نهال❤
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ #قسمت_شصت بالاخره شب گذشت. صبح با صدای گنجشک ها بیدار ش
🌜⭐️🌟🌟🌟✨
🌜⭐️⭐️🌟✨
🌜⭐️🌟✨
🌜⭐️✨
🌜✨
✨
♡ماهرخ♡
#قسمت_شصتویک
بالاخره شب گذشت.
صبح با صدای گنجشک ها بیدار شدم.به چهره ی مهتاب که خواب بود، نگاه کردم.ازینکه با آرامش خوابیده بود خوشحال شدم.
به حیاط رفتم
هوا کاملا بهاری بود. صورتم رو شستم.
به گلدون های شمعدونیِ کنار حوض نگاه کردم.
برگ های سبز کوچکی ،لا به لای برگهای پلاسیده و خشک شده، سبز شده بودند.
تصمیم گرفتم بعد از خوردن صبحونه گلدون هارو رو به راه کنم.
به آشپزخونه رفتم.
_سلام مامان صبح بخیر
_سلام،عاقبتت به خیر. برات نیمرو درست کنم؟ مهتاب خوابه؟
_آره ،خوابه،نه ممنون،یه لقمه نون پنیر میخورم.
_میخوام برم سراغ حیاط،شما کاری ندارین،کمک کنم؟
_ زینت خانم پسرش رو فرستاده بود صبح. گفته امروز باید برا پرو لباس ها بریم .
_باشه، مهتاب که بیدار شد ،اگر حالش خوب بود میریم.
بعد از خوردن صبحونه به حیاط رفتم.
گل های لاله عباسی خودشون هر سال سر جای قبلیشون رشد می کردند و نیازی به کاشتن دوباره نبود. فقط باید علف های هرز و برگ های خشک رو جمع می کردم.
گلدونای شمعدونی هم زیاد کاری نداشت.
توی فکر و خیالات خودم داشتم با منصور حیاط خونه ی آیندمون رو گل کاری میکردیم، که باصدای زنگ در حیاط به خودم اومدم.
روسریم رو که بالای سرم گره زده بودم، باز کردم .طوری پوشیدم که بازی یقه ام پوشیده بشه، کنار شیر آب ، نزدیک حوض، کمی گرد و خاک روی دامنم رو تکوندم .دستمو شستم .
در رو باز کردم.
محمد با یه عالمه آب میوه و کمپوت،پشت در بود.از قرمزی چشماش می شد فهمید که تمام شب رو بیدار بوده.
با دیدنش کمی شوکه شدم، فکر نمیکردم که بیاد.
خودمو کنار کشیدم.
_سلام
_سلام مهتاب خوبه؟ کجاست؟
_مهتاب خوابه توی اتاق...
صبر نکرد حرفام تموم بشه . پله هارو بادو بالا رفت .
در سالن در زد یا الله گفت و با بفرمایید مادرم رفت داخل
همین که خواستم در حیاط رو ببندم، صدای گوسفندی رو شنیدم.
سرمو بیرون کردم. آقاجون و مرتضی رو دیدم که گوسفندی رو با خودشون میاوردند.
ازاینکه داشتیم برای عروسی آماده می شدیم خیلی خوشحال بودم.
سلام کردم.مرتضی گوسفند رو به درخت گردو بست.
_ماهرخ یه ظرف بیار براش آب بریزیم.
_ چشم، فقط بندش رو کوتاه تر کن ، نمیخوام وقتی برمی گردم همه ی گل هارو خورده باشه.
از انباری یه سطل برداشتم.
مرتضی به سمت روشویی کنار سرویس رفت ،دستاشو شست. سطلی رو که بهش دادم آب کرد و جلوی گوسفند گذاشت.
آقاجون لبه ی حوض نشسته بود . دستاش رو شست.
وارد سالن شدیم، محمد سر به زیر نشسته بود.
مامانم براش چای آورده بود. با ورود پدرم و مرتضی بلند شد.احوال پرسی کردند.
مرتضی بغلش کرد:
_داداش ، کارگاه رو به کی سپردی؟
محمد کلافه دستش رو لای موهاش کشید.
_فعلا علی هست، بابا هم گفت می ره کمکش.
تا شب کارارو تحویل میدن ان شالله.
نزدیکای عید همیشه کارشون زیاد بود.امسال مرتضی هم که به خاطر عروسی کارگاه نمونده بودو محمد دست تنها شده بود.
#ادامهدارد...
✍مهرنگاربانو
📛#هرگونهکپیوارسالدردیگر
#کانالهاوپیامرسانهاشرعاحراماست📛
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂