eitaa logo
[در مَسیرِ عاشقـے♡]
384 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
286 فایل
خیبر شکن و شجاع و بی واهمه‌ایم... در معرکه، سرباز یل علقمه‌ایم! گفتید: پدافند شما جنسش چیست؟! گفتیم: که زیر چادر فاطمه‌ایم😎 #وعده_صادق کپی؟! با ذکر صلوات🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘کلیه با کبد فرق میکنه⚘ بار اولش نبود كه فيلم بازي مي كرد. آنقدر هم نقشش را دقيق اجرا مي كرد كه براي هزارمين بار هم آدم گولش را مي خورد. ميكروفون را دست گرفت، چند تا فوت محكم كرد و درست در لحظاتي كه بچه ها بيش از هميشه منتظر اعلان خبری بودند گفت:«كليۀ برادران حاضر در پادگان، برادراني كه صداي مرا مي شنوند، در زمين ورزش، نمازخانه، ميدان صبحگاه، داخل آسايشگاه ها، كليۀ اين برادران» .... بعد از مكثي، آهسته:«با كبدشان فرق مي كند😜😂 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
⚘راحت خوابید⚘ نصفه شب کوفته از راه رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه. شروع کرد سر و صدا، مگه اينجا جاي خوابه؟ پاشيد نماز شب بخونيد، دعا بخونيد ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم، خودش راحت گرفت خوابيد😄 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
⚘جشن پتو⚘ قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه‌‌های چادر رو توی جشن پتو بزنیم یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟ واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچه‌‌ها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل. اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمی‌شد کرد. گفت: حاج آقا بچه‌‌ها یه سوال دارن گفت: بفرمایید ما هم پتو رو روی حاج آقا انداختیم و شروع به زدن کردیم یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چاد رد می‌شدم که یهو یکی صدام زد. تا به خودم اومدم. هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی 😆😂😂😂 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
⚘اسم رمز⚘ در خاطره رزمنده ای آمده است: یک شب با دوست همرزمم سالار محمودی در سنگر بودیم و نگهبانی می دادیم. نوبت ما تقریباً تمام شده بود. منتظر نفر بعدی بودیم. سرو کله کسی از دور پیدا شد. طبق معمول ایست دادیم. گفت: آشنا. پرسیدم: آشنا کیست و اسم رمز چیست؟ او پیرمردی بود که سواد خواندن و نوشتن نداشت و اسم رمز بالطبع در خاطرش نمانده بود. دستپاچه و هراسان به زبان محلی گفت: «خومانیم،خومانیم» یعنی خودمان هستیم خودمان هستیم. او را روی زمین خواباندیم. محمودی دوباره از او اسم رمز خواست. بیچاره مانده بود چه بکند، با عصبانیت گفت: بابا من چراغان معافی هستم که دو ساعت پیش شام با هم سیب زمینی خوردیم😂😂 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
⚘من چقدر خوشبختم⚘ قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم... ڪه تڪفیریا نفهمن... یهو سید ابراهیم (شهید مصطفی صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون بلند گفت: آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم بدونید دهنم سرویس شده😅 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن ، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند ، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید ، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تادستِ طرف رفت بالا ، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را برقرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده ، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه عقب شده😂😂😂». از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده ام •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: «سریع بیسم بزن عقب یه آمبولانس بفرستن مجروح هارو ببرد!» شستی گوشی بیسیم رو فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی ها از خواستمان سر در نباورند پشت بیسیم باید با کد حرف میزدیم. گفتم: «حیدر حیدر رشید» چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی اومد: «رشید به گوشم» - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید. + هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟ - شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟ + رشید چهار چرخش رفت هوا. من در خدمتم. - اخوی مگه برگه ی کد نداری؟ + برگه ی کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟ دیدم عجب گرفتاری شدم. از یک طرف باید با کد حرف میزدم از یه طرف با یه آدم شوت طرف شده بود. -رشید جان از همان هایی که چرخ دارند. + چه می گویی؟ درست حرف بزن ببینم چی میخوای؟ - بابا از همانهایی که سفیده. + هه هه نکنه ترب میخواهی! -بی مزه! بابا از همون هایی که رو سقفشون چراغ قرمز داره! + د لامصب زودتر بگو که آمبولانس میخوایی! 😄😄😄 کارد میزدن خونم در نمی اومد😡! هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
⚘امتحانات⚘ بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل مي پرداختيم. يكي از روزهاي تابستان براي گرفتن امتحان ما را زير سايه درختي جمع كردند . بعد از توزيع ورقه هاي امتحاني مشغول نوشتن شديم. خمپاره اندازهاي دشمن همزمان شروع كرده بودند. يك خمپاره در چند متريمان به زمين خورد، همه بدون توجه، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند. يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتي از آن را سوزاند. ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت: [برگه من زخمي شده بايد تا فردا به او مرخصي بدهي !] •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
⚘ساعت اهدائی⚘ زمان همچنان می گذشت و من هم مدام در نور سرخ منورهای عراقی ، نگاهی به ساعت اهدایی تعقلی می انداختم که به دست بسته بودم ، 3 ساعت نگهبانی برایمان به اندازه یک عمر سپری شد . هر چه بیش تر به عقربه های ساعت نگاه می کردم ، بیش تر خسته شدم . بختیارمنش هم مدام سؤال می کرد ساعت یک ربع به یک نشده که برود نگهبانان بعدی را صدا کند ؟ و جواب من منفی بود . سرانجام ساعت تعویض نگهبان رسید . به خاطر کمبود نیرو ، دیگر از پاس بخش خبری نبود و باید یک نفر از خودمان می رفت نگهبانان بعدی را صدا می کرد و می آورد . صبح روز بعد ، آنهایی که دیشب بعد از ما نگهبان بودند ، از این که به آنها حال داده ایم ، کلی تشکر کردند . ماجرا را که جویا شدم ، فهمیدم ساعت جناب تعقلی خراب بوده و ما یک ساعت و نیم جای نگهبانان بعدی پست داده ایم و آنها فکر می کردند ما از روی ایثار و گذشت این فداکاری را کرده ایم ! یک راست رفتم سراغ تعقلی که سنگرشان با ما فاصله چندانی نداشت . وقتی فهمید چی شده ، زد زیر خنده و فقط گفت : راستش یادم رفت بگم این ساعت اصلا خرابه و کلی عقب می مونه وگرنه من اون رو به تو نمی دادم که ..😆😂😂 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
یـکے از عمیلیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳😰 وقت نماز صبح شد آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرف‌تر تکان میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم وبدون اسلحه ویک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم حتمی بود😨😂 شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌 لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂😅😎 بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن...🤣 اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😌 وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅 تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😂😂😂😂 ⚘التماس دعای شهادت⚘
به سلامتی فرمانده دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت حق ندارد رانندگی کند😓! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد نگه داشتم😉 سوار كه شد،🙂 گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم! گفت: می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!🙄😒 راست می‌گن؟!🤔 گفتم: فرمانده گفته😊! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!!😟 پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!🤔 گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂 تکبیر✋ 🌹شادی روح طيبه همه شهدا، به خصوص سرداز شهید "مهدی باکری" صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🌹