.
🌸دلنوشته🌸
رفیق شهیدم
🌱 می گویند شهید♥️ حساب می شوی،
اگر میخِ گناه بر قلبت نکوبی...!
♥️ شهدا، خوب طبیبانی اند
🌱 به آنها توسل کن 🌸
تا التیام بخشند، بالهای
سوخته ات را... 💔
🌱مثل شهید باش، زمینی
اما، از جنس آسمان...
🌱 و این، #شهید است که دست بر قلبت گذاشته،
تو را انتخاب کرده،
♥️ #افتخار کن که به چشمش آمدی
و خریدنی شدی...
🌱 عاشقانه که ادامه بدهی،
♥️این بار خداوند، خریدارت خواهد شد...
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
🌹کانال عاشقان ظهور🌹
eitaa.com/Asheghanezohoor
🌸شهیدی که بعد از تفحص جنازه اش سالم بود و از پهلویش خون تازه می ریخت...🌸
#شهیدمحمد_اسلامی_نسب
عملیات کربلای 4 به اتمام رسیده بود...
اطلاع یافتیم که دشمن تعدادی از شهدا را در زیر خاک های گرم و سوزان شلمچه دفن کرده است...
جمعی از اسرای عراقی را برای تفحص از جسد این عزیزان در منطقه نگه داشتیم...
مدتی را به جستجو پرداختند، اما اثری نیافتند...
نا امیدانه دست از تلاش برداشتند و آستین به عرق خیس کردند...
در راه رفتن به اردوگاه بودند که ناگهان فریاد یکی از آنها به هوا خواست و مفهوم کلام عربی اش این بود که من جای دفن شهدا را به خاطر آوردم، برویم تا نشانتان بدهم...
برادران را به پای تپه ای برد که پرچم عراق بر روی آن نقاشی شده بود ...
زمین را حفر کردند و اجساد را بیرون آوردند...
از قبل به مسئول تعاون لشکر تأکید کرده بودیم که اگر جسد شهید اسلامی نسب پیدا شد به ما اطلاع بدهد...
همین طور هم شد...
سریعاً خودمان را به معراج شهدا رساندیم، حیرت و شگفتی غیر قابل وصفی بر چهره هایمان گل انداخت وقتی آن پیکر مجروح را تازه و معطر دیدم...
خدایا! خیلی عجیب بود...
جنازه بعثی ها که یکی دو روز از آن می گذشت بوی تعفنش بلند می شد اما شهید ما هنوز بعد از سه ماه پیکرش سالم بود...
بعد از سه ماه و هشت روز که شهید اسلامی نسب را برای خاکسپاری آورده بودند پهلوی این شهید شکافته بود و خون تازه بیرون می آمد...
به اين شهيد به دليل آنكه علاقه بسيار زياد به معنای واقعی به حضرت زهرا(س) داشت دوستانش بهش ميگفتند سردار زهرايی...
#شهیدانه
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
🌹کانال عاشقان ظهور🌹
eitaa.com/Asheghanezohoor
🌹 #مثل_یک_پدر
🌷حاجی بچههایش را خیلی دوست داشت، اما اگر یک فرزند #شهید روی یک پایش نشسته و روی پای دیگرش فرزند خودش بود و فرزند شهیدی دیگر میآمد، بچه خودش را میگذاشت زمین و روی پای دیگرش بچه شهید را میگذاشت؛ این قدر به بچههای شهدا اهمیت می داد. برای بچه های شهدا وقت میگذاشت و به خانه آنها میرفت. چه مدافعان حرم و چه شهدای لشکر...
زِجانخُوشتراگرباشد،تُوآنیــ..
#سردار_دلها
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
🌹کانال ااشقان ظهور🌹
eitaa.com/Asheghanezohoor
🌷 #شهدا 🌷
#حربه_ناموفق....!
🌷در ادامه عملیات کربلای ١٠، هفت الی هشت نفر عراقی، با دست های بالا به طوری که ما خیال کردیم دارند؛ می آیند اسیر شوند، به سمت ما آمدند. از اینکه می دیدیم بدون هیچ درگیری ای داریم چند اسیر می گیریم، خیلی خوشحال بودیم.
🌷چون از راه دور می آمدند و اسلحه ای که حمل می کردند روی پشت شان بود، پی به منظور پلیدشان نبُرده بودیم، وقتی از میدان مین خودشان عبور کردند و به ١٠٠ متری مان رسیدند، برق آسا دراز کشیدند و به سمت ما شلیک کردند....!!
🌷یک تیر به دست فرمانده گروهان مان آقای هاشمی اصابت کرد، بچه ها وقتی متوجه کلک شان شدند سریع مواضع خودشان را محکم کردند، به طوری که همه عراقی ها را بعد از چند دقیقه درگیری به هلاکت رساندند.
#راوی: رزمنده دلاور محمدحسین آری طبرستانی از بابل
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
❤️
🍃کانال عاشقان ظهور🌹
http://eitaa.com/Asheghanezohoor
#رزق_شبانه🌙
#اخلاق_شهدایی
🌷همسرم، شهید کمیل خیلی با محبت بود. مثل یه مادری که از بچهاش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد. یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم، من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته. بعد از چند ثانیه....
🌷بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه.... دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی.... شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدار شدم، دیدم....
🌷دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم میچرخونه تا خنک بشم. پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز کمیل صفری تبار
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌿☘ با ما همراه باشید در👇👇👇
🍃🔸 #عاشقـــــــانظهور 🍃🔸
🍀🌾🔸 @Asheghanezohoor ☘✨