eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات ملکه زیبایی
همه به این مراسم دعوتید😊🌸 😍😍جشن بزرگ میلاد پیامبر (صلوات الله علیه) و هم بستگی ملت ایران و یمن دوشنبه بعد از نماز مغرب و عشا حتما با قدوم گرمتان زینت بخش مراسم باشید🙏🏻🇮🇷 تنها درگاه رسمی ارتباط با یمن https://eitaa.com/joinchat/1015808046C4da3eb31ef
نهال❤
همه به این مراسم دعوتید😊🌸 😍😍جشن بزرگ میلاد پیامبر (صلوات الله علیه) و هم بستگی ملت ایران و یمن دوشن
تهرانی های عزیز و استان هایی که توان حضور در مراسم را دارید فردا بعد از نماز مغرب و عشا به جشن بزرگ میلاد پیامبر(صلوات الله علیه) جهت هم بستگی ایران و یمن دعوت هستید. از افراد حاضر در مراسم میتوان به جناب آقای استاد محمد شجاعی و جناب آقای حسن احمد شرف الدین(دبیر کل ریاست جمهوری دولت نجات ملی یمن) اشاره کرد. منتظر حضور پر مهر شما هستیم😊😍🌸
نهال❤
قسمت567 با رفتن دکترحرفهای زیر زیرکی مادرم درگوشم شروع شد :نهال دخترم هنوزم دیر نشده به نظرم هنوزم
❤️ ❤️ ❤️ قسمت568 همه شام خوردیم سارابه شوکت گفت :عالی بود شوکت میزو جمع کن. آقاکورش :آره خوب بودولی بنظرم بهتره شوکت خانم دستور پخت غذاهارو از کتایون خانم بگیره. شوکت شروع کردمیزشام راجمع کردن، منو مادرم برحسب عادت بلندشدیم تامیزرا جمع کنیم. مادرم چند بشفاب راروی هم سوارکردومن پارچ آب رابرداشتم که سارا گفت :چیکار میکنید؟نهال بزار زمین پارچ آبو خدمتکارمیزو جمعش میکنه. به خواست سارا پارچ آب راروی میز گزاشتم. ولی مادرم گفت :شوکت خدمتکارشماست نه ما. ومادرم به همراه شوکت میزراحمع کردو ظرفهارا شستندو آشپزخانه رامرتب کردند. ساراوآقاکورش به سالن رفتندوروی مبل نشستند ومن به یه راه رفتن درحد دوییدن احتیاج داشتم. ازشون اجازه گرفتم و به حیاط عمارت رفتم. شروع کردم به راه رفتن و بخانه حیاط پشتی رفتم. به تاب نزدیک شدم تکانش دادم. آخرین شبی که باامیرعلی توی این حیاط بودیم رو به یاد آوردم. شیرینی حرفایی که میزدیم . تصور چهره پاک و چشمهای عاشقش حالم را خوب کرد و کمی از غم و اندوهم فاصله گرفتم. چشمهایم را بستم و آرام با امیر درد دل کردم... به ساختمان بلند عمارت نگاه کردم و باخودم گفتم همین دیروز صبح فکر میکردم برای همیشه ازاینجا میرم ولی برای مدتی اینجا موندگارشدم. باپولی که بعداز نه ماه ازساراخانم میگیرم برای مادرم یه خونه اجاره میکنم که از اوارگی نجات پیداکنه. پول پیشی هم که باید بهم بدن رو جای بدهکاری برمیدارن خودشون. درهمین لحظه در عمارت بازشدو خد متکارجدید عمارت گفت :خانم، ساراخانم نگرانتون شدن و گفتن بیام دنبالتون. از حرف خدمتکارخندم گرفت و باتعجب گفتم :نگران من؟ باشه الان مبام فقط من خانمت نیستم نهال صدام کن. شوکت لبخند مهربانی زدوگفت :باشه نهال خانم. ببخشید نهال. وارد عمارت شدم وشوکت دررابست. به سمت ساراخانم وآقاکورش رفتم. مادرم از آشپ خانه به سمتمان آمدو گفت :نهال بریم....بااجازتون... سارا: کجا؟ نهال ازامشب جاش اینجاست تو هم میتونی پیشش بمونی طبق قرارداد اجازه حرف زدن روی حرف سارا را نداشتیم. آقاکورش :بشینید. منو. مادرم کنارهم روی مبل نشستیم. سارا باذوق گفت :خب نهال این عمارت دوازده تا اتاق داره چهارتا پایین وهشت بالا، هرکدومو بخوای میگم شوکت برات آماده کنه تواین نه ماه اتاقت باشه. _:هرکدوم که بخوام. سارا به آرامی گفت :هرکدوم که بخوای. به جرئت گفتم :اتاق آقاامیرعلی. مطمعنم هیچکس ازانتخابم خوشش نیومد. آقاکورش گفت :این همه اتاق خالی داریم. روبه آقاکورش گفتم :نه فقط میخوام اتاق آقاامیرعلی باشه. نگاهم رابه مادرم بردم، خوشبختانه ازانتخابم بر ای اتاق حرصی نشده بود.سارا گفت :خیلی خب باشه. توی سالن کمی تلویزیون تماشاکردیم. آقاکورش وساراخانم شب بخیری گفتندو به اتاق هایشان. رفتند. شوکت آمد :اتاقی که گفته بودید آمادست. ملحفشو عوض کردم. بفرمایید. _:شما تو عمارت میمونید؟ شوکت :آره. اتاقمم پایینه. _:چه خوب. باحرفم شوکت لبخندی زدو رفت. تلویزیون راخاموش کردم. نگاهم رابه مادرم بردم که معلوم نبود از کی نگاهش رابه من دوخته واز چشمانش شرمندگی راخواندم، میتوانستم بفهمم بااین کارم چقدر شرمندم شده و قلبم به درداومد.خواستم بگم مامان تواصلا شرمنده نیستی کاری که من میکنم سرسوزنی از خوبیات جبران نمیکنه که گفت :پاشو بریم بخوابیم. وارد اتاق شدیم، قلبم آرامش خاصی گرفت. اینجا امیرعلی را کنارم حس میکردمو روی تختش نشستم وبه عکسهاش زل زدم. اینکه عکسش درست روبه روی تختش بودو هرروز صبح تاچشمم رو باز میکردم میدیدمش حالم روخوب میکرد. همچنان به عکسش زل میزدم که مادرم گفت :به چی زل زدی. روتختی رو کنا زدمو سرم رو روی بالش امیرعلی گزاشتم. _:مامان توهم یه بالشت از کمددیواری برداربیا بگیر بخواب این تخت دونفرست. مادرم به طرف کمددیواری رفتو یک پتو بالشت برداشتو گفت:من رو زمین میخوابم. _:خیلی خب هرجورراحتی. مادرم کلید برق رازدو لامپو خاموش کردو هردو خوابیدیم.
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ قسمت568 همه شام خوردیم سارابه شوکت گفت :عالی بود شوکت میزو جمع کن. آقاکورش :آره خوب بو
نهال ۳ ماه دیگه تموم میشه🙆‍♀🙆‍♀🙆‍♀ اگر شرایط خرید دارید با واریز فقط و فقط ۲۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh ❤️❤️❤️
♥️ چہ سپیده دمان دلربایے است وقتے آفتاب یادت بر آستان دلم مےتابد و گوشہ گوشہ ے دلم پر از شڪوفہ هاے معطر محبتت مےشود... انگار پر از امید مےشود،پر از پرواز، پر از لبخند، پر از آرامش و زندگے... من با تو بهارے ام من با تو زنده ام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼سلام صبحتون بخیر 🍂امروز و هر روزتان شاد 🌼برایتان روزی زیبا 🍂پر از رحمت و کرامت الهی 🌼پر از خوشحالی 🍂پر از عشق و مهربانی 🌼و خالی از غم و غصه و 🍂 نامهربانی آرزومندم
کودکی‌هایم را میان همین کوچه‌ها که پر از قاصدک می‌شوند هنوز و گاه می‌پیچد در آن‌ها عطر نان تازه‌ی خوش بو گم کرده‌ام ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‎‌‌
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ “♥️🖇”••ᏞᏆFᎬ ᎷᎬᎪNᏚ          ʜᴀᴠɪɴɢ ʏᴏᴜ ᴀ ʟɪғᴇ ᴛɪᴍᴇ ‌‌ « زندگی یعني داشتنِ تــو براي یڪ عمر » ‌ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠
هر صبح  ... قاصدک های امید را رهسپار آسمان آرزوهایت کن بی تردید هر یک زمانی که باید به مقصد خواهند رسید  ...
توی دنیایی که عمرِ آدم‌هایش پای اثبات نداشته‌هایشان به یک مشت "غریبه" می‌گذرد؛ سربلندم که عمرم را پای اثبات عشقم به "تو" سر می‌کنم... ‌‌‎‌‌‎‌‌
یا مرا از خود ببر آن جا که هستی.. یا بیا.... ‌‌‎‌‌‎‌‌
آدمارو به جایی نرسونین، که هی دنبال ایراد توو خودشون بگردن... ‌‌‎‌‌‎‌‌