eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 # سوپراستار❤ پارت۱۲۸❤ شب شده بود، پریدخت در خانه تنها
❤ پارت۱۲۹❤ هر دو سلامی آرام به یکدیگر تحویل دادند، حاج مهدی پالتویش را از تنش بیرون آورد، روی مبل روبه روی پریدخت نشست و پالتویش را نیز کنارش گذاشت. لحظاتی در سکوت گذشت تا این که پریدخت صدایش را صاف کرد و گفت: - من نگران مونا هستم، امروز یه حرفایی می زد. حاج مهدی خیره به همسرش گفت: - چه حرفایی؟ پریدخت اشک در چشمانش جمع شد. - میگه من بچه ی مهشید و میندازم، من اینو هیچوقت نخواستم، نمی خوام دستش به خون آلوده بشه. حاج مهدی دستی به پیشانیش کشید، نفس عمیقی در فضای خانه سَر داد. نگاهش به اشک روی گونه ی پریدخت افتاد. - تو با شناختی که از مونا داری مطمئنی که مونا دست به این کار می زنه؟ جراتشو داره؟ پریدخت به دیوار خانه زُل زد و گفت: - اون خیلی عصبی بود، ناامید شده، احتمال زیاد هرکاری از دستش برمیاد. حاج مهدی: الان کجاست؟ پریدخت: رفت هتل، آدرسشو نمی دونم. حاج مهدی: با آرمان حرف می زنم، روز اول با اون رفت هتل، شاید همون هتل قبلیه، فقط خدا کنه همونجا باشه. پریدخت سر تکان داد. پریدخت: لازم باشه اونقدر بهش زنگ می زنم تا جوابمو بده، آدرسشو می گیرم. حاج مهدی پریدختی که روبه رویش می دید، رگه هایی از احساس را در حرفهایش لمس کرد، چیزی که انگار تا همین دیروز در او مرده بود، حاج مهدی فکر کرد که چقدر کار آرمان روی او تاثیر گذاشته بود؛ نمی دانست پریدخت خاطرات گذشته بار دیگر او را کُشته و دوباره زنده اش کرده بود. کلامش رنگ محبت گرفت: - نگران نباش عزیزم، من نمی ذارم اتفاقی بیوفته. پریدخت ضربان قلبش را حس کرد، مثل اولین باری که حاج مهدی را دیده بود و حاج مهدی به زبان آورده بود که چقدر دوستش دارد. ■□•○ آرمان توی نمازخانه نشسته بود، نماز خوانده بود، حالا که خیالش راحت شده بود، وضعیت مهشید نرمال است و تغییری ندارد، آسوده می خواست ساعتی را بخوابد، ناگهان با صدای مردی چشم باز کرد. - اجازه هست؟ به دکتر مهشید نگاه کرد، صاف نشست و بفرمایید گفت، دکتر لبخندی زد. - شرمنده، حالا که بعد از یک شبانه روز قصد خواب کردی مزاحمت شدم. آرمان لبخندی زد، چه خوب آمارش را داشت. - این حرفا چیه، بفرمایین. دکتر آمد و کنارش نشست، عینکش را از روی چشم هایش برداشت و گفت: - اومدم بگم ان شاالله اگه فردا وضعیت خانمت ثابت باشه مرخص میشه، دیدم چقدر بی قرار خانمتی، دلم نیومد خبر خوبو بهت ندم.
نهال❤
#سوپراستار❤ پارت۱۲۹❤ هر دو سلامی آرام به یکدیگر تحویل دادند، حاج مهدی پالتویش را از تنش بیرون آورد
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ پارت۱۳۰❤ محمد دو ساعت پشت رُل خیابان گردی کرده بود، ذهنش مشغول بود، در آخر تصمیم گرفت تا با عمه اش صحبت کند، مستقیم به او می گفت خیلی بهتر بود. ساعت ده شب بود، ابتدا با شماره ی فرزانه تماس گرفت و وقتی خیالش راحت شد که عمه اش بیدار است به سمت خانه ی شان راه کج کرد. فرزانه متعجب موبایلش را روی میز صبحانه گذاشت، این وقت شب محمد چه کاری با او می توانست داشته باشد؟، بی اختیار دلشوره به جانش افتاد. حاج حسین چون اعصابش به خاطر مهشید به هم ریخته بود، رفت تا پیاده روی کند، بلکه اعصابش کمی آرام تر شود، فرزانه نیز مشغول شستشوی ظروف داخل سینک شد تا محمد از راه برسد. آیفون را که زدند، کار فرزانه نیز تمام شده بود، سریع دست هایش را با حوله خشک کرد وبه طرف آیفون رفت، با دیدن چهره ی محمد درب را باز کرد. بعد از دقایقی محمد درب ورودی را باز کرد و داخل شد. با فرزانه دست داد، از این که دید حاج حسین حضور ندارد، احساس راحتی کرد. فرزانه لبخندی زد. - عزیزم من برم یه چای برات بریزم الان میام. محمد قبل از آن که فرزانه بخواهد برود، گفت: - نه عمه، بیا بشین. می خوام زود برم خونه، باهات کار واجبی دارم. فرزانه دلش لرزید، کنار محمد روی مبل دونفره روبه روی پله ها نشست. به نیم رُخ محمد نگاه کرد، نگرانی در کلامش موج می زد. - چیزی شده عمه؟ اتفاقی افتاده؟ محمد نگاهش کرد، لبخندی زد. - چرا این همه نگرانی؟ اتفاق خاصی نیوفتاده، امروز یه چیزی شد که صلاح دونستم بهتون بگم. فرزانه در شنیدن عجول بود. - خب بگو دورت بگردم. محمد گفت: - عصری تا دم بیمارستان اومدم؛ اما چون تنها بودم روم نشد تا بیام داخل، یه چهل دقیقه ای همینطوری مردد بودم بیام داخل یا نه، یکدفعه یه خانمی اومد زد به شیشه ی ماشینم، بهم‌گفت که دوست مهشیدِ و یه چیزایی در مورد زندگی مهشید می دونه، اول اجازه ندادم؛ اما سمج گفت که یه زن دیگه تو زندگی آرمانه، راستش من گیج شدم، بهشم رو ندادم، زودم رفت. به مهشید که نمیتونم بگم؛ اما خواستم تا شما حواستونو جمع کنین یا با مهشید در میون بذارین که یه نفر جاسوس زندگیشه. فرزانه عمیق در فکر فرو رفت، محمد بدون آن که بدنش را تکانی دهد، سرش را تمام رخ به سمت عمه اش چرخاند و لحظه ای درسکوت نگاهش کرد. فرزانه چیزی به یادش آمد و گفت: - اسمشو نگفت، چهره اش چی؟ چطوری بود؟ محمد قیافه ی مهرناز را در ذهن خود تجسم کرد و پس از لحظاتی گفت: - اسمشو نگفت، جزئیات صورتشو یادم نیست، چون اصلا بهش دقت نکردم. یادمه پوست گندمی داشت. فرزانه با خود فکر کرد، شاید مونا بود، او را هیچوقت ندیده بود؛ اما مهشید گفته بود که قصد و هدف شومی دارد. محمدپلک زد و گفت: - کسی به ذهنتون نرسید؟
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۳۰❤ محمد دو ساعت پشت رُل خیابان گرد
💟💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ پارت۱۳۱❤ - مونا، دختر عموی آرمان. محمد متعجب گفت: - این دختره واقعا توی زندگی آرمانه؟ فرزانه حرص می خورد، تا کی باید سکوت می کرد تا پریدخت و دختر خواهرش هر بلایی می خواستند بر سر مهشید مظلوم و بی گناهش بیاورند، این ها که بودند که قاضی روزگار شده بودند و می خواستند کارهای فاطمه، مادربزرگ مهشید را بر سر مهشید بی گناه در بیاورند. - دخترِ که خیلی دلش می خواد؛ اما آرمان بهش راه نداده، من دامادمو می شناسم می دونم چقدر دخترمو می خواد، این بچه از دیشب پلک رو هم نذاشته بود، حاضر نشد هیچ کس جای خودش وایسه، چطور می تونه به بچه ام خیانت کنه؟ محمد حسرت خورد، نمی توانست ببیند که عمه اش از آرمان این گونه تعریف می کند، این در حالی بود که خودش می توانست جای آرمان باشد. افکار و ذهنیات منفی اش را پس زد، به عمه اش که غرق در رویا به گوشه ای زُل زده و بود و پلک نمی زد ، گوش سپرد. - با مادرشوهرش حرف می زنم. محمد دست روی شانه ی فرزانه گذاشت، فرزانه به خود آمد. دهن باز کرد. - پس اون دخترِ خیلی زرنگ تر از این حرفاست، چون احتمال میدم آمارمونو داره، بهتون گفتم تا حل و فصلش کنین، حق مهشید نیست که بخواد زندگیشو از هم بپاشونن. از جای خود بلند شد. - من دیگه برم، مادرم منتظرمه. فرزانه از جای خود بلند سد، تعارفش کرد تا بماند؛ اما محمد تشکر کرد و از منزلشان خارج شد. °○•° پریدخت باز به محرم و همراز دل خود رسیده بود، از گذشته اش با حاج مهدی گفت، اتفاقات و لحظه هایی که زندگی پرستو را دست خوش تغییر قرار داده بود و به بدترین شکل ممکن رساند، لحظاتی که او هم‌ مثل شمع به پای خواهرش سوخت، برای اولین بار بود که بعد و بیست و چندی سال دروازه ی دل باز کرده بود، حاج مهدی تا حدودی از زندگی پرستو را می دانست؛ اما نه تا این حد. گذشته ی پرستو دل هرکس را به درد می آورد، حاج مهدی کمی فکر کرد. - نمی خوام تو رو مجبور به کاری کنم؛ اما بهتره فردا بری یه سر به مهشید بزنی، بسه هرچی دلشو خون کردیم.
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۳۱❤ - مونا، دختر عموی آرم
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ پارت۱۳۲❤ پرستو ابرو بالا انداخت و تلخ گفت: - نمی تونم هیچوقت اونا رو ببخشم. حاج مهدی: آخه به مهشید چه... نگذاشت ادامه ی حرفش را بزند، دست به نشانه ی سکوت برای حاج مهدی بلند کرد، در حالی که از جای خود بلند می شد،گفت: - نمی خوام در موردش بشنوم، من هنوزم پشیمونم، چون اون دختر با ما هیچ سنمی نداشت، مثل وقتی که حامد به خواستگاری پرستو اومد، آخر عاقبتشو دیدی، اینها از یه قماشن، لطف و محبت به هیچ کدومشون نمیاد، نمی خوام بلایی سر بچه اش بیاد، چون هیچوقت دوست ندارم شبیه مادرشوهر پرستو باشم، از این به بعد هم جلوی مونا می ایستم، برای حفظ زندگی آرمان؛ اما اینم بدون دلم نمی خواد مهشید وببینم، هروقت اونو می بینم یاد زنیکه ی افعی میفتم. حاج مهدی سر تکان داد، نباید بیستر از این از او می خواست، فعلا همین کفایت می کرد، بقیه اش را باید از خدا می خواست تا اتفاقی رقم بخورد و پریدخت پی به اشتباهش ببرد، مهشید معصوم کجا و مادربزرگش کجا؟ دو شخصیت کاملا متفاوت. ♤◇°• دکتر نگاهی به صورت خسته ی آرمان کرد، تا به حال از نزدیک با هیچ هنرمندی رو به رو نشده بود؛ تصوراتی از هنرمندان داشت که آرمان به روی تمامش خطی کشیده بود، بی اراده رو به آرمان‌گفت: - واقعا از این که باهات آشنا شدم خیلی خوشحالم. دفترچه ی یادداشت کوچک و خودکاری را از جیبش بیرون و رو به آرمان گرفت و گفت: - یه امضا هم بهم بده تا ازت راضی باشم. آرمان خندید و گفت: - به روی چشمم. آرمان برایش امضا زد، دکتر تشکر کرد و گفت: - هیچوقت شما رو یادم نمیره. آرمان: ممنون، منم. دکتر: برم دیگه، یه استراحتی هم شما بکن. آرمان از این که درکش کرده بود، تشکر کرد. او که رفت آرمان چشمانش را بست و خیلی زود خوابش برد. ♡ حاج حسین وارد منزل شد، پاهایش یخ زده بودند، باد گرم خانه که به جانش خورد، لذت برد. به فرزانه که گوشه ی مبل نشسته بود، نگاه کرد. خوب می دانست که او هم اعصابش به خاطر این که مهشید بیمارستان است، بهم ریخته بود. کنارش نشست و گفت: - خوبی فرزانه؟ فرزانه نگاهش کرد. - آخه چطور میتونم با کارهای مونا و خاله اش خوب باشم؟
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 # سوپراستار❤ پارت۱۳۴❤ صبح شده بود، مهشید را به بخش من
❤ پارت۱۳۵❤ حاج حسین و فرزانه با شنیدن مرخص شدن مهشید خیلی خوشحال شدند، دم ظهر بود که خود را به بیمارستان رساندند، آرمان همه ی کارهای ترخیصش را انجام داده بود و تا دقایقی دیگر مرخص می شد. حاج حسین و فرزانه بیرون محوطه منتظر آرمان و مهشید بودند. با دیدن مهشید که سوار بر ویلچر بود و آرمان او را حرکت می داد، خوشحال به سمتشان رفتند، فرزانه بی اراده صورت مهشید را غرق در بوسه کرد، حس مادرانه اش گل کرده بود، حاج حسین دست فرزانه را گرفت: - پاشو خانم بسه، هوا سرده زودتر مهشید و ببریم داخل ماشین. فرزانه در حالی که اشک می ریخت از مهشید جدا شد، حق داشت،او تنها فرزندش بود، طاقت مریضی اش را نداشت. مهشید بغضش را قورت داد، آرمان کُت افتاده را روی شانه ی مهشید کشید و خم شد و آرام نزدیک گوشش گفت: - خوبی عزیزم؟ مهشید همانطور که به رو به رویش نگاه می کرد، گفت: - خوبم. آرمان دوباره ویلچر را به حرکت درآورد، تا نزدیکی ماشین رفتند، سپس آرمان به همراه حاج حسین کمک کردند تا مهشید روی صندلی بنشیند. فرزانه رفت تا ویلچر را تحویل دهد، آرمان رو به حاج حسین گفت: - ما میریم خونه، شما هم تشریف بیارین. حاج حسین دست روی شانه ی آرمان گذاشت. - باشه پسرم. حاج حسین به سمت ساختمان بیمارستان رفت و آرمان پشت رُل نشست. به مهشید نگاه کرد که چشم بسته بود، لبخندی زد، این زن زندگی اش بود، حالا چقدر خوشحال بود که دوباره به خانه برمی گشتند. طولی نکشید که به خانه رسیدند، مهشید وقتی وارد خانه شد، نفسی تازه کرد، به کمک آرمان پله ها را بالا رفتند تا داخل اتاقشان استراحت کند. روی تخت خوابید، آرمان نیز روی تخت کنارش نشست. آرمان: زینب خانممون چطوره؟ مهشید لبخندی زد. - سلام میرسونه بابایی. "بابایی" گفتن مهشید مزه اش داد، از این به بعد باید هرلحظه مراقبتش می کرد، مهشید نشان داده بود که در برابر آزار و اذیت مونا و مادرش تنها سکوت را بلد بود، حالا خووش باید چهارچشمی حواسش را جمع می کرد تا اتفاقی تلخ دیگری رخ ندهد، خداراشکر که این بار به خیر گذشت. صدای زنگ در بلند شد،آرمان احتمال داد که پدر و مادرزنش باشند، از چشمی در نگاه کرد، درب را باز کرد. با خوش آمد گویی آرمان، آن ها داخل شدند و فرزانه پس از گرفتن احوالی از مهشید، به آشپزخانه رفت وطولی نکشید که بوهای خوشمزه ای به راه افتاد. #کپی‌حرام
نهال❤
#سوپراستار❤ پارت۱۳۵❤ حاج حسین و فرزانه با شنیدن مرخص شدن مهشید خیلی خوشحال شدند، دم ظهر بود که خود ر
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ پارت۱۳۶❤ عصر شده بود، مهرناز در آینه شالش را مرتب می کرد، می خواست به دیدن مهشید برود، این بار چه در سر داشت، خدا می دانست. مازیار نیم نگاهی به او انداخت: - باز کجا شال و کلاه کردی؟ همانطور که ایستاده بود، پاسخش را داد. - باز تو فضولیت گل کرد؟ هسته ی قره قورت را از دهنش بیرون آورد و به سمتش پرتاب کرد. مهرنازبرگشت و عصبی گفت: - واقعا که خیلی لوسی. مازیار خندید و گفت: - چه خبر از اون دختره ی دیوونه؟ منظورش مونا بود، از ماجرا خبر داشت و پا به پای مهرناز می آمد، دوست داست خواهرش هرچه زودتر به آرزویش برسد و این که او هم به نان و نوایی، داماد سوپراستار داشتن خیلی باحال بود، مهرناز به او وعده ی پول هنگفتی را در صورت کمک کردنش داده بود، مازیار هم که جانش در می رفت برای بازی های این چنینی، پدر و مادرشان آنقدر خود را درگیر کار کرده بودند که کمتر وقتی را با فرزندانشان می گذراندند، تربیت هم که هیچ، آخر و عاقبت این دو نفر با این کارهایشان چه بود،خدا می داند. هنوز کار به بازی مازیار نرسیده بود، مازیار مهره ی آخر بود که برای مزاحمت ایجاد کردن برای مهشید باید زور خودش را می زد تا شک را به جان آرمان بیندازد. محمد احمق که همکاری نکرده بود، حالا مجبور بود مازیار سمج را کم کم‌وارد بازی کند. مازیار: نگفتی کجا میری؟ مهرناز لبخندی زد و گفت: - عیادت مهشید جون. جون را کشید، مازیار خنده اش گرفت، می دانست مهشید را مرخص کرده اند، به پا برای آرمان گذاشته بود که لحظه به لحظه خبرش را به گوشش می رساند. خداحافظی کوتاهی کرد، مازیار زیر لب زمزمه کرد. - عجب جونوری هستی. مهرناز سریع با آسانسور پایین رفت و سوار بر ماشین حرکت کرد، میان راه دسته گل زیبایی را برای مهشید خرید. به برج که رسید، موبایلش زنگ خورد، مونا بود، پوفی کشید، دیگر حالش از او بهم می خورد، دلش می خواست او را به دیوار برند؛ اما فعلا زود بود، تا سوخته شدن کاملش باید او را نگه می داشت. پاسخ داد. -جانم عزیزم؟ مونا: چکار کردی؟ فکراتو کردی؟ کمکم می کنی؟ مهرناز: شب میام می بینمت، الان جاییم، فعلا. مونا خواست حرفی بزند؛ اما تماس قطع شد، مهرناز دختره ی سیریشی نثارش کرد. پیاده شد و محوطه ی برج را جلو رفت و داخل ساختمان شد، چند نفس عمیق کشید و دکمه ی آسانسو را فشرد و پس از لحظاتی رو به روی واحد آرمان ایستاده بود، به روزی فکر کرد که این واحد برای خودش و آرمان باشد، مطمئن بود که آن زمان زود می رسید. بعد از زدن زنگ واحد،دقیقه ای بعد در باز شد و مادرمهشید روبه رویش ظاهر شد. از او خوشش نمی آمد، آرام سلام کرد و فرزانه پس از دادن سلامی زیر لب،از جلوی در کنار رفت تا او وارد شود.
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۳۶❤ عصر شده بود، مهرناز در آینه شالش
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ پارت۱۳۷❤ مهرناز پس از سلام و احوالپرسی با حاج حسین و آرمان نگاهی به اطراف خانه انداخت تا مهشید را پیدا کند، آرمان بعد از تشکر از آمدنش به پله ها اشاره کرد و گفت: - مهشید بالاس. مهرناز تشکر کرد و پله ها را گل به دست بالا رفت، در اتاق نیمه باز بود،آرام داخل شد. مهشید به روبه رویش زُل زده بود. آرام سلام داد، مهشید متوجه اش شد، نگاهش را به او داد، چندبار پلک زد، مهرناز اینجا چه می کرد؟ مهرناز سر پایین انداخت و به اصطلاح شرمنده بود. مهشید به یاد اتفاق گذشته افتاد، او با تمام وجود دلش می خواست او از آرمان جدا شود، اصرارش برای دیدن عکس های آرمان و مونا را به خاطر آورد. اخم غلیظی به پیشانیش انداخت و گفت: - از خونه ی من برو بیرون، کی تو رو راه داده اصلا؟ برو نمی خوام ببینمت. مهرناز سریع درب را بست تا صدا بیرون نرود، سپس سریع به سمت مهشید رفت، گل را روی زمین انداخت، دست مهشید را در دست گرفت و صورتش را روی آن گذاشت، مهشید خیسی دستش را حس کرد، واقعا داشت گریه می کرد؟ نجواهایی به گوشش رسید. - من خیلی پشیمونم، تو رو خدا منو ببخش. مهشید به پهلو شد و آرام گفت: - تو بودی می بخشیدی؟ یادت میاد بهم چی گفتی؟ دست راستش را روی سر مهشید کشید. - پاشو مهرناز، خواهش می کنم. مهرناز دوباره گفت: - اشتباه کردم، اون روزحالم خوب نبود،نگرانت بودم، نمیخواستم توی بی خبری بگذرونی و زندگیت خراب بشه. پس از لحظاتی مهرناز سرش را از روی دست مهشید بلند کرد. - جبران می کنم عزیزم، قول میدم. چشم های خیسش دل مهشید را نسبت به گذشته ی شان پاک کرد، گرچه او را آزار داده بود؛ اما حالا که پشیمان بود و به خاطر مهشید گریه کرده بود، نمی توانست او را نبخشد. لب باز کرد و گفت: - بخشیدمت. مهرناز لبخند پررنگی زد و گونه ی مهشید را بوسید. - الهی دورت بگردم. مهشید لبخندی زد، مهرناز گل را از روی زمین جمع کرد و به دست مهشید داد. - خداروشکر که سلامت می بینمت، خیلی نگرانت شدم. مهشید او را دعوت به نشستن روی مبلی که دقایقی پیش آرمان بالا آورده بود، کرد. مهرناز نشست، مهشید خیره به گلهای زیبا شد. مهرناز نگاهی دور اتاق چرخاند، آهش را پشت جمله اش پنهان کرد. - چقدر اتاق خوابتون خوشگله. برگشت و نگاهش گره خورد به چشمهای آرمان داخل عکس، این چشم ها آخر او را می کشت، با صدای در نگاهش را به مهشید داد که آرام گفت: - بیا تو. مادر مهشید با استکان های چای داخل آمد. مهرناز تشکر کرد، او که رفت به مهشید زُل زد و گفت: - شنیدم بارداری؟ درسته؟ مهشید سر تکان داد، مهرناز انگار که ذوق کرده باشد، گفت: - ای جان، قربونش بره خاله اش. مهشید لبخندی زد، امیدوار شد که مهرناز عادت های بد گذشته را کنار بگذارد و بتوانند دوست های خوبی برای یکدیگر باشند؛ اما زهی خیال باطل! ♡°•□
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۳۷❤ مهرناز پس از سلام و احوالپرسی با
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ پارت۱۳۸❤ مونا فوحشی نثار مهرناز کرد، داشت او را دور می زد، دیده بود که با دسته گل به عیادت رفته بود، نباید جیغ و داد راه می انداخت، باید حفظ ظاهر می کرد تا از کارهایش سر در بیاورد؛ اما مگر می توانست حرص نخورد، باور کرده بود که تنها خودش می ماند و خودش،دیگر به هیچ کس اعتماد نداشت. زنگ در را که زدند فهمید که خودش است. در را باز کرد، از فرط عصبانیت دستان و پاهاش دو تکه یخ شده بودند، مهرناز دست هایش را گرفت و روی تخت نشاند، خودش نیز کنارش نشست. - چته تو؟ آخه من نمی فهمم دلیل این همه بی صبریت چیه؟ ازشون ناراحتی، عصبانی هستی درست، اما نمیشه که یکدفعه کار رو تموم کرد،در ثانی ما اگه با عصباتیت تصمیم بگیریم، شرایط و بدتر می کنیم. مونا ساکت نگاهش کرد،منتظر بود حرفی بزند. - کمکت می کنم؛ طاقتتو ببر بالا. از جیبش کاغذ کوچکی را بیرون آورد و طرف مونا گرفت: - این و بزن آرومت میکنه، منم هروقت حالم بده میرم سراغش. مشکوک به مهرناز نگاه کرد، مونا کاغذ را گرفت، باز کرد، موادی شبیه به سنگ های نمک خورد شده بود، شک نداشت این مواد شیشه بود، تعریفش را قبلا شنیده بود، سعی کرد خود را کنترل کند، دانست که حیله ای در کار دارد، وگرنه چه قصدی از آلوده کردن مونا به مواد مخدر داشت. چقدر مونا خودش را کنترل کرده بود تا حرفی نزند و او را از سوئیتش بیرون نیندازد، تنها توانست بگوید. - ممنون، خیلی بهش احتیاج داشتم. مهرناز لبخندی زد. - می دونستم. میله ی شیشه ای سرگردی را از کیفش بیرون آورد. - با این بزن، خیلی بهت حال میده. مونا سر تکان داد، مهرناز از جایش بلند شد. - ببخشید ولی باید سریع برم. مونا سر تکان داد و مهرناز با خداحافظی کوتاهی سریع سوئیت را ترک کرد، مونا عصبی بلند شد و آنچه که مهرناز به او داده بود را داخل سطل زباله ریخت و زمزمه کرد. - بیچارت می کنم آشغال عوضی. حرص خورد و لب به زیر دندان کشید، هرقصدی داشت نمی گذاشت به آنچه می خواهد برسد. □■ مهشید بعد از چند روز مراقبت مادرش حالش رو به راه شد، آن زمان بود که کارگردان با او تماس گرفت، بدون آن که دیگر با آرمان مشورت کند، قرار شد ظرف دو روز آینده به محل فیلم برداری برود و کارگردان قبل از آن عکس چهره ی بازیگران را برایش ارسال کند. بعد از تماسش تازه با خود فکر کرد؛ اگر آرمان نظرش تغییر کرده باشد، چه؟ با او حرف می زد و راضیش می کرد.
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۳۸❤ مونا فوحشی نثار مهرناز کرد، داشت
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 # سوپراستار❤ پارت۱۳۹❤ آرمان خسته از سر فیلمبرداری به خانه آمد، چند روزی مرخصی بود، حالا که حال مهشید روبه راه شده بود، به سرکار برگشته بود؛ امروز فکرش تماما پیش مهشید بود، سعی کرده بود این دو روز زیاد با او تماس نگیرد، نمی خواست استرس به او بدهد؛ اما با این حال نمی توانست به مهشید فکر نکند، گیر کرده بود که چه کند؟ با هم شام خوردند، مشخص بود که آرمان کمی عصبانی ست، زیرا حرفی نمی زد؛ انگار حواسش را به جایی غیر از خانه داده بود. بعد از شام، مهشید چای خوشرنگ هل را درون استکان های شاه عباسی ریخت و میان قندهای داخل قندان زرشکی غنچه های گل محمدی گذاشت و خود را برای گفتن حرفش به آرمان آماده کرد. آرمان کوسن به بغل به تلویزیون خیره شده بود، با آن تیشرت سفید از همیشه خواستنی تر بود. مهشید سینی چای را روی میز رو به رویشان گذاشت، خودش نیز کنار آرمان نشست. آرمان توجهی نکرد و همچنان غرق در فکر به تلویزیون زُل زده بود، برایش چای ریخت و به دستش داد. آرمان به خود آمد، تشکر کرد و پس از لحظاتی یک قُلُپ از چایش را خورد. مهشید صدایش را صاف کرد. - آرمان؟ آرمان برگشت و نگاهش کرد و منتظر به او خیره شد. - راستش می خواستم در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم. آرمان: بگو گوش میدم. مهشید کمی ترسید، معلوم بود که آرمان همیشگی نیست، کاش نمی گفت که با او صحبت دارد؛ اما آخرش چه؟ باید که می گفت. - امروز آقای شعیبی تماس گرفت، گفتم از پس فردا میرم سر کار. آرمان عصبی انگارمنتظر بود با یک حرفی بهم بریزد، فنجان چای را روی میز کوباند، کمی از چای به روی میز ریخت و با عصبانیت و صدایی که رو به بالا می رفت، رو به روی مهشید گفت: - به چه حقی؟ من همسرت نیستم؟ تو نباید با من یه مشورت بگیری؟ مهشید ترسیده، سعی کرد آرام صحبت کند. - اما ماقبلادر موردش حرف زدیم، گفتی با خودمه. آرمان دستانش را با عصبانیت رو به روی مهشید تکان داد. - آره، مگه نمی فهمی که شرایطمون فرق کرده، چند روز پیشو یادت رفت که تو بیمارستان چه حالی داشتی؟ مهشید بلند شد، صدایش می لرزید. - من نمی فهمم تو چته، با تو خونه حبس کردن من نمی تونی ازم مراقبت کنی. آرمان هم بلند شد، صدایشان بالا رفته بود و حالا رسما بر سر هم فریاد می زدند. - می تونم، می دونی من تا بیام خونه بهم چی می گذره، نمی فهمی؟ چون جای من نیستی، چون ندیدی مُردم وقتی تو این خونه مثل یه جنازه پیدات کردم. به یاد آن لحظه اشک در چشمان آرمان حلقه زد. مهشید عصبی گفت:. - من خودم مراقب خودم هستم آرمان عصبی خندید. - دیدم، گل کاشتی. مهشید: حق نداری منو مسخره کنی. دیگر طاقت ماندن نداشت، ریختن هورمون هایش بهم کافی نبود، این چند روز حبس شدن در خانه بدترش کرده بود، نمی خواست بماند تا باز حرفی بزنند و بیشتر از این ناراحت شوند، اشک از دیدگانش روان شد و با عجله به سمت پله ها رفت، آرمان چند نفس عمیق کشید و محکم و ناراحت به موهایش چنگ زد، صدای محکم بسته شدن در اتاق خواب سوهان روحش شد، روی مبل نشست و کنترل تلویزیون را که دم دستش بود را پرتاب کرد.
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 # سوپراستار❤ پارت۱۳۹❤ آرمان خسته از سر فیلمبرداری به
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ پارت۱۴۰❤ ساعتی همانجا نشست، حق داشت، دیگر اعتمادی به مونا و مادرش نداشت، نگرانی هایش در مورد مهشید بی علت نبود، مهشید فکر می کرد همه مثل خودش هستند؛ اما او هنوز درست مونا را نشناخته بود. از این‌که با او تند رفتار کرده بود، پشیمان شد، اگر از دلش در نمی آورد، انشب نمی توانست آسوده بخوابد. از جایش بلند شد، پله ها را آرام بالا رفت، در اتاق خواب را کوباند و سپس دستگیره را به سمت پایین کشید، در باز شد، تنها نور آباژور اتاق را روشن کرده بود، آرمان به مهشید که زانو بغل کرده بود و رویش را سمت راستش کرده بود، خیره شد، نفس عمیقی کشید و نزدیکش شد، دستهای مهشید بالا آمد و گونه هایش را پاک کرد، آرمان به تخت تکیه داد و مثل مهشید پاهایش را زیر پتو کرد. دست دور شانه اش انداخت و او را سمت خود کشید. مهشید مقاومت نکرد، چشمانش را روی شانه ی آرمان بست و پس از لحظاتی آرمان گفت: - منو ببخش، من فقط نگران توام، تو اونقدر خوبی که فکر می کنی همه مثل خودتن باز مکث کرد و ادامه داد، چقدر گفتنش سخت بود، آن لحظات دوباره جلوی چشمانش ردیف شدند: - مهشید من نمی تونم لحظاتی که پشت در آی سیو بهم‌گذشت و فراموش کنم، نمی خوام دیگه تکرار بشه، با این حال با این که سختمه و هرلحظه فکرم مشغولته؛ اما می خوای بری برو، فقط اگه این بار مشکلی پیش بیاد، محدودت می کنم. ناراحت ادامه داد. - باور کن دیگه طاقت ندارم. حواستو جمع کن. تک تک جملاتش بوی دوستت دارم‌ می داد؛ او هم حق داشت؛ اما مهشید نمی توانست در خانه بنشیند، در خودش عرضه ی مراقبت از خود را می دید، به نظر خودش آرمان زیادی حساس شده بود، قرار نبود اتفاقی که یکبار رخ داد،بار دیگر نیز تکرار شود. چشمهای درشتش را به آرمانی که به روبه رویش زُل زده بود، انداخت: - قول میدم که مواظب خودم هستم، بهم اعتماد کن. آرمان او را از خود جدا کرد، جدی بود. آرمان: ببین که دورمونو چه کسایی گرفتن مهشید، وقتی مادر من با جون تو بازی می کنه، پس هرکاری از دست هرکی که فکرشو نمی کنی بر میاد، من نمیخوام تو و بچمو از دست بدم، نمی فهمی که اگه نباشی چه بلایی سرم میاد. چشمان آرمان پر از اشک شد، یادش آمد پشت در آی سیو تمام این فکرها از سرش گذشته بود. مهشید بغلش کرد، دلش برای چشمانش ضعف رفت. آرمان دوباره نفس عمیقی کشید و آرام گفت: - می دونم که نمی تونم حبست کنم، یه حرفی زدم؛ همه چیو می دونم این که دست منو تو هم نیست؛ می دونم که خیلی به کارت علاقه داری؛ اما جون من، جون بچمون بیشتر مراقب خودت باش، دیگه نذار اون لحظات تکرار بشه. مهشید در برابر این همه احساسات غلیظ چه می توانست بگوید. آرام لب زد. - دوستت دارم عزیزم. حلقه ی دستان آرمان تنگ تر شد. □°•○
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۴۰❤ ساعتی همانجا نشست، حق داشت، دیگر
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ پارت۱۴۱❤ مهرناز این چند روز رفت و آمدش به منزل مهشید زیاد شده بود، طوری در مقابل آرمان رفتار کرده بود که باعث اعتمادش شود، اگر مهشید کوچکترین درخواستی داشت، اول مهرناز می شنید، خود را جوری آماده کرده بود که مطمئن شود این راهی که داخلش قدم گذاشته به بیراهه نمی رود، مادرش که خسته می سد، زمانی که او حضور داشت مشغول می شد، نگاه هایش را در مقابل آرمان کنترل می کرد و رفتارش به گونه ای بود که فرزانه هم با خود فکر کرد که در مورد او زود قضاوت کرده است. از تماس تلفنی امروزش با مهشید فهمیده بود که قرار است به سرکار برود، مهرناز خوشحال بود، بالاخره می توانست مازیار را وارد بازی کند. روزگار به وفق مرادش می گذشت و او خیلی راضی بود. با زنگ خوردن موبایلش، به سمتش که روی میز داخل اتاقش بود، رفت. مونا بود. مونا صدایش طوری بود که انگارحالش خیلی خراب است. مونا بدون سلام و احوالی گفت: - مهرناز من از اون موادی که اون روز بهم دادی میخوام، داری؟ حالم و خیلی خوب میکنه. مهرناز که خوشحال بود از جانب مونا جواب گرفته و او زود از بازی حذف می شود، گفت: - آره عزیزم، حتما. الان میدم برات بیارن. مونا تشکر کرد و تماس را قطع کرد، مازیار که تازه وارد خانه شده بود با شنیدن صدای مهرناز به اتاقش آمد. مازیار: با کی حرف می زدی؟ مهرناز رو به مازیار گفت: - چه خوب که اومدی، بازم از موادای اون روز بهم دادی می خوام. مازیار خندید: - جواب داد؟ مهرناز: آره بدجور، لطفا خودت زحمتشو بکش. با کلاه هم سرتو بپوشون، برگشتی خبرای خوبی برات دارم. مازیار که انگار متوجه شده بود نوبت بازی اش رسیده، کوک شد. مازیار: واسم یه قهوه بذار، زود برمی گردم. راستی جوجه بذار از فریزر بیرون، امشب بزنیم. یه صفایی به شکممون بدیم. مهرناز سر تکان داد و مازیار رفت. موهای آویزان دورش را دم اسبی جمع کرد و از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت، همانطور که کارش را انجام می داد، خیالهای خوشی را با آرمان می دید، حتی فکرش را هم نمی کرد که مونا نقش بازی کند، مونا باید منتظر می شد تا ببیند قدم بعدی مهرناز چیست، طوری رفتار می کرد که خیال مهرناز راحت باشد که به خواسته اش رسیده. ♡°•□♡
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۴۱❤ مهرناز این چند روز رفت و آمدش به
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ پارت۱۴۲❤ فرزانه چادرش را جمع کرد، در با تیکی باز شد، برگشت و نگاهی به حاج حسین کرد که داخل ماشین منتظرش نشسته بود، کرد. حاج حسین لبخندی زد، آرام گفت: - حرفامو یادت نره. فرزانه سر تکان داد و با بسم الله واردخانه ی حاج مهدی شد. حاج مهدی را دید که به سمتش می آمد،با هم احوالپرسی مختصری کردند. فرزانه: حاج خانم داخل هستن؟ حاج مهدی سر تکان داد. - بله بفرمایین داخل. حاج مهدی بیرون ماند، احتمال داد که فرزانه حرف هایی دارد که پس از سه سال دوباره پایش به این خانه باز شده است، پس ترجیح داد بیرون بماند تا راحت تر حرفهایش را بزند. فرزانه چند تقه به در ورودی زد، سپس داخل شد. نگاهی به هال و پذیرایی انداخت، پریدخت نبود، روی یکی از مبل ها نشست و منتظر پریدخت شد. دقایقی بعد صدای عصای پریدخت فضای خانه را پر کرد، فرزانه نگاهش به بالا کشیده شد، پریدخت را دید که آرام‌ و متکبر پله ها را پایین می آمد، وقتی پایین رسید به احترامش ایستاد، پریدخت بدون خوش آمدگویی، رو به فرزانه گفت: - عجیبه بعد از سه سال اینجا می بینمت. فرزانه: به خاطر مهشید و آرمان اینجام، وگرنه هیچوقت پام به اینجا باز نمی شد. پریدخت عصبی گفت: - اونا خودشون از پس خودشون برمیان، وکیل وصی هم نمیخوان، لازم نبود به خاطر اونا به خودت زحمت بدی. پریدخت نشست، فرزانه با این زبان تلخ دلش نمی خواست بنشیند و با او گفتگو کند؛ اما امید داشت این زن نظرش برگردد. فرزانه نیم نگاهی به پریدخت که با اعصاب خوردی نگاهش می کرد، انداخت و گفت: - نمی خوام با یادآوری گذشته زخم به دلتون بزنم؛ اما باید بگم، این رفتار شما، این کینه تا کی قرار ادامه داشته باشه؟ پریدخت خانم مگه قرار چند سال عمر کنیم؟ پریدخت عصایش را بلند کرد و به طرف فرزانه گرفت و با صدای تقریبا بلندی گفت: - مسائل خصوصی من به شما مربوط نیست. فرزانه عصبی گفت: - هست، تا وقتی کارهای شما زندگی مهشید و آرمانو تحت تاثیر قرار میده، هست، مگه بچه هامون چکار کردن؟ به والله گناهه که شخص دیگه ای گناه کنه و پای کس دیگه ای بنویسن، مهشید من بی گناهه، آرمان که پسر خودته، شما از صدتا غریبه بدتر کردی، خسته نشدی؟ به خدا قسم که من نه خواهر شما رو دیدم نه برادرشوهرمو، نه پدرشوهر و مادرشوهرمو، من وقتی عروس این خانواده شدم که هیچ کدوم از اینا نبودن، خواهرشوهرم من رو برای حاج حسین پسند کرد، درسته منی که فقط داستان زندگی خواهرتو شنیدم با آزار مهشیدم، منو آزار بدی، مگه ما چه گناهی کردیم؟ تو رو خدا یه کمی فکر کن، این سه سال بس نیست، چند سال دیگه بچه ی من منتظر بمونه تا مادرشوهرش بلکه نگاش کنه، بخدا که مهشید من مظلومه. پریدخت دست به روی شقیقه هایش کشید. - مظلوم نیست که اگر بود روی ازدواج باآرمان پافشاری نمی کرد. فرزانه طپش قلب گرفته بود، کارهای سه سال این زن خیلی ناراحتش کرده بود، همیشه خود را به بی خیال زده بود، اما دیگر نمی توانست روی این ناراحتی ها را بپوشاند، این زن حتی حرمت این که مهمان خانه اش باشد را نیز نگه نداشته بود. ♤°•□■