eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 (عج) 🌸 غروب ها ─◦•●◉✿ @gharghate ✿◉●•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی تو دقیقه باشی و ❣ من ثانیه ❣ که هر دقیقه شصت بار ❣ دورت بگردم 😍💕❣💕 ٠•●♥·♥ ╣ @gharghate ╠ ♥·♥●•٠
براي آرام كردنِ دِلَم❤️ ديگر نوشتن فايده ندارد فقط بايد باشي 👫 تا ببوسمت😘 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
براي آرام كردنِ دِلَم❤️ ديگر نوشتن فايده ندارد فقط بايد باشي 👫 تا ببوسمت😘 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۳۱❤ - مونا، دختر عموی آرم
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ پارت۱۳۲❤ پرستو ابرو بالا انداخت و تلخ گفت: - نمی تونم هیچوقت اونا رو ببخشم. حاج مهدی: آخه به مهشید چه... نگذاشت ادامه ی حرفش را بزند، دست به نشانه ی سکوت برای حاج مهدی بلند کرد، در حالی که از جای خود بلند می شد،گفت: - نمی خوام در موردش بشنوم، من هنوزم پشیمونم، چون اون دختر با ما هیچ سنمی نداشت، مثل وقتی که حامد به خواستگاری پرستو اومد، آخر عاقبتشو دیدی، اینها از یه قماشن، لطف و محبت به هیچ کدومشون نمیاد، نمی خوام بلایی سر بچه اش بیاد، چون هیچوقت دوست ندارم شبیه مادرشوهر پرستو باشم، از این به بعد هم جلوی مونا می ایستم، برای حفظ زندگی آرمان؛ اما اینم بدون دلم نمی خواد مهشید وببینم، هروقت اونو می بینم یاد زنیکه ی افعی میفتم. حاج مهدی سر تکان داد، نباید بیستر از این از او می خواست، فعلا همین کفایت می کرد، بقیه اش را باید از خدا می خواست تا اتفاقی رقم بخورد و پریدخت پی به اشتباهش ببرد، مهشید معصوم کجا و مادربزرگش کجا؟ دو شخصیت کاملا متفاوت. ♤◇°• دکتر نگاهی به صورت خسته ی آرمان کرد، تا به حال از نزدیک با هیچ هنرمندی رو به رو نشده بود؛ تصوراتی از هنرمندان داشت که آرمان به روی تمامش خطی کشیده بود، بی اراده رو به آرمان‌گفت: - واقعا از این که باهات آشنا شدم خیلی خوشحالم. دفترچه ی یادداشت کوچک و خودکاری را از جیبش بیرون و رو به آرمان گرفت و گفت: - یه امضا هم بهم بده تا ازت راضی باشم. آرمان خندید و گفت: - به روی چشمم. آرمان برایش امضا زد، دکتر تشکر کرد و گفت: - هیچوقت شما رو یادم نمیره. آرمان: ممنون، منم. دکتر: برم دیگه، یه استراحتی هم شما بکن. آرمان از این که درکش کرده بود، تشکر کرد. او که رفت آرمان چشمانش را بست و خیلی زود خوابش برد. ♡ حاج حسین وارد منزل شد، پاهایش یخ زده بودند، باد گرم خانه که به جانش خورد، لذت برد. به فرزانه که گوشه ی مبل نشسته بود، نگاه کرد. خوب می دانست که او هم اعصابش به خاطر این که مهشید بیمارستان است، بهم ریخته بود. کنارش نشست و گفت: - خوبی فرزانه؟ فرزانه نگاهش کرد. - آخه چطور میتونم با کارهای مونا و خاله اش خوب باشم؟
⚘🍃 زندگی فقط رسیدن به اهداف نیست زندگی مسیرِ آرامش است آرامشت را بساز⚜ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
کک و مک را از بین ببرید ! خیار رنده شده را در شیر قرار دهید، بعد از ۱۰ دقیقه خیارها را از شیر خارج کرده و ۱۵ دقیقه روی صورت خود قرار دهید. با انجام این کار نه تنها صورتی زیبا و مثل آینه دارید بلکه کک و مک و آکنه را نیز از بین می‌برید. •┈┈••✾•🌜🔱🌛•✾••┈┈• @malakeyzibaie👑👩❤️🌙
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۳۲❤ پرستو ابرو بالا انداخت و تلخ گفت
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ۱۳۳❤ حاج حسین: نمیفهمم، توضیح بده ببینم چی شده؟ دستان سرد فرزانه را گرفت و گفت: - چرا دستات سرده؟ فرزانه قطره اشکی بی‌اراده روی گونه اش جاری شد. بغضش را فرو خورد و سعی کرد که گریه نکند؛ اما صدایش ناخودآگاه می لرزید. - من دیگه ساکت نمیشینم، میرم با پریدخت حرف میزنم. می خوام بدونم اگ مونا واقعیتو بدونه باز هم همین را راه و رسم رو پیش میگیره؟ حاج حسین سعی کرد آرامش کند. - نمی خوای که این زن بیفته روی دوره لجبازی؟ اینو میخوای؟ فرزانه عصبی شد و گفت: - بیوفته مگه تو از اون زن میترسی؟ دیگه جراتشو نداره، من همه جوره پشت بچم هستم، مثل کوه. تا حالا هیچی به این زنیکه نگفتم همش در برابر حرفاش صبوری کردم، مهشید هم هیچی نگفته، اونقدر نگفتیم که فکر میکنه کیه؛ درد نداره وقتی میخوان محمد و تحریک کنن و بندازن وسط زندگی مهشید، تا زندگی بچمونو بهم بزنن، بازم‌میگی باید ساکت بشینم؟ سر بلند کرد و رو به سقف ادامه داد: - اینا دیگه کین خدایا، آخه درسته گناه مادر حسین و به پای بچم نوشتن؟ حاج حسین که گیج شده بود، گفت: - درست توضیح بده، کی این حرفارو به توزده؟ منظورت چیه که پای محمد و بکشونن به زندگی مهشیدمون؟ فرزانه: مونا، کسی از خون توئه. محمد برام گفت. حاج حسین میان پیشانیش چین افتاد، اعصابش خورد بود، خوردتر شد. حاج حسین صدایش آرام بود. - اگر میگم نگی به خاطر خود مهشیدِ، اگه میخوای باهاش حرف بزنی با زبون خوش، تهدید فایده نداره، تو تاصبحم بگی اون جراتشو نداره، کار خودشو می کنه، می فهمی فرزانه؟ بعدشم تو فکر آرمان هم باش، خوب یا بد مادرشه، تو باید طوری رفتار کنی که دامادت ازت نرنجه. فرزانه آهی کشید، حق با حاج حسین بود، باید آرمان را نیز در نظر می گرفت؛ حرف زدن با پریدخت را لازم دانست، بلکه به خودش بیاید؛ امافقط با زبان خوش. ♤○ .
امشب خودم را به خواب می زنم بیدار ماندن برای یک آرزوی محال دیوانگی می خواهد ... ٠•●♥·♥ ╣
🌸صبح یعنی 🕊آغـاز عاشقی 🌸و عاشقی یعنی 🕊زیباترین لحظه زندگی 🌸صبحتون پراز عشق 🕊و لحظه های خوب 🌸ســـلام صبحتون پرخیر و برکت 🌹 🌸روزتون تون سراسر عشق و آرامش و خوشبختی🌹 🌺🍃🌸🍃💓🍃🌸🍃🌺