چه آرامشی در من است
وقتی با منی
و چه آشوبیده ام
بی تو!
دور نشو
مرا از من نگیر
من حوالی تو بودن را
دوست دارم...
#علیرضا_اسفندیاری
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی ساز دل است 🎶🎵
@ZendegieMan
✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی برای
خودت پزشک باش🌨🌲
كمی قرص خنده تجویز کن
هر شش ساعت یک بار
حتما که نباید مدرک
و مطب داشته باشی خودت
نسخه ای بنویس با خط خوش
روحت را درمان کن و بخند
بی بهانه فقط بخند 😊🌹
💞🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آینهٔ جهان ندیدم جز
عکس رخت جهان نماییᵕ.ᵕ🌱
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
هدایت شده از پست نهال
هر که معشوقی ندارد عُمر ضایع میگذارد...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
یارب! غمِ بیرحمی جانان به که گویم
جانم غم او سوخت، غم جان به که گویم
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در بهاے یڪ سر مویت دو عالم میدهم
گر بدین قیمت بہ دست آید،
بود ارزان هنوز...
#سلمان_ساوجی
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
﷽
━━━━💠🌸💠━━━━
پیچیدهترین سادهٔ دنیا شعر است
یک پای تمام عاشقیها شعر است
وقتی که دلـی تنـگ دلی دیگر شد
توضیح دقیق ماجرا با شعر است!
━━━━💠🌸💠━━━━
#ناهید_خلفیان
﷽
━━━━💠🌸💠━━━━
تشخیص پزشک است کنارم باشی
عطر تو برای ریههایم خوب است!
━━━━💠🌸💠━━━━
#مهیا_غلامی
نهال❤
قسمت702 مسیح با نگاه به من هوفی کشید: _تو که منو کشتی تا بله روگفتی سالن رفت روهوا. روسرمون نقل ون
قسمت703
تورعروس باحجابباحجابم خیلی شیک وزیبا بود و با آرایش ملایمی به سبک اروپایی حسابی تغییر کرده بودم.
مسیح طاقت نیاورد و ب وسه ای بر صورتم نشاند.
مسیح که تحمل سکوتم رو نداره موقع رانندگی ودرست وقتی نزدیکای تالار رسیدیم عصبی شد.
_بس کن نهال، خستم کردی، از عصر که صیغه محرمیت بینمون خونده شده معلوم نیست چته اصلا.یه طوری عنق شدی و بداخلاق به نظرمیاد زوری جواب بله رو ازت گرفتم.
به یکباره حرف دلمو به مردی که عاشقمه زدم بدون اینکه حتی فکرکنم.
_خودتم میدونی جواب مثبنم به تو ازرو عشق وعلاقه نبوده. ولی خودم خواستم زنت شدم. زوری نبود.
_ببین بازم پای امیرعلی وسطه. دلیل حال بدت اونه. تو برای امیرعلی مثل بادبادکی بودکه باد برد. دیگه نخواستت دادت دست باد.ازت خواهش میکنم منو با فکر کردن به اون عشقی ازار نده.من تورو ازاون گرفتم.
_ تو منو ازاون نگرفتی، تو منو از خودم گرفتی.و منم از اول بهت گفتم بهم زمان بده فراموشش کنم.
جلوی تالار نگه داشت
_این احمقانه ترین کاریه که یه داماد روز عروسیش میتونه انجام بده اینکه اززنش خواهش وتمنا کنه عشقشو فراموش کنه.
من چه قدر میتونم بدبخت باشم.
ببین نهال این که هنوز امیرعلی رو دوستد ار ی با وجود خیانتی که بهت کرد این که هنوزم زنم دلش پیش اون امیر اشغاله حالمو بدمیکنه حتی از اون سرطانی که مثله خوره افتاده به جونمم بدتره.
وباداد ادامه داد:
_بفهم اینو.
نگاهم به جمعیتی که جلوی تالار منتظر ورودمون بودند افتاد.
_زشته لفتش ندیم بریم تو.
ماشین رو روشن کردو با حالت کلافه ای راهیه درباز تالار شد.
از بین جمعیت رد شدیم و وارد حیاط شدیم.همه توحیاط تالار منتظرمون بودن. سیماخانم با اسفند جلو اومد.
نادیاوماندانا خیلی شیک پوشن ومشخصه که خواهر دامادن.
مادرمم که خیلی خوشحال بود و مثل من به این نتیجه رسیده که مسیح ادم خوبی شده وعوض شده.
مسیح ماشینو خاموش کرد.
دسته گل ودستم داد
حرصی گفت _پیاده شو، انقدر اخم کن تا خسته شی، بداخلاق، عروس بد عنق ندیده بودیم که دیدیم.، نگاش کن تورو خدا انگار کشتیاش غرق شدن.
به بیرون از ماشین نگاه کردم.همه با تعجب بهمون. نگاه میکردن.
تابلو بود که مسیح داره با من بحث میکنه.
سیما به سمتمون اومد و قیافه اش سوالی بود.
به مسیح نگاه میکنم.
شاید امشب بدترین شب زندگیه من باشه ولی نباید بهترین شب زندگیه مسیحو خراب کنم.
همینکه باناراحتی خواست از ماشین پیاده شه
دستشو گرفتم.
با تعجب بهم. نگاه کرد
_قول میدم بخندم. خوشحال باشم چراکه قراره کنارتو خوشبخت ترین زن دنیا شم. قراره دوست داشته باشم.
_ببین هنوزم میگی قراره.
_خیلی خب دوستدارم. فقط بخند مامانت داره میاد سمتمون الان میخوان بپرسن چمونه.
تو چشام زل زد
_یبار دیگه بگو دوسم داری.
_باشه دوستدارم
_نه باعشق بگو
_باشه بابا دوستدارم اقا مسیح.
_بااینکه عشقی تو چشات نمیبینم نهال خانم ولی باشه قبوله.
وارد تالار که شدیم. حال وهوام عوض شد.
زنانه ومردانه جدا بود.
پگاه دوستم، دایی و خانواده اش و پدربزرگ تنها کسانی بودند که از طرف خانواده عروس اومده بودند.
خیلی شلوغ بود.
انگار حاج سهراب کل شهرو برای عروسی تنها پسرش دعوت کرده بود و عروسی خیلی مجلل وباشکوهی برای پسرش برگزارکرده بود.
به هرحال جو باعث شد بتونم لبخند بزنم و
شادباشم.
از فکرو خیال امیرعلی بیام بیرون. و بهم خوش بگذره.
واین خوشحالیم باعث میشد حال مسیح خیلی خوب باشه.
موقع رق ص عروس وداماد خودی نشون دادم.
یه جوری رق صیدم که همه انگشت به دهن موندند.
البته خب پچ پچای ماندانا وسیماخانمم تمومی نداشت.
موقع برش کیک عروس مسیح گفت:
_نگفته بودی انقدر خو ب می رق صی.
_همه چیزو که نباید گفت، یه چیزایی رو باید رو کرد.
مادرمم خیلی خوسشحال بود.
بالاخره عروسی تموم شد وبرگشتیم خونه.
البته مهمان های درحه یک حاج سهراب دست بردارمون نبودن و تا عمارت حاج سهراب بزن بکوبشون رو بیخیال نشدن.
باخیلی ها اشنا شده بودم..
به نظرم خیلی طایفه بزرگی داشتن و ازاینکه انقدر همه باهم. گرم بودن خوشم. اومد.
مادرم با راننده شخصی مسیح به خونه برگشت.
موقع خداحافظی هردومون اشک ریختیم، بالاخره که چی بایدبااین دوری کنارمیومدیم.
مهمونا که رفتن سیماخانم منو مسیح رو راهیه اتاقمون کرد...
قسمت704
پامو توی اتاق مسیح گزاشتم.
اتاق خودمسیح رو واسمون حجله زدن.
خیلی ساده وشیک بود.
نگاهمو توی اتاق چرخاندم. همه چیز خیلی خوب بود.
یه تخت دونفره جدیدو زیبا گزاشته بودن.
وسایلامو خیلی شیک بایه پاپیون ظریف تزئین کرده بودند.
همه مراسم خیلی رویایی و خوب پیش رفت
به غیرازاینجاش.
نگاهم راکه در اتاق چرخاندم چشمم به مسیح افتاد.
ناخواسته وسط نگاه هام غمی توی دلم نشست و اخم کردم.
جلوی دراتاق ایستاده بودو باهوس نگاهم میکرد.
همه قسمت شب عروسیمو دوسداشتم غیرازاین قسمت.
حرفای مادرمو به یاد اوردم.
مادرم گفت امیرعلی تموم شده، نباید بهش فکرکنم. باید فراموشش کنم. وهمونطور که وجودم متعلق به مسیح شده باید قلبمم فقط ماله مسیح باشه.
به صورت مسیح وچشمای سبزش که هر لحظه خمارتر میشد نگاه میکردم.
لبخند ازته دلش عصبیم میکرد.
خوش به حالش به عشقش رسیده.
زبان بازکرد :تو که داشتی با خنده هات برام دلبری میکردی چی شد یهو اخم کردی؟
دررامحکم بست.
کت اش رو در آورد و انداخت کرد کف اتاق.
بی معطلی سمتم اومد.انداختم روی تخت.
خودمو بالا کشیدم و نشستم.دستی به تاجم زدم.
_:چیکارمیکنی مسیح.
کنارم نشست وخودشو سمتم کشید. در نزدیک شدن به من انقدر پیشروی کرد که نفس داغش به گونم برخورد کرد.
از چشاش ترسیدم.
به لبم نگاه کردوگفت :چرااخم کردی؟ چرایهو غمگین شدی.؟
لبخند مصنوعی زدم.
_:نه اخم نکردم.
به یکباره طوری که انگار طاقت نیاورد برای
ب وسیدنم جلو اومد.
خوشبختانه یکی در زد.
خودشو به سرعت عقب کشیدو کفری گفت :حالا مگه دست از سرمون برمیدارن.
صدای ماندانا از پشت درشنیده شد.
_:داداش اجازه هست؟
مسیح خودشو جمع وجور کردوگفت :اره ابجی بیا تو.
در بازشدو عوض ماندانا، سیما ونادیا و خدمتکاراهم اومدن داخل.
نادیا باتعجب به صورت مسیح نواه کردو به یکباره گفت :داداش چرا لبت قرمز شده، انگاررژه لبی شده...
مسیح خجالت کشیدوبه لبم نگاه کردو فورا با پشت دست لبشو پاک کرد.
نادیا شروع کرد به خندیدن.
خنده ی نادیا با چشم قره سیما خانم قطع شد.
سیما سجاده وقران دستش بود.
از همه جلوتر وایسادوگفت :نماز شب عروسی رو باید بخونید.
دسته گلم رو روی تخت گزاشتم.
از جابلند شدمو رفتم سمتش، بالبخندگفتم :
_:دست شمادرد نکنه مامان.
شاکی گفت :من مامانت نیستم، مادرشوهرتم بهم یه چیز دیگه بگو.
ناراحت چشمی گفتم.
سجاده وقران رااز دستش گرفتم.
من وضو داشتم از مسیحم خواستم وضو بگیره و دستامونو بهم گره زدیم و رودستمون گلاب ریختن.
نادیا خودشو سمتم کشید.
_نهال خیلی خوشگل شدی...
پچ پچ هامون گل کرد.
_:تو هم خیلی خوشگل شدی نادیا.
نادیا :وای نه تو خوشگلتری خوش به حالت. امشب واقعا می درخشیدی. میگم ولی کاش اون یکی توره رو انتخاب کرده بودی این خیلی باحجاب بود .
به تور عروسم نگاه کردموگفتم :اره. ولی مسیح دوستداشت باحجاب باشه.
اخر سر انقدر با نادیا پچ پچ راه انداختیم که سیما خانم عصبی شد ومحکم وکوبنده صدام زد.
_نهال.نادیا بسه دیگه . نادیا پاشو برو تو اتاقت.
ماندانا ونادیا و خدمتکارا تبریک عروسی گفتن ورفتن.
سیماخانم روبه من باتشرگفت :
_این بچه بازیا چیه درمیاری. بیست ودو سالته خجالت بکش شب عروسیته باید حواست به شوهرت باشه .با نادیا وایسادی حرفای الکی زدن. واقعا خجالت داره. من دیگه میرم. شب خوش.
رفتنش راتماشا کردم گفتم :شب خوش.
ازاتاق خارج شدو دررابست.
.فقط و فقط با ۲۰تومن رمان نهال رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️