقل خطا !! میباشد، چگونه میشود با فساد به طور قطعی و ریشه اي مبارزه کرد؟
#داستان_های_آموزنده
#حتمابخوانید
#تلنگر
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
داستان آموزنده شیطان و فرعون
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید
#داستان_های_آموزنده
#حتماًبخوانید
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
داستان کوتاه ظرفیت انسان ها
در روزگاران قدیم مردی از دست روزگار سخت می نالیدپیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواستاستاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت : خیلی شور و غیر قابل تحمل استاستاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت : خوب است و می توان تحمل کرداستاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است
#داستان_های_آموزنده
#حتماًبخوانید
پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
“پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي
طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: “پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام”.
ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد : “پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم”
#داستان_های_آموزنده
#حتماًبخوانید
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند. پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره. اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید: «برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل میگوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی میآورد.»
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راهحل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است
#داستان_های_آموزنده
#حتماًبخوانید
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
پسر8 ساله من، دونده خوبی بود ودر اکثرمسابقات مدال می آورد.روزی
برای دیدن مسابقه اورفتم.درمسابقه اول مدال طلا را کسب کرد.مسابقه
دوم آغازشد.او شروع خوبی داشت اما درپایان مسابقه، حرکت خود را کند
کرد و نفر چهارم شد.برایدلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن
ناراحت باشد.پسرم خنده معصومانه ای کرد وگفت:"مامان یک رازی بهت می
گم ولی پیش خودمون بمونه."کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:"من یک مدال
برده بودم اما دوستم علی،هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک
مدال برای مادربیمارش ببرد. برای همینگذاشتم او اول بشود." پرسیدم:"پس
چرا چهارم شدی؟" خندید و جواب داد:" آخه علی می دونه من دونده خوبی
هستم. اگر دوم می شدم همه چیز را می فهمید.حالا می تونم بگم پایم
پیچ خورد و عقب افتادم."
#داستان_های_آموزنده
#حتماًبخوانید
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
وزیری که درویش شد
پادشاهی نسبت به وزیرش خشمگین شد واو را از کار بر کنار کرد. وزیر بدون این که ناراحت شود به خانقایی رفت و درویش شد. پس از مدّتی، دشواریهای زیادی برای پادشاه پیش آمد و وزیر جدید نتوانست آنها را حل کند. پادشاه به یاد وزیر قدیمی افتاد و او را احضارکرد و از او عذر خواست و گفت: من تازه متوجّه شده ام که تو انسان خردمند، توانا ودانایی بودی و حالا می خواهم مقام گذشته ات را به تو بازگردانم. وزیر سابق بی درنگ گفت: انسان خردمند کسی است که آرامش گذشته اش را فدای دلواپسی مقام و منصب نکند! پادشاهان حالت مشخص و روشنی ندارند یک لحظه خوشحال و عادل هستند و لحظه ای دیگر خشمگین و ستمگر! پس یک انسان خردمند هرگز به آنان نزدیک نمی شود و من هم دیگر مقامی نمی خواهم.
#داستان_های_آموزنده
#حتماًبخوانید
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
كتابي كه يك شبه، نوشته شد!
وَ مَن يَتَّقِ اللَّهَ يجَْعَل لَّهُ مخَرَجًا * وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحتَسِب
هر كس تقواى الهى پيشه كند، خداوند راه نجاتى براى او فراهم مىكند، و او را از جايى كه گمان ندارد روزى مىدهد [ طلاق آيه 2 و 3 ]
داستانك:
بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم میخواند و آنان را به شيعه بدبين ميكرد، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمیداد که نسخهای بردارد.
علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد.
آن شخص چون نمیخواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند، گفت: «سوگند یاد کردهام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.»
مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که میتواند از آن نسخه بردارد.
مشغول نوشتن بود كه درب خانه به صدا در آمد و هنگامي كه علامه حلي در را باز كرد شخصي گفت : مي خواهم امشب مهمان شما باشم
علامه حلي گفت : بفرماييد ؛ اما امشب نمي توانم پذيرايي كنم و انشاء الله فردا در خدمتم
آن شخص را به اتاقي راهنمايي كرد و خود مشغول نوشتن شد، شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود.
وقتی از خواب بیدار شد، كتاب را كاملا نوشته شده ديد كه آخر آن نوشته شده بود:
کَتَبَه بخط الحجه [این نسخه را حجت نوشته است.]
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#داستان_های_آموزنده
#حتماًبخوانید
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌹این داستان خیلے قشنگ را حتما بخونید🌹
حاج آقا باید برقصه!!!
چند سال قبل اتوبوسی🚐 از دانشجویان👩🏻 دختر یکے از دانشگاههاے بزرگ کشور آمده بودند جنوب.
چشمتان روز بد نبیند… 😳😳😳
آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان،تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند.
وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود.
آرایش آنچنانی💄،مانتوے تنگ👗🕶و روسرے هم که دیگر روسرے نبود،شال گردن شده بود.👰
اخلاقشان را هم که نپرس…😡😡 حتے اجازه یڪ کلمه حرف زدن به راوے را نمیدادند،فقط میخندیدند🤣🤣🤣🤣و مسخره میکردند😜😜😜و آوازهاے آنچنانے بود که...
ازهر درے خواستم وارد شوم،نشد که نشد؛ یعنے نگذاشتند که بشود...
دیدمفایدهاے ندارد!
گوش این جماعت اثاث،بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست...
باید از راه دیگرے وارد میشدم… ناگهان فکرے به ذهنم رسید…🤔🤔🤔 اما…
سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردمبه خودشان و شروع کردم.
گفتم:بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند😁😁😁و گفتند : اِاِاِ …
حاج آقا و شرط!!!
شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم:آره!!!
گفتند:حالا چه شرطی؟🤔🤔
گفتم:من شما را به یکے از مناطق جنگے میبرم و معجزهاے نشانتان میدهم،اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید،قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند:اگر نتوانستے معجزه کنے،چه؟
گفتم:هرچه شما بگویید.
گفتند:با همین چفیهاے که به گردنت انداختهاے،میایے وسط اتوبوس و شروع میکنے به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگے شده باشم،شوکه شدم،اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!!😁
حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
درطول مسیر هم از
جلف بازیهاے این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟
نکند مجبور شوم…!
دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمڪ میخواستم...🙏🏻🙏🏻
میدانستمدر اثر یڪ حادثه،یادمان شهداے طلائیه سوخته 🔥و قبرهاے آنها بیحفاظ است…
از طرفے میدانستم آنها اگر بخواهند،قیامت هم برپا میکنند،چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم،همهشان را جمع کردم و راه افتادیم …
اما آنها که دستبردار نبودند!حتے یڪ لحظه هم از شوخیهاے جلف🤗و سبڪ و خواندن اشعار مبتذل و خندههاے بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنارقبور مطهر شهداے طلائیه که رسیدیم،یڪ نفر از بین جمعیت گفت:
پس کو این معجزه حاج آقا !
به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند:حاج آقا باید برقصه...👏👏👏👏👏
برایآخرین بار دل سپردم.
یا اباالفضل گفتم و از یکے از بچهها خواستم یڪ لیوان آب بدهد.
آبرا روے قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضاے طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…
عطرے که هیچ جاے دنیا مثل آن پیدا نمیشود!
همه اون دختراے بیحجاب و قرتے،مست شده بودند از شمیم عطرے که طلائیه را پر کرده بود😳
طلائیه آن روز بوے بهشت میداد...
همهشانروے خاڪ افتادند و غرق اشڪ شدند😓😓😭😭!
سر روے قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهاے فرزند از دست داده ضجه میزدند … 😭😭😭😭😭
شهدا خودے نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند.چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صداے محزونشان به سختے شنیده میشد.
هرچه کردم نتوانستم آنها را از روے قبرها بلند کنم.
قصد کرده بودند آنجا بمانند.
بالاخره با کلے اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاڪ دنیا بلند کردم...
بهاتوبوس🚌🚌 که رسیدیم،خواستم بگویم:من به قولم عمل کردم،حالا نوبت شماست،که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روے گردنشان خودنمایے میکند.
هنوزبیقرار بودند…
چند دقیقهاے گذشت…
همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم:به کجا رسیدید؟🤔🤔🤔
چیزے نگفتند.
سالبعد که براے رفتن به اردو با من تماس گرفتند،فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعةالزهراے قم رفتهاند …
آرے آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند..👏👏👏👏👏
#داستان_های_آموزنده
#حتماًبخوانید
روزی جوانی از پدرش پرسید معنی حمد چیست؟
پدرش گفت: پسرم، گمان کن در شهر میروی و سلطان تو را میبیند و سلطان بدون اینکه به او چیزی ببخشی، وزیر را صدا کرده و به تو کیسهای طلا میبخشد. آیا تو از وزیر تشکر میکنی یا سلطان؟؟
پسر گفت: از سلطان.
پدر گفت: معنی شکر هم این است که بدانی هر نعمتی که وجود دارد از سلطان (خدا) است.
اگر کسی به تو نیکی میکند او وزیر است و این نیکی به امر خدا است.
پس او لایق همه حمدها است❤️
#داستان_های_آموزنده👌
#حتماًبخوانید👍
↙️بپیوندید↙️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
اولين روزي كه امام حسين (ع) روزه گرفتند همه اهل بيت در كنار سفره جمع شدند؛ پيامبر اكرم (ص) رو به امام حسين فرمودند:
حسين جان عزيزم روزه ات را باز كن. امام حسين فرمودند:
جايزه من چه خواهدبود؟
پيامبر فرمودند: نصف محبتم را به كساني كه تو را دوست دارند مي بخشم.
حضرت علي(ع) فرمودند:
پسرم حسين جان بفرما. باز امام فرمودند: جايزه من چه خواهدبود؟
حضرت علي فرمودند: نصف عبادت هايم براي كساني كه عاشق تو هستند.
حضرت فاطمه(س) فرمودند:
عزيز دلم افطار كن.امام حسين پرسيدند:
جايزه شمابه من چيست؟
حضرت فرمودند: نصف عبادت هايم را به كساني که بر تو گريه مي كنند مي بخشم.
امام حسن(ع) فرمودند:
برادر جان روزه ات را بازكن و امام همان سوال را پرسيدند.
حضرت پاسخ دادند: من تا همه گنهكاران را بر تو نبخشم به بهشت نخواهم رفت.
و درهمين حال جبرئيل بر پيامبر نازل شد فرمود خدا مي فرمايد:
من از شماها مهربانتر هستم و آنقدر آن كساني كه عاشق تو هستند را به بهشت ميبرم تا تو راضي شوي یا حسین.
#حتماًبخوانید
#داستان_های_آموزنده
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
از دانايي پرسيدم نظر شما در مورد مولا علي^ع^ چيه🤔
🔶ايشان پرسيد :بهترين مکان کجاست؟🧐
🔷گفتم : مسجد🕌
🔶پرسيد :بهترين جاي مسجد کجاست ؟🧐
🔷گفتم : محراب😍
🔶پرسيد : بهترين عمل چيه؟🧐
🔷گفتم : نماز❤️
🔶پرسيد : بهترين نماز ؟🤨
🔷 گفتم: نماز صبح🌺
🔶پرسيد : بهترين قسمت نماز؟🤨
🔷 گفتم: سجده🙇🏻♂
🔶پرسيد : بهترين قسمت بدن ؟😃
🔷گفتم : سر👨🏻
🔶پرسيد : بهترين قسمت سر ؟🤔
🔷گفتم: پيشاني👌🏻
🔶پرسيد : بهترين ماه؟🤔
🔷گفتم :رمضان🌙
🔶پرسيد : بهترين شب؟🤔
🔷گفتم :شب قدر💫
🔶پرسيد : بهترين نحوه مردن ؟🤔
🔷 گفتم :شهادت😭
🔶آنوقت به من گفت👇🏻
☑️مولا علي در ماه رمضان🌙 در شب قدر 💫
☑️در مسجد 🕌در محراب مسجد🌈
☑️در حال نماز 🙇🏻♂نماز صبح❤️در سجده نماز😍
☑️ فرق مبارکش شکافت😭😭
یعني هنوز مات و مبهوت اين نتيجه گيري بسيار زيبا هستم😢😢
🌹هديه کنيد به پيشگاه مقدس اميرالمؤمنين حضرت علي ابن ابيطالب (ع) صلواتي بر محمد و آل محمد🌹
#داستان_های_آموزنده
#حتماًبخوانید
#یاعݪي_ع
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌹راهی به ما نشان دهید تا آدم شویم🌹
خاطره ای از آیت الله بهجت"رحمة الله علیه"👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🌈مرحوم آیت الله قاضی'رحمة الله علیه'
استادآیت الله بهجت"رضوان الله علیه"بودند🌈
✅حضرت امام"رضوان الله علیه"
از ایشان به «کوه عرفان» تعبیر
میفرمودند. آقای بهجت، مکرر در نصایح خود این عبارت را از مرحوم آیت الله قاضی نقل میفرمودند👇🏻👇🏻👇🏻
🍀«اگر کسی نماز واجب را در اول وقت
بخواند وبه مقامات عالیه نرسد مرا لعنت کند.» یا در جای دیگری فرمودند:« به صورت من آب دهان بیاندازد.»🍀
✅ یکی از علماء فرمود :« سالها پیش، یک روز خدمت آیتالله العظمی بهجت"رحمة الله علیه" بودیم. به ایشان گفتم :«راهی به ما نشان دهید که آدم شویم.» آقای بهجت فرمودند👇🏻👇🏻👇🏻
🌺نمازتان را اول وقت بخوانید🌺
این عالم بزرگوار می گوید : در دلم گفتم حاج آقا ما را تحویل نگرفت ما که خودمان نماز اول وقت می خوانیم!😃
❇️یک سال از ماجرا گذشت. قرار بود به یک جلسه مهمانی بروم و در آن مهمانی دوباره خدمت آقای بهجت برسم. در راه به خودم گفتم: «این دفعه از آقا سوال کنم، ببینم اگر میخواهد راهی معرفی کند تا من به همه جا برسم، چه راهی را معرفی میکند؟» ❎وقتی خدمتشان رفتم، همراه جمعی بودند و ایشان داشتن صحبت میکردند. هنوز هیچ سخنی نگفته بودم که این وسط صحبتشان فرمودند: « بعضی ها پیش ما میگویند چه کار کنیم تا آدم شویم و رشد پیدا کنیم؟» به ایشان می گوییم نماز اول وقت بخوانید. یه سال بعد می آیند، پیش خودشان میگویند حاج آقا ما را تحویل نگرفت! دوباره از حاج آقا بپرسیم که چه بایدبکنیم؟ همان حرف بنده را دقیق گوش نکردند، حالا دوباره میخواهند سوال کنند! د باباجان، جواب همان است، همیشه جواب همان است.» این عالم بزرگوار میفرماید:« من دیگر هیچ حرفی نزدم. آقای بهجت راست گفتند. من در برخی از نمازهایم را به وقتش نمیخواندم. شروع کردم آن را هم درست کردم.» آن عالم بزرگوار کم کم به جاهایی که دلش می خواست و حتی فوق تصورش بود رسید#داستان_های_آموزنده #آیٺاللهبهجت #کلامبزرگان •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
❖
گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای مینشست.
یک روز غریبه ای از کنار او گذر کرد.
گدا طبق عادت کاسه خود را به سمت غریبه گرفت و گفت :
بده در راه خدا
غریبه گفت : چیزی ندارم به تو بدهم؟
آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .
غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق را دیده ای؟
گدا جواب داد: نه !!
برای چه داخلش را ببینم ؟؟ در این صندوق هیچ چیزی وجود ندارد .
غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟
نگاهی به داخل صندوق بینداز .
گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.
ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است.
من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بیانداز.
نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست {درون خویش}
صدایت را می شنوم که می گویی: اما من گدا نیستم !!
گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند.🍃
#داستان_های_آموزنده
#درونت_را_بنگر
#تلنگرانه
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
حالا مرد، زندگی، آزادی😐
🔸بنده ۵۲ سالمه امروز رفتم فیزیوتراپی دیدم سه تا خانم راحت کشف حجاب کردن و یک آقایی از پرسنل هم اونطرف تر نشسته و چنتا مشتری خانم و یک پیرمردی هم توسالن نشسته بودند
🔹من وارد که شدم سلام دادم و کمی جا خوردم نکنه اشتباهی وارد سالن خواهران شدم دیدم نه چنتا مرد هم هستند جواب سلام مرا دادند و گفتند بفرمایید یک نگاه عاقل اندر سفیه کردم و گفتم تموم شد؟! به حالت تعجب و سوالی گفتم. گفتند چی؟ کمی مکث کردم و گفتم نظام جمهوری اسلامی؟
🔸آقاهه گفت تموم میشه اگه ...... منم گفتم آخی راحت شدیم رعایت قانون سخته واقعا. پیراهنم را در آوردم فقط رکابی داشتم و بعدش شلوارمو در آوردم همه با تعجب نگاهم کردند.
🔹 گفتند آقا لطفاً وقتی نوبت فیزیوتراپی شما شده لباساتون را در بیارین اینجا هم در نیارید رو تخت در بیار. زشته از سن و سالت هم خجالت بکش. گفتم یعنی چه ؟ این طرز صحبت کردنه؟ مگه شما که کشف حجاب کردین خجالت کشیدین؟ مگه خواهان آزادی نیستید؟ منم می خواهم آزاد باشم اشکال کار من چیه؟
🔸اون آقاهه پاشده اومده منو بندازه بیرون من مقاومت کردم کمی اونجا بهم ریخت سروصدا بالا گرفت منشی خواست زنگ بزنه ۱۱۰. بقیه نذاشتن گفتن براتون بد میشه درب مطب هم پلم میشه. نهایتا مجاب شدن حجاب کامل را رعایت کنند😏
#حجاب
#نشر_دهید
#داستان_های_آموزنده
࿐•🦋❤️•❥༅••┅
@Asheghaneh_Shahadat
در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیدهایم!
معلم فکری به نظرش میرسد مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟!
آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی می فرستد
معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوتههای توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت.
بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همان طوری که یاد گرفتهاید به پدر و مادرتان یاد بدهید
وقتی که توت فرنگی ها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه می آورید برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت!
وقتی میوه ها رسیدند، بچهها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه آوردند معلم می پرسد که مزه شان چطور بود؟!
بچه ها می گویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخوردهایم!
معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را می گیرید، می توانید بخورید بچه ها با ولعی شیرین توت فرنگی ها را می خورند
بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند در بازار های محلیشان، توت فرنگی می فروشند.
معلم بودن یعنی این...!!!
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست...معلم بودن شاید از خود اثری بر جا گذاشتن باشد!!!
پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم بیایم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم!
#داستان_های_آموزنده
#اندکی_تفکر #تلنگرانه
•❥༅••🌸💖••❥༅•
@Asheghaneh_Shahadat
امروز رفته بودم کتاب فروشی یه رمان فرانسوی و دارک بخرم فروشنده نشسته بود کلی باهامون حرف زد و نصیحت کرد
می گفت: شما که محجبه هیتید باید بدونید این کتابها واقعاً مناسب نیست و... صبحت های قشنگ دیگهای هم که زده بود باعث شد تا بحث کشش پیدا کنه، الان برای مذهبی ها یه کتابایی فقط برند و روز شده مثلاً سلام بر ابراهیم خوندی؟!
چقد سعی کردی خودت رو شبیه شهید بکنی؟!
خوندیش چون بین مذهبی ها برند شده!!
می گفت ما مذهبی ها نود درصد ادعاییم ولی اون ضعیف الحجاب یا همون بد حجاب اگه ده درصد فقط اعتقاد داشته باشه حداقل همون ده درصد خالصه!!
بعد می گفت تویی که پنج دقیقه وقت نداری بری قرآن رو با معنی بخونی نمیخواد بری کتاب های روانشناسی و چه میدونم ال و بل بخونی!!
صرفاً یه کتاب رو تموم نکن اون کتاب رو بجوی!!
البته بنده خدا خیلی تأکید داشت که هر کتابی مناسب نیست و یه کتاب بد با یه نکته منفی از یه فیلم بد یا موسیقی بد و منفی میتونه تأثیر منفی بیشتری رو داشته باشه ولی حواستون باشه که چه کتابی رو انتخاب می کنید و می خونید!!
#داستان_های_آموزنده
#کتابخوانی #نشر_دهید
✨❤️↠@Asheghaneh_Shahadat
ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ✨👑
ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ
ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟؟
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍﺑﯿﺖ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩاند
ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﻨﺪ.
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ.
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ :
ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻣﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟
ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽﮔﺬﺍﺷﺖ.
ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ:
ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ
ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ.
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ می کنند.
آن عالم امام موسی صدر بود🌱
#فلسفه_حجاب
#امام_موسی_صدر
#داستان_های_آموزنده
✨❤️↠@Asheghaneh_Shahadat
با سلام و خداقوت به تمامی شما اعضای محترم کانال عاشقان شهادت🌹✨
با کلیک کردن بر روی هر کدام از #هشتگ های زیر یه هر کدام از قسمت های کانال که بخواهید می توانید دسترسی پیدا کنید👇🏻👇🏻
#گام_دوم_انقلاب
#کلام_بزرگان
#نماز_اول_وقت
#داستان_های_آموزنده
#هدف_تشکیل_کانال
#تلنگرانه
#امام_زمان
#دعای_فرج
#زیارتنامه_شهدا
#پروفایل_مذهبی
#کلیپ_کوتاه
#آیه_گرافی
#حرف_ناشناس
#ویژگی_مومنان
#سخنان_رهبر
#ثوابیهویی
#دهه_فجر
#سردار_دلها
#خدایا_شکرت
#حضرت_محمد
#دعای_عهد
#ماه_رجب
#طنز_جبهه
#اباعبدالله
#تم
#مداحی
#ترک_گناه
#اندکی_تفکر
#کلام_شهدا
#زندگینامه_شهدا
#عکس_نوشته
#ذکر_روز
#روابط_نامحرم
#شهید_آوینی
#اللهمعجللولیکالفرج
#حجاب
#تربیت_فرزندان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#خاطرات_شهدا
#احکام_شرعی
#ابوالمهدی_المهندس
#امام_حسین
#باور_انگیزه
#سفیر_مجاهد
#امام_رضا
#روز_مادر
#راوی_همسر_شهید
#راوی_دختر_شهید
#میلاد_حضرت_زهرا
#در_حسرت_شهادت
#شهید_محمدرضا_دهقان
#شهید_بابک_نوری
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_اسدالله_ابراهیمی
#شهید_مرتضی_مطهری
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_جلیل_ملک_پور
#شهید_عبدالمهدی_مغفوری
#شھیدمحمودرضابیضائۍ
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
لطفا ما را همراهی کنید❤️
و در ثواب اینکار با ما شریک شوید🖐🏻
برای ظهور آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دعای الهی عظم بلاء بخوانید و در لینک زیر به ثبت برسانید
https://EitaaBot.ir/counter/hvx
💜💚💜💚💜💚💜💚💜
داریم بہ روزهاے آخر این قرن نزدیڪ میشیم🦋🌸
میخواییم از طرف شما بھ امام زمان هدیہ بدیم✨🌻
هر چقدر دوست دارید حتے یڪم تو این ڪار سهیم بشید🌸❤️
#کیبورد_قلب😍❤️
#کیبورد_ساز😊
#حل_سوالات_ریاضی😍
#فیلتر_عکس🤩
کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید😊
التماس دعای شهادت برای خادمین کانال❤
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت. در بين کار گفتگوی جالبي بين مرد و آرایشگر در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتي به موضوع خدا رسيدند آرايشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد»
مشتري پرسيد: «چرا باور نمی کنی؟»
آرايشگر جواب داد: «کافيست به خيابان بروی تا ببينی چرا خدا وجود ندارد؟
شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض می شدند؟
بچه های بی سرپرست پيدا می شد؟
اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد»
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث بوجود بیاید. آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بيرون رفت.
به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردی را ديد با موهای بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده و ظاهرش هم به هم ريخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت: «ميدونی چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند»
آرايشگر گفت: «چرا چنين حرفی میزنی؟
من اينجا هستم. من آرايشگرم. همين الان موهای تو را کوتاه کردم.»
مشتری با اعتراض گفت: «نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچ کس مثل مردی که بيرون است با موهای بلند و کثيف و ريش اصلاح نکرده پيدا نمی شد.»
آرايشگر گفت: «آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.»
مشتری تاکيد کرد: «دقيقاً نکته همين است خدا وجود دارد.
فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.
برای همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد!»
#عدل_الهی #تلنگرانه
#داستان_های_آموزنده
『@Asheghaneh_Shahadat』
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيک و مكانيک داشتيم كه قدش خيلی كوتاه بود اما خيلی نجيب و مودب با حافظه خيلی خوب!
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاک كن رو میذاشتيم بالای تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت؛ آقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه مگس گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا بر مي گشت رو تابلو بنويسه مگس رو رها ميكرديم وز وزی تو كلاس می کرد و تا برميگشت رو به ما، نخش رو مي كشيديم، بنده خدا مي موند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونيای ما، خيلی دوسمون داشت و باهامون كار مي كرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيک رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلی دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلی تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا
بعدم براش چايی آوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ مي بندی پای مگس؟!
خشكم زد!
عه مگه شما فهمیديد كار من بود؟! چرا هيچی بهم نگفتيد؟!
باز يه نگاه معلمی و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت: حالا اون گچ و تابلو پاک كن كه می گفتم نذاريد اون بالا رو خيلی گوش می داديد؟! دعواتون می كردم از درس زده می شديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد!
وقتی يه معلم ببينه دانش آموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگي ها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه می شدم اما اينطور شرمنده نمی شدم!
اذيت های ما رو به روی ما نمی آورد نكنه از درس زده بشيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو مي ديديم، اين روح بزرگ رو نه!
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد!
"از خاطرات دکتر سید محمد میر هاشمی جراح و متخصص چشم"
#داستان_های_آموزنده
••●❥🦋💙❥●••
@Asheghaneh_Shahadat
*گلدان*
روزی در یک مراسم مهمانی دست يك پسر بچه که در حال بازی بود در یک گلدان کوچک و بسیار گرانقیمت گیر کرد.
هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید.
اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانست دست پسرش را از گلدان خارج کند.
همه بزرگان حاضر در مراسم دور او جمع شده بودند و سعی در کمک به او را داشتند.
در نهایت پدر راضی شد گلدان گران قیمت را بشکند تا دست کودک خود را آزاد کند. ناگهان فکری به سرش زد و به پسرش گفت:
دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت دستت بیرون میآید.
پسر گفت: "می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم."
پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: "چرا نمی توانی؟"
پسر گفت: "اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد."
نتیجه داستان:
شاید شما و همه حاضران در مهمانی به (ساده لوحی ) آن پسر خندیدید اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می بینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان می چسبیم که ارزش دارایی های پر ارزشمان را فراموش کرده ایم.
آن گلدان با ارزش و گرانقیمت نماد عمر ماست.
و آن سکه بی ارزش نماد زندگی مادی ماست.
و آن کودک نماد فکر کوتاه اکثر آدمهاست.
و آن مراسم مهمانی نماد دنیاست.
بله همه ما
چنان غرق زندگیم که از گذشت عمر گرانمایه غافل شده ایم!
📚📚📚📚📚📚📚
هر عادتی مانند یک نخ نازک است.
اما هربار که یک عمل را تکرار میکنیم
ما این نخ را ضخیمتر میکنیم
و با تکرار، این نخ تبدیل به طناب ضخیم میشود
که برای همیشه به دور فکر و عمل ما می پیچد
#داستان_های_آموزنده
•❥༅••🌿✨♥️••❥༅•
@Asheghaneh_Shahadat
چرا حجاب⁉️
با یکی از مراکز مشاوره قوه قضاییه برای حل اختلاف بین زوجین همکاری میکنم.
یه خانم جوانی به بنده رجوع کرد، میخواست طلاق بگیره، گفتم شرمنده ،بنده در طلاق کسی کمکی نمیکنم.
گفت پس راهنمایی ام کنید، قبول کردم.
مردد بود طلاق بگیرد و یا راه حلی برای تنفری که از همسرش داشت پیدا کند.
موضوع از این قرار بود که ایشان بچه ۶ ،۷ ماهه ای داشت دختر ،خیلی ناز و زیبا و شیرین.
گفت:
زندگی خوبی با همسرم داشتیم ،آدم معتقد و نماز خون و ... است. یک روز آمد خونه و گفت ی رنگ مویی دیدم بیرون خیلی قشنگ بود ،چون بهش اطمینان داشتم که خیلی چشم پاک و آدم درستی است و همه حرف هایش را به من میگفت، گفتم خب چه رنگی بود، گفت نمیدونم دقیقا توش رگه های طلایی و رنگ عجیبی بود، خلاصه نشستیم با همدیگه سرچ کردیم رنگ موها را دو تاش را انتخاب کرد بهم نزدیک بود ،گفتم باشه فردا میروم موهام را این رنگی میکنم.
فرداش رفتم آرایشگاه نزدیک خونه مون و گفتم موهام را این رنگی کن.
خیلی خوشحال یه شام عالی براش درست کردم، کمی آرایش و میز چیدم با شمع و سالاد تزیینی و یه لباس خوب...
منتظر شدم اومد تا من را دید گفت خوشگل شدی ولی اون رنگی که من دیدم نیست،
گفتم بهانه نگیر، بیا شام بخوریم و بیهوده زندگی را تلخ نکن.
گفت باشه
یک هفته ای گذشت
گفت یکی از دوستام گفته یه آرایشگاه خوبی خانمش میره بیا برو آنجا.
قبول کردم و رفتم اونجا و عکس رنگ را نشون دادم.
به خانمه گفتم این پلیت رنگ را بیار بیرون خودش انتخاب کنه.
بنده خدا پذیرفت.
رنگ و همسرم با کلی وسواس انتخاب کرد و ....
اینبار موند تو ماشین دخترم را نگه داشت و بعد با هم رفتیم خونه بعد آرایشگاه.
باز تا موهام را دید گفت نه، اون نیست!
خیلی ناراحت شده بودم
گفتم برو، همون خانم را پیدا کن.
و دعوای لفظی و چند روز قهر و ....
گذشت دو هفته بعد گفت بیا بریم یه جای دیگه ...
گفتم اون آرایشگاه گرونه ما تو اجاره خونه موندیم.
چند روز بعد آمد و گفت باشه یه وام گرفتم فهمیده بودم اون مو مش هم داشته و...
رفتیم یک جای گرونتر خدایا خودت کمک کن
آرایشگر گفت نمیشه باید رنگ های قبلی بیاد پایین و...
دو ماه صبر کردم و رفتم دو باره که نه چند باره!!
این مدت خونمون شده بود دعوا خونه.
دیگه اون عشق و گرمی تو زندگیمون نبود.
یه شب گریه کردم اون هم با من گریه کرد و عذر خواهی و ...
خواهش کرد برای آخرین بار.
رفتم آخرین بار با پول وام و ... بماند.
وقتی من را دید شروع کرد به داد و بیداد، و عصبانی و اینکه تو دیگه کی هستی و من با تو چه کار کنم و ..همینطور فریاد کشان، برای اولین بار پرتم کرد کنار اطاق، دخترم تو بغلم بود ،از دستم افتاد و خورد به لبه مبل جهیزیه ام....
بچه شوک شده بود، فقط فریاد میزد، نمیتونستم آرومش کنم، بچه ام تازه راه افتاده بود، کفش بوق بوقی براش گرفته بودم پاهای خوشگل دخترم درد گرفته بود انگار ....
رفتیم اورژانس بیمارستان و آرامش بخش و ...
فردا و فردا و فردا ... بچه ام آزمایشگاه و دکتر متخصص و ....
آخرش گفتند قطع نخاع شده!
به من بگو با بچه قطع نخاعی کجا برم.
من شوهرم را دوست داشتم، اون هم.
آتیش به جونش بگیره اونکه موهاش را این طوری رنگ کرده بود و تو خیابان...
نه نه! همه اش تقصیر شوهرمه
دیگه لال شده، فقط اشک میریزیم... ازش متنفرم
نه دوستش دارم
بچه ام را چه کار کنم؟
تو را خدا بگو طلاقم بده.....
همه جوره حرف میزد، مضطر بود.
من فقط اشک میریختم
و به چهره معصوم دخترش نگاه میکردم. نمیدونستم چی بهش بگم. چشم های پریشان خودش و شوهرش و پاهای قشنگ دختر کوچولو با کفش بوق بوقی.
خانم بی حجاب میدانی با موهای پریشانت، چند تا زندگی را پریشان کردی؟!
منفعت #حجاب چیه؟!
#نویسنده_فرشته_روح_افزا
#داستان_های_آموزنده
#حجاب #تلنگرانه
•❥༅••🌿✨♥️••❥༅•
@Asheghaneh_Shahadat
زنی به روحانی مسجد گفت: من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم!😩
روحانی گفت: میتونم بپرسم چرا؟😳
زن جواب داد: چون یک عده را میبینم که دارند با گوشی صحبت میکنند، عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند، بعضیها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند، بعضی فقط جسمشان اینجاست، بعضیها خوابند، بعضیها به من خیره شدهاند👀
روحانی ساکت بود بعد گفت: میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
زن گفت: حتما چه کاری هست؟🤔
روحانی گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد🍶
زن گفت: بله میتوانم! زن لیوان را گرفت و دو بار به دور مسجد گردید، برگشت و گفت: انجام دادم!😊
روحانی پرسید: کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟ غیبت کند؟ فکرش جای دیگر باشد؟ خوابیده باشد؟🧐
زن گفت: نمیتوانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد😕
روحانی گفت: وقتی به مسجد می آیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد😃
برای همین است که پیامبر صلی الله علیع فرمودند: «مرا پیروی کنید» و نگفتند که مسلمانان را دنبال کنید!🚶🏻♂
نتیجه: نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند👌🏻
بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکزتان بر خدا مشخص شود👏🏻
نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان✔️
مَثل این خانم مثال حال خیلی از مردم این زمانه هست که همه کارهای خداپسندانه را به دلیل بد کرداری بعضی از مسؤولین و افراد مذهبی نما کنار گذاشته اند‼️
و آن جمله امیرالمومنین علیه السلام را فراموش کردند که فرمودن: راه حق را با خود حق مقایسه کن نه با افرادی که خود را به حق منتسب میکنند❌
#داستان_های_آموزنده
#نشر_دهید #تلنگرانه
•❥༅••🌿✨♥️••❥༅•
@Asheghaneh_Shahadat
در یکی از مدارس دور افتاده یاسوج معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلم جایگزینی بجای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاسها سوالی از دانش آموزی کرد که او نتوانست جواب دهد، بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن و او را مسخره می کردند.
معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از اعتماد بنفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد.
زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند، معلّم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند.
در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد.
هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند.
تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود.
بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.
معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند.
در طول این یک ماه، معلّم جدید هر روز همین کار را تکرار می کرد و از بچّه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد.
کم کم نگاه همکلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد.
دیگر کسی او را مسخره نمی کرد.
آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خِنگ" می نامید، نیست. پس دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد.
به کلاس های بالاتر رفت.
در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد.
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است که در بیمارستان ابن سینای شیراز شهر صدرا صدها پیوند کبد انجام داده است.
این قصه دکتر علی ملک حسینی است که معلّمی با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود.
آن معلم کسی نبود جز محمد بهمن بیگی، ابر مردی بزرگ که چون ستاره ای در دل شبهای سیاه روزگاران درخشید و معجزه کرد.
انسان ها دو نوعند:
نوع اوّل کلید خیر هستند. دستت را می گیرند و در بهتر شدنت کمک کرده و به تو احساس ارزشمند بودن می دهند.
نوع دوم انسان هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل می کنند
#داستان_های_آموزنده
#تلنگرانه #نشر_حداکثری
•🦋•──⊰🌹⊱──•🦋•
@Asheghaneh_Shahadat
سوال یک دختر بچه ۹ ساله شیعه از مدیر خود که باعث شد تمام کارشناسان شبکه های وهابی جوابی به جز سکوت برایش پیدا نکنند👌🏻👏🏻
ما درکلاس ۲۴ نفر هستیم، معلم ما وقتی میخواد از کلاس بیرون بره به من میگه :
خانم محمدی، شما مبصر باش تا نظم کلاس بهم نریزه ...
و به بچه ها میگه: بچه ها! گوش به حرف مبصر کنید، تا برگردم
شما میگید پیامبر علیه السلام از دنیا رفت و کسی را به جانشینی خودش انتخاب نکرد، آیا رسول خدا، به اندازه معلم ما، بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند که نظم جامعه اسلامی به هم نریزد؟!
جواب مدیر اهل سنت به دانش آموز شیعه: برو فردا با ولی ات بیا کارش دارم، دانش آموز رفت و فرداش با دوستش اومد.
مدیرگفت: پس چرا ولیتو نیاوردی، مگه نگفتم ولیتو بیار؟ دانش آموز گفت: این ولیه منه دیگه مدیر عصبانی شد و گفت: منظور من از ولی سرپرسته، پدرته، انوقت رفتی دوستتو آوردی؟
دانش آموز گفت: نشد دیگه اینجا میگی ولی یعنی سرپرست، پس چطور وقتی پیامبر میگه این علی ولی شماست میگید معنی ولی میشه دوست؟!🤨
#امیر_المومنین #تلنگرانه
#داستان_های_آموزنده
•❥༅••🌿✨♥️••❥༅•
@Asheghaneh_Shahadat