eitaa logo
🇵🇸عـاشـقـان شـهادت🇵🇸
413 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
271 فایل
کپی=آزاد با ذکر صلوات📿🌹 نظرات پیشنهادات و انتقادات خود را با ما در میان بذارید🤗 https://daigo.ir/secret/8279187997 شادی روح شهدا صلوات🌸💖 سبک شهدا رو در پیش بگیریم تا انشاءالله شهادت نصیبمون بشه😍❤
مشاهده در ایتا
دانلود
آن شب یکی از آن شب‌ها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچه‌ها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش🔥 جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»😅🤗 نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت🤗 و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بکش…» دوباره همه سکوت کردند 😐و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار 🐍و هم بکش!» بچه‌ها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچه‌ها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»😂😂 •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت "یا ذوالجلال و الاکرام "رسیدید، که در ادامه آن جمله "حرّم شیبتی علی النار " می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید. هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یک بچه های بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟ برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد . چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعدا •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
راوی : فتح الله آبروشن  عيدسال 66 درکردستان روستای دهگلان پادگان شهید ناصر کاظمی(در دهگلان بین شهرهای قروه و سنندج)نیروهای بهبهان با کهگیلویه و بویر احمد مستقر بودیم. با چند نفر از بچه ها قرار بر آن گذاشتيم که با سین های جبهه سفره را تزیین کنیم ، سمبه آرپی جی، سرنیزه ، سیخ اسلحه ، سیم خاردار، سینه بند، سربند یا زهرا ، یك ماكت سنگر با گل و شیرینی و میوه با یک سفره بزرگ در نمازخانه پادگان پهن کرده و حسابی تزیین نمودیم.  همان روز مهمان های ویژه اي از مسئولين و امام جمعه وقت بهبهان هم حضور داشتند . زمان تحويل سال حدود ساعت دو نیمه شب بود ، از آن جایی که از طلوع خورشید تا شب مشغول آماده سازی سفره هفت سین بودیم لذا همان جا برای حفاظت ازسفره نشسته بودم، اما حسابی خسته بودم و چشم هایم روی هم می افتاد. خلاصه آرام کنارسفره درازکشیدم كه متاسفانه خوابم برد . طولي نکشیدکه بیدار شدم، دیدم صف طویلی از نمازگزاران بالای سرم ایستاده اند. پیش خودم گفتم : چی شده ؟ پس کو مراسم سال تحویل؟  تازه فهمیدم تحویل سال چند ساعت پیش بوده و من کنار همان سفره هفت سین که از صبح در تداركش بودم خوابم برده بود. البته بعداً فهمیدم بچه ها با هدایت "نبی ابوعلی" از سر شوخی بیدارم نکردند . آنها با گذاشتن یک عدد پستونک بچه دردهان من، ما را به استقبال سال نو برده و در همان وضعيت كلي عکس های یادگاری از ما گرفته بودند. •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
یادی کنیم از آقای شهرداران زمان جنگ ! می گفت : به مادرم گفتم ننه بالاخره رفتم جبهه و کسی شدم مادرم ذوق کرد و گفت ننه فدات بشه می دونستم تو آخرش یه چیزی می شی. خب ننه چیکاره شدی؟ گفتم : شهردار فداش بشم نگذشت حرف از دهنم در بیاد کل محله فهمیدن من شهردار شدم قربونش برم ننه ام ! نمی دونست شهردار تو جبهه کارش شستن ظرفهاست و جارو کردن سنگره. مادره دیگه دوست داره بچه اش یه کاره ای بشه!! ... •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
بعد از ظهر یکی‌ از روزهای‌ خنک‌ پاییزی‌ سال‌ ۶۴ یا ۶۵ بود. کنار حاج‌ “محسن‌ دین‌ شعاری‌” در اردوگاه‌ تخریب‌ آن‌ سوی‌ پادگان‌ دو کوهه‌، ایستاده‌ بودم‌ و با هم‌ گرم‌ صحبت‌ بودیم‌. یکی‌ از بچه‌های‌ تخریب‌ که‌ خیلی‌ هم‌ شوخ‌ و مزه‌ پران‌ بود، از راه‌ رسید و پس‌ از سلام‌ و علیک‌ گرم‌، رو به‌ حاجی‌ کرد و باخنده‌ گفت‌: ـ حاجی‌ جون‌، یه‌ سوال‌ ازت‌ دارم‌، خدا وکیلی‌ راستش رو بهم‌ بگو. حاج‌ محسن‌ ابروهایش‌ را در هم‌ کشید و درحالی‌ که‌ نگاه‌ تندی‌ به‌ او می‌انداخت‌، گفت‌: - شما اول‌ بفرمایید بنده‌ تا حالا هر چی‌ می‌گفتم‌ دروغ‌ بوده‌؟ بسیجی‌ خوش‌ خنده‌ که‌ جا خورده‌ بود، سریع‌ عذرخواهی‌ کرد و گفت‌: ـ نه‌ حاجی‌، خدا نکنه‌، می‌بخشید‌ بد جور گفتم‌، یعنی‌ می‌خواستم‌ بگم‌ حقیقتش رو بهم‌ بگید‌ … باز دوباره‌ حاجی‌ نگاهی‌ به‌ او انداخت‌، با این‌ تفاوت‌ که‌ این‌ بار لبخندی ‌بر لب‌ داشت‌، گفت‌: ـ دوباره‌ که‌ گفتی‌، یعنی‌ من‌ تا پیش‌ از این‌ هر چی‌ می‌گفتم‌ حقیقت‌ نبوده‌؟ جوان‌ دوباره‌ عذرخواهی‌ کرد. حاجی‌ درحالی‌ که‌ می‌خندید، دستی‌ بر شانه‌ی‌ او زد و گفت‌ که‌ سوالش‌ را بپرسد. ـ می‌خواستم‌ بپرسم‌ شما، شبا وقتی‌ می‌خوابید‌، با توجه‌ به‌ این‌ ریش‌ بلند و زیبایی‌ که‌ دارید‌، پتو رو روی‌ ریش تون‌ می‌کشید‌ یا زیر ریش تون‌؟ حاجی‌ دستی‌ به‌ ریش‌ حنایی‌ رنگ‌ و بلند خود کشید. نگاه‌ پرسش گری‌ به‌ جوان‌ انداخت‌ و گفت‌: ـ چی‌ شده‌ که‌ جناب عالی‌ امروز به‌ ریش‌ بنده‌ گیر دادی‌؟ ـ هیچی‌ حاجی‌، همین‌ جوری‌! ـ همین‌ جوری‌؟ که‌ چی‌ بشه‌؟ ـ خب‌ واسه‌ی‌‌ خودم‌ این‌ سوال‌ پیش‌ اومده‌ بود، خواستم‌ ازتون‌ بپرسم‌. حرف‌ بدی‌ زدم‌؟ ـ نه‌ حرف‌ بدی‌ نزدی‌ ولی‌ … چیزه‌ … حاجی‌ همین‌ طور که به‌ محاسن‌ نرمش‌ دست‌ می‌کشید، نگاهی‌ به‌ آن ‌انداخت‌. معلوم‌ بود این‌ سوال‌ تا به‌ حال‌ برای‌ خود او پیش‌ نیامده‌ بود و داشت ‌در ذهن‌ خود مرور می‌کرد که‌ دیشب‌ یا شب‌های‌ گذشته‌، هنگام‌ خواب‌، پتو را روی‌ محاسنش‌ کشیده‌ یا زیر آن‌. جوان‌ بسیجی‌ که‌ معلوم‌ بود به‌ مقصود خود رسیده‌ است‌، خنده‌ای‌ کرد و گفت‌: ـ نگفتی‌ حاجی‌، می‌خوای‌ فردا بیام‌ جواب‌ بگیرم‌! و همچنان‌ می‌خندید. حاجی‌ تبسمی‌ کرد و گفت‌: - باشه‌ بعداً جوابت‌ رو می‌دم‌. یکی‌ دو روزی‌ از ماجرای‌ آن‌ روز گذشت‌. دست‌ بر قضا وقتی‌ داشتم ‌با حاجی‌ صحبت‌ می‌کردم‌، همان‌ جوانک‌ بسیجی‌ از کنارمان‌ رد شد. حاجی‌ او را صدا کرد. جلو که‌ آمد، پس‌ از سلام‌ و علیک‌ با خنده‌ی ریز و زیرکی‌ به ‌حاجی‌ گفت‌: چی‌ شده‌ حاج‌ آقا جواب‌ ما رو ندادی ها … حاجی‌ با عصبانیت‌ آمیخته‌ به‌ خنده،‌ گفت‌: ـ پدر آمرزیده‌، یه‌ سوالی‌ کردی‌ که‌ این‌ چند روزه‌ پدر من‌ در اومد. هرشب‌ وقتی‌ می‌خواستم‌ بخوابم‌، فکر سوال‌ جناب عالی‌ بودم‌. پتو رو می‌کشیدم ‌روی‌ ریشم‌، نَفَسَم‌ بند اومد. می‌کشیدم‌ زیر ریشم‌، سردم‌ می‌شد. خلاصه‌ این‌ هفته‌ با این‌ سوال‌ الکی‌ تو، نتونستم‌ بخوابم‌. هر سه‌ زدیم‌ زیر خنده‌. جوان‌ بسیجی‌، حاج‌ محسن‌ دین‌ شعاری‌ و من. ‌دست‌ آخر جوانک‌ گفت‌: ـ پس‌ آخرش‌ جوابی‌ برای‌ سوال‌ من‌ پیدا نکردی‌؟! •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن. یکی از مأموران پرسید: - پسر جان اسمت چیه؟ - عباس . - اهل کجا هستی؟ - بندرعباس . - اسم پدرت چیه؟ - به او می گویند حاج عباس ! گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید: - کجا اسیر شدی؟ - دشت عباس ! افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت: - دروغ میگی! و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت : - نه به حضرت عباس ! •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
هوا خیلی سرد شده بود فرمانده گردانمون همه ی بچه ها رو جمع کرد بعد هم با صدای بلند گفت: کی خسته است؟ همه با انرژی گفتیم: دشمن!!! ادامه داد: * کی ناراحته؟ - دشمن!!!! * کی سردشه؟! - دشمن!!! * آفرین... خوبه! حالا برید به کارتون برسید پتو کم بوده ، به گردان ما نرسیده.. •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم شب مهتابی زیبایی بود فرمانده اومدتوی سنگر و گفت: اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
داخل‌ چادر ، همه‌ بچه‌ها جمع‌ بودند ، می گفتند و می‌خنديدند هر كسی ‌چيزی‌ می‌گفت‌ و به‌ نحوی بچه‌ها رو شاد می‌كرد فقط‌ يكی‌ از بچه‌ها به‌ قول ‌معروف‌ رفته‌ بود تو لاك‌ خودش‌! ساكت‌ گوشه‌ای‌ به‌ كوله‌ پشتی‌ اش‌ تكيه‌ داده‌ بود و توی لاک خودش بود. بچه ها هم مدام بهش تیکه می انداختن و می خندیدن اما اون چیزی نمی گفت یهو دیدم‌ رو کرد به جمع و گفت‌: ـ بسّه‌ ديگه‌، شوخي‌ بسّه‌! اگه‌ خيلی‌ حال‌ دارين‌ به‌ سوال‌ من‌ جواب‌ بدين‌ همه‌ جا خوردیم. از اون‌ آدم‌ ساكت‌ اين‌ نوع‌ صحبت‌ كردن‌ بعيد بود. همه ‌متوجه‌ او شدند. ـ هر كی‌ جواب‌ درست‌ بده‌ بهش‌ جايزه‌ میدم‌ با تعجب‌ گفتم‌: «چه‌ مسابقه‌ای ميخوای‌ بذاری‌» پرسید: آقايون‌ افضل‌ الساعات‌ (بهترين‌ ساعتها) چیه؟ پچ‌ پچ‌ بچه‌ها بلند شد ، يكی گفت‌: ـ قبل‌ از اذان‌، دل‌ نيمه‌ شب‌، برای‌ نماز شب‌. ـ غلطه‌، آی‌ غلطه‌، اشتباه‌ فرمودين‌. ـ می ‌بخشين‌، به‌ نظر من‌ اذان‌ صبح‌ وقت‌ نماز و...! ـ بَه‌َ، اينم‌ غلطه‌!! ـ صلاة‌ ظهر و عصر و...! خلاصه هر كسی یه چیزی گفت‌ و جواب ایشون همچنان " نه " بود نيم‌ ساعتي‌ از شروع‌ بحث‌ گذشته‌ بود، همه‌ متحير با كميی دلخوريی گفتند: «آقا حالگيري‌ می‌كنيا، اصلاً ما نمی ‌دونيم‌. خودت بگو» او هم وقتی کلافه شدن بچه ها رو دید ، لبخند زد‌ و گفت‌: ـ از نظر بنده‌ بهترين‌ ساعتها ، ساعتی هستش كه‌ ساخت‌ وطن‌ باشه ساعتی که دست‌ِكوارتز و سيتي‌ زن‌ و سيكو پنج‌ رو از پشت‌ ببنده‌... بعدش با خنده‌ از جا بلند شد و رفت‌ تا خودش‌ رو برای‌ نماز ظهر آماده‌ كن تازه اومده بود جبهه یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید: وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟ اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن: اولاْ باید وضو داشته باشی بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی: اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین بنده خدا با تمام وجود گوش میداد ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت: اخوی غریب گیر آوردی؟ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا