نهال❤
✨﷽✨*▷ ◉──❥❥❥شورِ عشق ❥❥❥─ ♪. ➪پست_۴۶ ➪نویسنده _نهال هرگونه کپی پیگرد قانونی به دنبال دارد یک زن
🌜⭐️🌟🌟🌟✨
🌜⭐️⭐️🌟✨
🌜⭐️🌟✨
🌜⭐️✨
🌜✨
✨
♡ماهرخ♡
#قسمت_شصتوچهار
تقریبا دوساعتی گذشت .کارمون تموم شد.
پارچ شربتی که از قبل درست کرده بودم رو از یخچال بیرون آوردم، چن تا لیوان پر کردم
گرفتم جلوشون.
مرتضی آروم به در آشپزخونه زد:
_یاالله...
با بفرمایید گفتن زن عمو، اومد داخل.
مرتضی_مهتاب آماده شو تا بریم درمانگاه.
مژگان لیوان شربتش رو فوری سر کشید و با عجله گفت:
_منم میام باهاتون، میخوام ماهی گلی بخرم.
_خوب زودتر اماده بشین ،تا بریم.
به مهتاب نگاه کردم:
_حالا که مژگان باهات میاد من میمونم خونه . سفره هفت سین رو آماده میکنم.
مژگان دستم رو کشید:
_بیا با هم بریم یه دوری هم میزنیم.
سال تحویل فردا صبحه ، واسه سفره انداختن وقت زیاد داری.کاری هم که دیگه نیست.من میرم خونه آماده بشم .
زن عمو از توی کابینت دو تا سبد بیرون آورد چند تا از بسته های گوشت رو توی سبد ها گذاشت.
_صبر کن مژگان.این دو تا سبد رو با ماهرخ ببرین بذارین تو یخچال خودمون ،اینجا دیگه جا نیست.
قند توی دلم آب شد. میتونستم بدون ترس از مرتضی منصور رو ببینم.چقدر دوست داشتم منصور هم باهامون میومد.
با سبد ها از آشپزخونه بیرون رفتیم.
مژگان با محمد احوال پرسی کرد و بعد رو کرد به مرتضی:
_مارو جا نذارینا الان میایم.
مرتضی نگاه معناداری بهم انداخت.
دلشوره گرفتم. نگاهم رو فوری ازش گرفتم و پشت سر مژگان رفتم بیرون.
پشت در خونه عمو رسیدیم .مژگان سبد رو زمین گذاشت . انگشتش رو گذاشت روی زنگ.
_منصور خوابش سنگینه، خدا کنم زود درو باز...
جمله اش تموم نشده بود که منصور با قیافه ی خواب آلود درو باز کرد:
_چه خبرته، بردار اون انگشتتو، زنگ سوخت.
مژگان سبد رو برداشت، تنه ای به منصور زد و از جلوی در کنارش زد.
_زود بیا ماهرخ دیر میشه.
منصور از دیدنم جا خورد.
_کجامیخواین برین که دیر میشه؟
_سلام، ببخش بیدارت کردیم.داریم میریم شهرک ، پانسمان سر مهتاب باید عوض بشه ،
من و مژگان هم باهاش میریم.
لبخند پهنی زد.دست دراز کرد سبد رو ازم گرفت:
_سلام ... بده من میارم.
موقع گرفتن سبد یه لحظه نوک انگشتاش به دستم خورد.
هردومون مثل برق گرفته ها دستمون رو کشیدیم. نزدیک بود سبد بیفته که منصور با دست دیگه اش سبد رو گرفت.
نگاهم پایین بود. منصور آروم گفت:
_ببخشید...
با صدای مرتضی نگاه هامون به طرفش برگشت.
مرتضی از روی ایوون ،توی حیاط عمو رو می دید:
_ماهرخ...
تقریبا اسمم رو با داد صدا زده بود.
ترس وجودمو گرفت.
کمی تن صداش رو پایین تر آورد.
_بیا زودتر اماده شو، دیر میشه.
منصور برای مرتضی دستی تکون داد و مژگان رو صدا زد:
_مژگان زودتر بیا منتظرتن.
زیر لب بهم گفت:
_نترس، مرتضی چیزی ندیده...
#ادامهدارد...
✍مهرنگاربانو
📛#هرگونهکپیوارسالدردیگر
#کانالهاوپیامرسانهاشرعاحراماست📛
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂