༻👑
•. #قرار_عاشقی💛 .•
.
.
بر دَرَش بگذار اِی سائِل 🌻
سر از روی نیاز😌
در نخواهد ماند، 💞
هر کس قبلهگاهش این دَر است✨️
.
.
𐚁 سَررِشتهۍشادےستخیالِخوشِتو
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
👑༻
༻ 🫧
֢ ֢ #طهارت_عاشقانه💧 ֢ ֢
.
زیــنب (س) تو شام، حتی یه کلمه سبک نگفت...
با تــمام خستگـے
مراقـب پاڪے زبانــش بود
چــــرا؟
چـــــون خانوادهی وحی
بــــیوضـــو حرف نمــیزنن...
⧉💌 #دوستتدارم
⧉🫧 #عشقپاکه
𐚁 وقتی حرفات وضو داشته باشه، خدا پُشتشه…
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
༻ 🫧
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
༻📱 •. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_شصتم فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_شصت_و_یکم
ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم،برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم،نگا کنید سمانه خانم،میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید ،این درست،اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند،یا سهرابی الان کجاست و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه
یعنی ممکنه...
سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند.
ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید
سمانه حرف های کمیل را اصلا درک نمی کرد اما حوصله بحث کردن را نداشت برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد.
صغری سینی به دست از پشت پنجره کافه به سمانه که سر زه زیر به صحبت های کمیل گوش می داد نگاهی انداخت،سفارشات آماده بودند اما ترجیح می داد صبر کند و بگذارد بیشتر صحبت کنند.
کمیل که متوجه بی میلی سمانه برای صحبت شد ، ترجیح داد دیگر حرفی نزند ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند که در موقعیت حساسی است و باید خیلی مراقب باشد،با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت.....
کمیل تا میخواست به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد،صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد،ناراحت از اینکه تاخیر آن ،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود،او هم از سردی و ناراحتی آن دو بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد،سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند.
بعد از نوشیدن شکلات داغ ها هر سه سوار ماشین شدند و سمانه سردرد را بهانه کرد و از کمیل خواست که او را به خانه برساند و در جواب اصرار های صغری که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد،صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند.
با ایستادن ماشین در کنار در خانه سمان از ماشین پیاده شد تا می خواست به طرف در برود،پشیمان برگشت،با اینکه ناراحت بود ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که نقصیری نداشته بود.
به سمتشان برگشت و گفت:
ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،بیاید داخل
صغری لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم
سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد،از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد در را بست و به در تکیه داد از سردی در آهنی تمام بدنش بلرزه افتاد اما از جایش تکانی نخورد،چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید،بعد از چند ثانیه صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد
✍🏻نویسنده : فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_شصت_و_دوم
روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،روز هایی که دانشگاه داشت ،آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود،در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود.
از ماشین پیاده شد.
ــ خداحافظ داداش
ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد
ــ خودم میام
ــ شبه ،خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم
ــ اِ داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم
ــ میگی دیگه سمانه؟
ــ چشم میخواز اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم
محسن خندید و گفت:
ــ نمیخواد برو
ــ خداحافظ
ــ بسلامت عزیزم
سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،امروز دوتا کلاس داشت ،وارد کلاس شد،روی صندلی آخر کنار پنجره نشست،استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت ،امروز صغری نیامده بود،اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود.
با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت،زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند،دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود،ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد.
دو کلاس پشت سرهم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود،تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند،بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای که چیزی در آن یاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت ،از پله ها تند تند پایین می آمد ،در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند.
از ساختمان دانشگاه که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود.
✍🏻نویسنده : فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻
༻🍂
•. #دلشوره .•
.
.
در مسیر شام، رقیه دست خالهاش رو ول نمیکرد…
از زینب پرسید: "اگه بابام بیدار بشه و من نباشم، دلش برام تنگ نمیشه؟"
دل زینب آتیش گرفت…
اما فقط بوسیدش و گفت: "بابات همیشه هواتو داره عزیزم"
با دلش دلداری داد… چون با زبان نمیشد.
⧉💌 #فدایدلمادرا
⧉🥺 #بیداریهایبیصدا
⧉💚 #صبرنامدیگرعشقاست
.
.
دلشورهیعنیپارههایدلتو
سپردهباشیبهخداوبازهمنلرزی𓄹
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal°
༻
°
༻🍂
2.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༻🌙
•. #آقامونه .•
.
.
💚│بانوی عراقی،
با همه عشقش عکس آقامونو
در آغوش گرفت... 😍
✔️ محبت به آقا،
نه ترجمه میخواد، نه اجازه...
📌 دل که وصل باشه به ولایت،
خودش راه ابرازو بلده!
.
⊰🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_اے
⊰❤️ #سلامتےامامخامنهاےصلوات
⊰#⃣ #اربعین | #امام_حسین
⊰📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
🌙༻
༻🌤
•. #صبحونه🍃 .•
.
.
خـــدایــا
در ایـــــن جهان کہ
مهربانیهـــا
تــــاریخ انقضا دارند✨
تو هنـــوز همــان خدای ابدیای :)💚
"صبح پنجشنبه بخیر🌱"
.
.
𐚁 یِڪصُبحمُعَطَّلِسَلامَتماندِه
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
🌤༻
༻
•. #حسینیه .•
.
.
شیرینی اون لحظه ای رو میخوام که بگم
آخیش رسیدم کربلا»🙂
.
.
𐚁 مَرااَزتوستهَردَمتازهعِشقے
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal°
༻
༻🪞
•. #خانهداری_عاشقانه🎗 .•
.
.
🌱تو خونهی زینب،
حتی داغ هم به گلایه نمیرسه…
همه چیز، رنگ رضای خدا داره…💚✨
.
.
𐚁 خونهداری زینبی یعنی ریشهدار بودن تو تقدیر الهی…
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
🪞༻
༻🪴
•. #پابوس .•
آقا جان !
زائران شما میدانند اگر دست خال بیایند دست پر برمیگردند 👌
مخصوصا اگر از طرف شاه ایران آمده باشند🌱
𐚁 قَشَنگتریننِعمتِخُدابامَنه
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
༻🪴
༻🧣
•. #مجردانه 📼 .•
.
.
📿 امام صادق علیهالسلام فرمودند:
| سعِیدةٌ سعِیدةٌ إمرأةٌ تُکرمُ َ زْو َجَها و لا تُؤذیه و تُطیعُهُ فی جمیعِ احوالِه |
💞 خوشبخت است، خوشبخت، زنی که شوهر خویش را احترام نهد و آزارش ندهد و در همه حال از وی اطاعت کند.
📚 [ بحارالانوار، ج ۱۰۳ ، ص ۲۵۲ ]
.
.
𐚁 باعِثِخوشحالۍجانِغَمینِمَنڪُجاست؟
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
🧣༻
༻💍
•. #همسفرانه🌻 .•
.
.
در جهانے پُر هیاهو
کنار #تو
احساس #آرامش مےکنم
#لتسکنوا💚
⧉💌#بفرستبراش
⧉🌘#متاهلهابخونند
.
.
𐚁 مُعادِلهۍپیچیدهۍدوستداشتَن
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
💍༻