نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۴۰❤ ساعتی همانجا نشست، حق داشت، دیگر
💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
پارت۱۴۱❤
مهرناز این چند روز رفت و آمدش به منزل مهشید زیاد شده بود، طوری در مقابل آرمان رفتار کرده بود که باعث اعتمادش شود، اگر مهشید کوچکترین درخواستی داشت، اول مهرناز می شنید، خود را جوری آماده کرده بود که مطمئن شود این راهی که داخلش قدم گذاشته به بیراهه نمی رود، مادرش که خسته می سد، زمانی که او حضور داشت مشغول می شد، نگاه هایش را در مقابل آرمان کنترل می کرد و رفتارش به گونه ای بود که فرزانه هم با خود فکر کرد که در مورد او زود قضاوت کرده است. از تماس تلفنی امروزش با مهشید فهمیده بود که قرار است به سرکار برود، مهرناز خوشحال بود، بالاخره می توانست مازیار را وارد بازی کند.
روزگار به وفق مرادش می گذشت و او خیلی راضی بود.
با زنگ خوردن موبایلش، به سمتش که روی میز داخل اتاقش بود، رفت. مونا بود.
مونا صدایش طوری بود که انگارحالش خیلی خراب است.
مونا بدون سلام و احوالی گفت:
- مهرناز من از اون موادی که اون روز بهم دادی میخوام، داری؟ حالم و خیلی خوب میکنه.
مهرناز که خوشحال بود از جانب مونا جواب گرفته و او زود از بازی حذف می شود، گفت:
- آره عزیزم، حتما. الان میدم برات بیارن.
مونا تشکر کرد و تماس را قطع کرد، مازیار که تازه وارد خانه شده بود با شنیدن صدای مهرناز به اتاقش آمد.
مازیار: با کی حرف می زدی؟
مهرناز رو به مازیار گفت:
- چه خوب که اومدی، بازم از موادای اون روز بهم دادی می خوام.
مازیار خندید:
- جواب داد؟
مهرناز: آره بدجور، لطفا خودت زحمتشو بکش. با کلاه هم سرتو بپوشون، برگشتی خبرای خوبی برات دارم.
مازیار که انگار متوجه شده بود نوبت بازی اش رسیده، کوک شد.
مازیار: واسم یه قهوه بذار، زود برمی گردم. راستی جوجه بذار از فریزر بیرون، امشب بزنیم. یه صفایی به شکممون بدیم.
مهرناز سر تکان داد و مازیار رفت. موهای آویزان دورش را دم اسبی جمع کرد و از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت، همانطور که کارش را انجام می داد، خیالهای خوشی را با آرمان می دید، حتی فکرش را هم نمی کرد که مونا نقش بازی کند، مونا باید منتظر می شد تا ببیند قدم بعدی مهرناز چیست، طوری رفتار می کرد که خیال مهرناز راحت باشد که به خواسته اش رسیده.
♡°•□♡
#بهقلمزهراصالحی
#کپیحرام❌
عکس زایمان طبیعی در آب ... +۱۸
باز هم با یه پست +۱۸ اومدم..امیدوارم مثل همیشه با جنبه باشین و از دستم ناراحت نشین
https://eitaa.com/joinchat/2271805535Ce18e9aed8b
😂😂😂😂کانال شکرستان منبع عالی ترین و جدید ترین جوک ها
#عاشقانه
اوســت نِشَـسته در نَظَــر...
مَــن به کُجــا نَظَـــر کنم؟😍
٠•●♥·♥ ╣ @gharghate ╠ ♥·♥●•٠
✨✨✨✨✨✨
#تلنگر ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨
📌وقتی ردپای مهربانیت رادر قلب کسی باقی میگذاری
همیشه بیشتر از حاضرین ، حاضری!
حتی اگرغایب باشی...
مهربان باشیم... مهربانی زیباست....
---♥♥ @gharghate ♥♥---
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۴۱❤ مهرناز این چند روز رفت و آمدش به
💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
پارت۱۴۲❤
فرزانه چادرش را جمع کرد، در با تیکی باز شد، برگشت و نگاهی به حاج حسین کرد که داخل ماشین منتظرش نشسته بود، کرد.
حاج حسین لبخندی زد، آرام گفت:
- حرفامو یادت نره.
فرزانه سر تکان داد و با بسم الله واردخانه ی حاج مهدی شد. حاج مهدی را دید که به سمتش می آمد،با هم احوالپرسی مختصری کردند.
فرزانه: حاج خانم داخل هستن؟
حاج مهدی سر تکان داد.
- بله بفرمایین داخل.
حاج مهدی بیرون ماند، احتمال داد که فرزانه حرف هایی دارد که پس از سه سال دوباره پایش به این خانه باز شده است، پس ترجیح داد بیرون بماند تا راحت تر حرفهایش را بزند.
فرزانه چند تقه به در ورودی زد، سپس داخل شد.
نگاهی به هال و پذیرایی انداخت، پریدخت نبود، روی یکی از مبل ها نشست و منتظر پریدخت شد.
دقایقی بعد صدای عصای پریدخت فضای خانه را پر کرد، فرزانه نگاهش به بالا کشیده شد، پریدخت را دید که آرام و متکبر پله ها را پایین می آمد، وقتی پایین رسید به احترامش ایستاد، پریدخت بدون خوش آمدگویی، رو به فرزانه گفت:
- عجیبه بعد از سه سال اینجا می بینمت.
فرزانه: به خاطر مهشید و آرمان اینجام، وگرنه هیچوقت پام به اینجا باز نمی شد.
پریدخت عصبی گفت:
- اونا خودشون از پس خودشون برمیان، وکیل وصی هم نمیخوان، لازم نبود به خاطر اونا به خودت زحمت بدی.
پریدخت نشست، فرزانه با این زبان تلخ دلش نمی خواست بنشیند و با او گفتگو کند؛ اما امید داشت این زن نظرش برگردد.
فرزانه نیم نگاهی به پریدخت که با اعصاب خوردی نگاهش می کرد، انداخت و گفت:
- نمی خوام با یادآوری گذشته زخم به دلتون بزنم؛ اما باید بگم، این رفتار شما، این کینه تا کی قرار ادامه داشته باشه؟ پریدخت خانم مگه قرار چند سال عمر کنیم؟
پریدخت عصایش را بلند کرد و به طرف فرزانه گرفت و با صدای تقریبا بلندی گفت:
- مسائل خصوصی من به شما مربوط نیست.
فرزانه عصبی گفت:
- هست، تا وقتی کارهای شما زندگی مهشید و آرمانو تحت تاثیر قرار میده، هست، مگه بچه هامون چکار کردن؟ به والله گناهه که شخص دیگه ای گناه کنه و پای کس دیگه ای بنویسن، مهشید من بی گناهه، آرمان که پسر خودته، شما از صدتا غریبه بدتر کردی، خسته نشدی؟ به خدا قسم که من نه خواهر شما رو دیدم نه برادرشوهرمو، نه پدرشوهر و مادرشوهرمو، من وقتی عروس این خانواده شدم که هیچ کدوم از اینا نبودن، خواهرشوهرم من رو برای حاج حسین پسند کرد، درسته منی که فقط داستان زندگی خواهرتو شنیدم با آزار مهشیدم، منو آزار بدی، مگه ما چه گناهی کردیم؟ تو رو خدا یه کمی فکر کن، این سه سال بس نیست، چند سال دیگه بچه ی من منتظر بمونه تا مادرشوهرش بلکه نگاش کنه، بخدا که مهشید من مظلومه.
پریدخت دست به روی شقیقه هایش کشید.
- مظلوم نیست که اگر بود روی ازدواج باآرمان پافشاری نمی کرد.
فرزانه طپش قلب گرفته بود، کارهای سه سال این زن خیلی ناراحتش کرده بود، همیشه خود را به بی خیال زده بود، اما دیگر نمی توانست روی این ناراحتی ها را بپوشاند، این زن حتی حرمت این که مهمان خانه اش باشد را نیز نگه نداشته بود.
♤°•□■
#بهقلمزهراصالحی
#کپیحرام❌
#عاشقانه
نزدیک تر که میشدیم،
برقِ چشمانش😍،
حالم را عجیب بر هم میریخت ...
چشمانت😍 زیباترین نقاشی خداست.
٠•●♥·♥ ╣ @gharghate ╠ ♥·♥●•٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸طلوع صبحگاهتون
🍃به شادابی گلهای زیبا
🌸روزتون به زیبایی شکوفهها
🍃بارش بوسه های خداوند پای
🌸تمام آرزوهای قشنگتون
🌸 #روزتون_گلبارون
-------------------
#سیزده_بدر
از خـدا ميخوام ...
🌾غماتون گره خورده باشه
به هرچي شاديه
🌾درداتون گره خورده باشه
به هرچي سلامتيه
🌾لحظاتتون گره خورده باشه
به هرچي موفقيته
🌾دلاتون گره خورده باشه
به هرچي عشقه
🌾جيباتون گره خورده باشه
به هرچي پوله
🌾گره بخوره
يه گره كـــور ...
٠•●♥·♥ ╣ @gharghate ╠ ♥·♥●•٠
#عاشقانه
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی❣
دلم بیتو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی❣
دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی❣
مرا جان آن زمان باشدکه تو جانان من باشی❣
٠•●♥·♥ ╣ @gharghate ╠ ♥·♥●•٠