#زندگینامه
#قسمتپنجم👇👇
🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💎بعد از اینکه امام جمعه آبادان (مرحوم حجتالاسلام جمی) دستور تخلیه آبادان را دادند ما به اصفهان رفتیم.
البته دو تا از دختران در بسیج و بیمارستان فعالیت داشتند ماندند، ولی #زینب که سوم راهنمایی بود و من خیلی به او وابسته بودم به او گفتم که به تو احتیاج دارم، راضی به رفتن به اصفهان با من شد.
در اصفهان #زینب که این مدت (6 ماه) از درس عقب مانده بود به مدرسه راهنمایی نجمه رفت. مدیر مدرسه همیشه از #زینب تعریف میکرد و میگفت دخترت خیلی مؤمن است.🌺
#ادامه_دارد...
♥️کانال #عاشقان_ظهور ♥️
eitaa.com/Asheghanezohoor
🌹عاشقـــ♡ــان ظهور 🌹
🌸 #داستانبیتوهرگز 🌸 #قسمتچهارم 👇👇👇 نقشه بزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التما
🌸 #داستانبیتوهرگز 🌸
#قسمتپنجم
می خوام درس بخونم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ...
بی حال افتاده بودم کف خونه ...
مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ...
نعره می کشید و من رو می زد ...
اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ...
اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ...
دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ...
مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ...
شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد ...
من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ...
علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ...
تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
بالاخره مادرم کم آورد ...
اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ...
اون هم عین همیشه عصبانی شد ...
گفت : بیخود کردن ...
چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ...
بعد هم بلند داد زد ... هانیه ...
این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...
ادب؟
احترام؟
تو از ادب و احترام فقط نگران حرف و حدیث مردمی...
این رو ته دلم گفتم و از جام بلند شدم ...
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
یه شرط دارم ...
باید بزاری برگردم مدرسه ...
ادامه دارد...
♥️کانال #عاشقان_ظهور ♥️
eitaa.com/Asheghanezohoor