#تلنگر
📱 یک وقتایی تنهایی و کسی حواسش بهت نیست، گوشیتو برمیداری و میری تو اینستاگرام، میخوای بری یک سری به پستهای دوستات بزنی، اما شیطان میاد سراغت؛ کارش همینه! وسوسه... فکر گناه میندازه به جان و دلت. اما یک لحظه صبر کن. فقط یک لحظه! تو این لحظه به این آیه فکر کن: «لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ؛ چشمها او را نمیبینند؛ ولی او همه چشمها را میبیند...»
📚انعام / ۱۰۳
👁 خدا الان حواسش بهت هست. تازه چشمهای امام زمان هم بهت توجه میکنن! حالا بازم دلت میاد به شیطان بگی چشم؟ یک نفس عمیق بکش و شیطان رو لعنت کن تا از فکرت بره بیرون... امام زمان، یارِ پاکدامن میخوان، یکی مثل عباس
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌#تلنگر
به خودت چه نمرهای میدی⁉️
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
#تلنگر
#عادت کردن کُلاً چیزِ #بدیه ❌
مثلا همین که به #نبودن #امام_زمان عادت کنی‼️
این خودش یه #فاجعه است 💔
#شیعه باید دغدغه مندِ #ظهور باشه...
باید همه کاراش به نیت #ظهور باشه
باید تموم زندگیش رو
وقفِ #امام_زمانش کند!
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
🌺#تلنگر🌺
همیشه مثل نمک منحصر بفرد باشید...
که وقتی هست وجودش احساس نمیشه...
اما وقتی نیست همه چی “بیمزه” میشه....
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ
#امام_زمان
اَللَّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🤲💚🤲
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
🖼 #تلنگر
📌 کمک به مادر...
🏠 مهمانی دورهمی خانواده اینبار در خانه آنها برگزار میشد.
پسر مثل ستارهای در جمع میدرخشید. موقع پذیرایی و در رعایت ادب میزبانی سنگ تمام گذاشت. همهٔ مادران فامیل حسرت داشتن چنین پسری را داشتند.
مهمانی تا نیمه شب طول کشید.
مادر برای سر و سامان دادن به اتاق و آشپزخانه ماتم گرفته بود اما پسر با عجله به اتاقش رفت.
دعای فرجش را خواند و خوابید.
👤 او هم خودش را #یک_منتظر میدانست!
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
⚠️ #تلنگر
📖 دو سوره در قرآن، با کلمه "ویل" شروع شده
"ویل" یکی از شدیدترین تهدیدهای قرآن است.
♦️و اون دو آیه اینها هستند:
❗️ وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ
وای بر کمفروشان...
❗️ وَیْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ
وای بر عیبجویان طعنهزننده...
1⃣ اولی در مورد مال مردم...
2⃣ دوم در مورد آبروی مردم...
⚠️مراقب هر دو باشیم.
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
#تلنگر
📌 مسافرت...
💰 وقتی میخواست با خانوادهاش به مسافرت برود، مبلغ زیادی صدقه میداد.
اما هر وقت میخواست برای امام زمانش صدقه بدهد، کلی ته جیبش را بالا و پایین میکرد تا شاید یک اسکناس هزار تومانی بیگوشه پیدا کند که توی صندوق بیندازد!
دست آخر هم میگفت: آقاجون! خواستم بندازم، خرده نداشتم! مهم نیته که من همیشه به یادتون هستم!
👤 او هم خودش را #یک_منتظر میدانست!
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
هر کس به خودش جواب بده 😔
✋نشر دهیم
#به_عشق_امامزمان
#به_نیت_فرج
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
⚠️ #تلنگر
📖 دو سوره در قرآن، با کلمه "ویل" شروع شده
"ویل" یکی از شدیدترین تهدیدهای قرآن است.
♦️و اون دو آیه اینها هستند:
❗️ وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ
وای بر کمفروشان...
❗️ وَیْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ
وای بر عیبجویان طعنهزننده...
1⃣ اولی در مورد مال مردم...
2⃣ دوم در مورد آبروی مردم...
⚠️مراقب هر دو باشیم.
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
#تلنگر
📌 رومون میشه؟!
💻 در و دیوار اتاقت، کامپیوترت، موبایلت بوی #امام_زمان میده؟
آقا بگه دلاتونو بذارید روی میز! نوتبوک و موبایلهاتونم بذارید روی میز، میخوام همه رو باهم چک کنم، ببینیم رومون میشه؟
👤حاج حسین یکتا
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
#تلنگر
🔹انصافا ما چقدر به یاد امام زمان هستیم؟
چقدر به فکرشان هستیم؟
چقدر برای کسب رضایتشان تلاش می کنیم؟
چقدر در هر روز اعمالمان را کنترل می کنیم که امام زمان ننشینند غصه بخورند و زانوی غم بغل بگیرند که این شیعه من چرا اهل #گناه است؟ چرا اینطور عمل می کند؟ چرا با خودش این کار را می کند؟
🔹می خواهید امام زمانتان را شاد کنید؟!
بنشینید متوسل شوید، بگویید آقاجان من چکار کنم شما را شاد بکنم؟
قلب شما از من راضی باشد؟
امام زمانِ ماست. خودشان می فرمایند من هر لحظه به یاد شما هستم و یاد شما را فراموش نمی کنم. هر جا باشید امام زمان نظاره گر شماست. رضایت امام زمان رضوان اکبر الهی است.
✍ حاج آقا زعفری زاده
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 تجسم_شیطان
🔥قسمت ۲۳ و ۲۴
فاطمه مثل انسانهای مجنون دور خود میچرخید، بالاخره زیر سفرهای را پیدا کرد و انتهای آشپزخانه پشت صندلی نهارخوری زیرسفره ای را پهن کرد، انگار نمیخواست خون دستش روی زمین بریزد، روی زیر سفره ای نشست و چاقو را روی رگ دستش قرار داد،
میخواست چاقو را حرکت دهد که زینب درحالیکه داشت چادر نمازش را تا میکرد و حرکات عجیب مادرش او را به آشپزخانه کشیده بود وارد آشپز خانه شد و چشمانش به دنبال مادرش همه جا را زیرو رو کرد
و تا مادرش را در آن حال روی زمین دید شروع کرد به التماس کردن:
_مامان! تو رو خدا، تو رو جان حسین و عباس اینکار را نکن...مامان جون هرکی که دوست داری، جون خدا اینکار را نکن..
اما نیرویی محکم چاقو را در دست فاطمه فشار میداد و زیر گوشش وزوز میکرد:
😈_یک لحظه میشه، چاقو را بکش و خودت را از این زندگی راحت کن
آره باید همین کار میکرد چاقو را فشار داد و رد خون روی دستش ظاهر شد ناگهان روح الله در آستانه در ظاهر شد و تا قطرههای خون را روی مچ دست فاطمه دید، بدون آنکه چیزی بگوید، دستش را روی قلبش گذاشت و دراز به دراز افتاد...
با افتادن روح الله،صدای تلپ مهیبی بلند شد و انگار فاطمه را از عالم خود بیرون کشید، فاطمه از جا بلند شد و تا روح الله را در آن حالتی که فکر میکرد اغما باشد دید، چاقو را روی ظرفشویی پرت کرد و خودش را به روح الله رساند،با دستش چند سیلی به دو طرف روح الله زد و با گریه شدید گفت:
_پاشو روح الله، غلط کردم، نفهمیدم چی شد..پاشو...جون فاطمه پاشو...
اما روح الله حرکتی نمیکرد. فاطمه سیلی محکمی به خود زد و دستانش را بالا برد تا بر سر خودش بکوبد که ناگهان دستان مردانه و گرم روح الله دستانش را در هوا گرفت و آرام از جا برخواست، روح الله دستان فاطمه را به لبهایش نزدیک کرد و گفت:
_چکار میخواستی بکنی تمام عمرم؟! چکار میخواستی بکنی عشقم؟! تو واقعا نمیفهمی که روح الله بدون تو میمیره؟!
روح الله از قالب مردی با آن هیکل و پرستیژ به قالب پسرکی درامده بود که انگار برای مادرش شیرین زبانی میکرد و میخواست به دامان امن مادرش پناه بیاورد. فاطمه درحالیکه هق هق میکرد گفت:
_اگه من عشقتم، اگر من تمام عمرتم، پس اونهمه عکس که با شراره گرفتی چی؟! اصلا تو کی منو پیچوندی و شراره را بردی زیارت و مسجد جمکران و اونهمه عکس گرفتی؟!
روح الله زهر خندی زد و گفت:
_عجب زن پستی هست! حتما اون عکسها را برات فرستاده که مثل آدم های جنی شدی؟!
فاطمه سری تکان داد و زیر لب گفت:
_آره با همون عکسها و کلی حرف ریز و درشت منو عصبی کرد...
روح الله که روبه روی فاطمه جلوی در آشپزخانه نشسته بود،با دو تا دستش صورت فاطمه را قاب گرفت و گفت:
_شراره خواستار ارتباط با من بود، اونم نه ارتباط سالم و شرعی، اون میخواست بدون خوندن محرمیت با هم درارتباط باشیم، من قبول نکردم و گفتم حداقل یه محرمیت موقت بخونیم، اما شراره از موقت بدش میومد، مجبور شدیم دائم بخونیم و اون عقد را قم خوندیم و اون عکسهایی را هم که برات فرستاده مال همون روز هست... درست یک ساعت بعد از عقدمون
روح الله در چشمان معصوم فاطمه خیره شد و گفت:
_من به جز یکی دو دیدار سرگذری، هیچ رابطه ای با شراره برقرار نکردم... هیچ... اصلا بعد از عقد تازه به خودم اومدم که چرا این اشتباه مهلک را انجام دادم ولی فاطمه، به خدا قسم! شراره دست بردار نبود، اگر عقدش نمیکردم این ارتباط حرام را ادامه میداد، انگار این ماموریتی بود که باید انجام میداد، من نمیدونم شراره از کجا خط میگیره اما شک ندارم هر مشکلی توی زندگیمون به وجود اومده همه زیر سر شراره هست
و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد:
_من فکر میکنم شراره همه ما را سحر کرده، چون حالت تو امروز درست مثل جن زده ها بود...اصلا حالات خودم که دنیا برام شده دو رنگ سیاه و خاکستری، حالات بچه ها همه مؤید همین موضوع هست..
فاطمه که انگار یک #تلنگر خورده باشد گفت:
_راست میگی روح الله، این زن بدطینت ما را سحر کرده، باید با هم بریم پیش دایی جواد...
روح الله که بارها تعریف دایی جواد را که دایی مادر فاطمه بود از مامان مریم شنیده بود گفت:
_حتما...امروز که رفتیم قم میریم پیش دایی جواد، درسته که شنیدم دایی جواد میانه خوبی با روحانی جماعت نداره اما انگار تمام کارش با آیات قرآن هست و میتونه سحر ساحران را به خودشون برگردونه و کاش بتونه... پس الان اینجا نشین و دوباره فکر خودکشی با ابزار دیگه ای نباش، پاشو برو خودت و بچه ها آماده شین که بریم قم...