نهال❤
#سوپراستار❤ پارت۱۲۹❤ هر دو سلامی آرام به یکدیگر تحویل دادند، حاج مهدی پالتویش را از تنش بیرون آورد
💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
پارت۱۳۰❤
محمد دو ساعت پشت رُل خیابان گردی کرده بود، ذهنش مشغول بود، در آخر تصمیم گرفت تا با عمه اش صحبت کند، مستقیم به او می گفت خیلی بهتر بود.
ساعت ده شب بود، ابتدا با شماره ی فرزانه تماس گرفت و وقتی خیالش راحت شد که عمه اش بیدار است به سمت خانه ی شان راه کج کرد.
فرزانه متعجب موبایلش را روی میز صبحانه گذاشت، این وقت شب محمد چه کاری با او می توانست داشته باشد؟، بی اختیار دلشوره به جانش افتاد.
حاج حسین چون اعصابش به خاطر مهشید به هم ریخته بود، رفت تا پیاده روی کند، بلکه اعصابش کمی آرام تر شود، فرزانه نیز مشغول شستشوی ظروف داخل سینک شد تا محمد از راه برسد.
آیفون را که زدند، کار فرزانه نیز تمام شده بود، سریع دست هایش را با حوله خشک کرد وبه طرف آیفون رفت، با دیدن چهره ی محمد درب را باز کرد.
بعد از دقایقی محمد درب ورودی را باز کرد و داخل شد. با فرزانه دست داد، از این که دید حاج حسین حضور ندارد، احساس راحتی کرد.
فرزانه لبخندی زد.
- عزیزم من برم یه چای برات بریزم الان میام.
محمد قبل از آن که فرزانه بخواهد برود، گفت:
- نه عمه، بیا بشین. می خوام زود برم خونه، باهات کار واجبی دارم.
فرزانه دلش لرزید، کنار محمد روی مبل دونفره روبه روی پله ها نشست. به نیم رُخ محمد نگاه کرد، نگرانی در کلامش موج می زد.
- چیزی شده عمه؟ اتفاقی افتاده؟
محمد نگاهش کرد، لبخندی زد.
- چرا این همه نگرانی؟ اتفاق خاصی نیوفتاده، امروز یه چیزی شد که صلاح دونستم بهتون بگم.
فرزانه در شنیدن عجول بود.
- خب بگو دورت بگردم.
محمد گفت:
- عصری تا دم بیمارستان اومدم؛ اما چون تنها بودم روم نشد تا بیام داخل، یه چهل دقیقه ای همینطوری مردد بودم بیام داخل یا نه، یکدفعه یه خانمی اومد زد به شیشه ی ماشینم، بهمگفت که دوست مهشیدِ و یه چیزایی در مورد زندگی مهشید می دونه، اول اجازه ندادم؛ اما سمج گفت که یه زن دیگه تو زندگی آرمانه، راستش من گیج شدم، بهشم رو ندادم، زودم رفت. به مهشید که نمیتونم بگم؛ اما خواستم تا شما حواستونو جمع کنین یا با مهشید در میون بذارین که یه نفر جاسوس زندگیشه.
فرزانه عمیق در فکر فرو رفت، محمد بدون آن که بدنش را تکانی دهد، سرش را تمام رخ به سمت عمه اش چرخاند و لحظه ای درسکوت نگاهش کرد.
فرزانه چیزی به یادش آمد و گفت:
- اسمشو نگفت، چهره اش چی؟ چطوری بود؟
محمد قیافه ی مهرناز را در ذهن خود تجسم کرد و پس از لحظاتی گفت:
- اسمشو نگفت، جزئیات صورتشو یادم نیست، چون اصلا بهش دقت نکردم. یادمه پوست گندمی داشت.
فرزانه با خود فکر کرد، شاید مونا بود، او را هیچوقت ندیده بود؛ اما مهشید گفته بود که قصد و هدف شومی دارد.
محمدپلک زد و گفت:
- کسی به ذهنتون نرسید؟
#بهقلمزهراصالحی
#کپیحرام❌
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۳۰❤ محمد دو ساعت پشت رُل خیابان گرد
💟💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
پارت۱۳۱❤
- مونا، دختر عموی آرمان.
محمد متعجب گفت:
- این دختره واقعا توی زندگی آرمانه؟
فرزانه حرص می خورد، تا کی باید سکوت می کرد تا پریدخت و دختر خواهرش هر بلایی می خواستند بر سر مهشید مظلوم و بی گناهش بیاورند، این ها که بودند که قاضی روزگار شده بودند و می خواستند کارهای فاطمه، مادربزرگ مهشید را بر سر مهشید بی گناه در بیاورند.
- دخترِ که خیلی دلش می خواد؛ اما آرمان بهش راه نداده، من دامادمو می شناسم می دونم چقدر دخترمو می خواد، این بچه از دیشب پلک رو هم نذاشته بود، حاضر نشد هیچ کس جای خودش وایسه، چطور می تونه به بچه ام خیانت کنه؟
محمد حسرت خورد، نمی توانست ببیند که عمه اش از آرمان این گونه تعریف می کند، این در حالی بود که خودش می توانست جای آرمان باشد.
افکار و ذهنیات منفی اش را پس زد، به عمه اش که غرق در رویا به گوشه ای زُل زده و بود و پلک نمی زد ، گوش سپرد.
- با مادرشوهرش حرف می زنم.
محمد دست روی شانه ی فرزانه گذاشت، فرزانه به خود آمد. دهن باز کرد.
- پس اون دخترِ خیلی زرنگ تر از این حرفاست، چون احتمال میدم آمارمونو داره، بهتون گفتم تا حل و فصلش کنین، حق مهشید نیست که بخواد زندگیشو از هم بپاشونن.
از جای خود بلند شد.
- من دیگه برم، مادرم منتظرمه.
فرزانه از جای خود بلند سد، تعارفش کرد تا بماند؛ اما محمد تشکر کرد و از منزلشان خارج شد.
°○•°
پریدخت باز به محرم و همراز دل خود رسیده بود، از گذشته اش با حاج مهدی گفت، اتفاقات و لحظه هایی که زندگی پرستو را دست خوش تغییر قرار داده بود و به بدترین شکل ممکن رساند، لحظاتی که او هم مثل شمع به پای خواهرش سوخت، برای اولین بار بود که بعد و بیست و چندی سال دروازه ی دل باز کرده بود، حاج مهدی تا حدودی از زندگی پرستو را می دانست؛ اما نه تا این حد.
گذشته ی پرستو دل هرکس را به درد می آورد، حاج مهدی کمی فکر کرد.
- نمی خوام تو رو مجبور به کاری کنم؛ اما بهتره فردا بری یه سر به مهشید بزنی، بسه هرچی دلشو خون کردیم.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
لینک پارت اول رمان بسیار هیجانی
سوپراستار 😃😍
https://eitaa.com/Asheghanehhayman/3092
الهی تو دقیقه باشی و ❣
من ثانیه ❣
که هر دقیقه شصت بار ❣
دورت بگردم 😍💕❣💕
٠•●♥·♥ ╣ @gharghate ╠ ♥·♥●•٠
#عاشقانه
براي آرام كردنِ دِلَم❤️
ديگر نوشتن فايده ندارد
فقط بايد باشي 👫
تا ببوسمت😘
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman