🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۳۸
سرمم رو از دستم جدا ڪردم و از روے تخت پایین آمدم.
پاهایم سست بود و سرم گیج میرفت. پرستارے درهمان لحظہ داخل آمد و وقتے مرا دید پرسید:
_بهترے؟
🍃🌹🍃
در اینطور مواقع چے باید گفت؟
گفت نزدیڪ یکڪ ساعتہ ڪہ رو این تخت زیر سرم هستم با این حساب نباید احساس سرگیجہ و سستے ڪنم پس چرا خوب نیستم؟!
ولے اگر اینو میگفتم مجبور بودم رو این تخت بنشینم و بیشتر از این نمیتوانستم آن بیرون فاطمہ یا احتمالا حاج مهدوے را منتظر بگذارم.
راستے حاج مهدوے! !
من باید برم از این اتاق بیرون و او راببینم.یڪ ساعتے میشود ڪه بخاطر این سرم لعنتے از دیدار او محروم شدم.!
بنابراین با تایید سر گفتم:
_خوبم.
هرچند،گویا رنگ رخساره خبر داد ڪہ خوب نیستم!!
او پرسید:
_مطمئنے؟ یڪ ڪم دیگہ دراز بڪش.هنوز قوات احیا نشده.
🍃🌹🍃
چادرم را از روے تخت برداشتم
وبے اعتنا بہ تشخیص مصلحت آمیز او، با پاهایے ڪہ روے زمین قدرت ایستادن نداشت بہ سمت در ورودے رفتم.
این فاطمہ ڪجا رفتہ بود؟
مگر تلفن من چقدر طول میڪشید ڪہ اینهمہ مدت تنهام گذاشتہ؟
وقتے در راهروے درمانگاه ندیدمش رو به پرستار با حالے نزار پرسیدم
_شما همراه منو ندیدید؟
او در حالیڪہ سرمم رو از جایگاهش خارج میڪرد بدون اینڪہ نگاهم کنہ گفت:
-فڪ ڪنم دم بخش دیدمش با اون حاج آقایے ڪه همراهتون بود داشت حرف میزد.
ناخوداگاه چینے بہ پیشانے انداختم. اصلا خوشم نیامد.فاطمہ بهترین دوستم هست باشد.چرا حاج مهدوے با او حرف میزند ولے من نمیتوانم؟!!!!
چقدر حلال زاده است.صدام ڪرد.:
_عههہ عسل..بلند شدے؟؟
بعد اومد مقابلم و شانہ هام رو گرفت.با دلخورے گفتم:
_ڪجا رفتہ بودے اینهمہ مدت؟
او با لبخندے پاسخ داد
_رفتم بیرون تا راحت حرف بزنے.
بعد با نگاهے گذرا بہ روے تخت پرسید
_چیزے جا نذاشتے؟؟ بریم؟؟
🍃🌹🍃
بدون اینڪہ پاسخش رو بدم بہ سمت در راه افتادم.
چرا اینطورے رفتار میڪردم؟! چرا نمیتونستم با این مسالہ، منطقی ڪنار بیام؟
اصلا چرا فاطمہ بهم نگفت ڪہ با حاج مهدوے بوده..؟؟!! خدایا من چم شده بود؟
با درماندگے بہ دیوار تڪیہ دادم واز دور قد وقامت حاج مهدوے رو مثل یڪ رویاے دوراز دسترس با حسرت ونالہ نگاه ڪردم.
فاطمہ سد نگاهم شد و اجازه نداد این تابلوے مقدس و زیبا رو ڪه بہ خاطرش قید همہ چیز را زده بودم نگاه ڪم.بانگرانے پرسید:
_عسل…؟؟؟ خوبے؟؟؟
او را ڪنار ڪشیدم تا جلوے دیدم را نگیرد و نجواڪنان گفتم:
_خوبم…یڪ ڪم صبر کن فقط..
او پهلویم را گرفت و باز با نگرانے گفت:
_عسل جان اینطورے نمیشہ ڪہ.بیا بریم اونور تر رو اون صندلے بشین.
🍃🌹🍃
ولے من همونجا راحت بودم.
در همان نقطہ بهترین چشم انداز دنیا رو میتونستم ببینم. ناخوداگاه اشڪهایم سرازیر شدند..
در طول زندگیم فقط حسرت خوردم.حسرت داشتن چیزهایے ڪه میتوانستم داشتہ باشم ونداشتم.
حسرت داشتن مادر ڪه در بدترین شرایط سنیم از داشتنش محروم شدم
وحسرت حمایت پدر ڪہ با ناباورے ترڪم ڪرد..
سهم من در این زندگے فقط از دورنگاه کردن بہ آرزوهایم بود!!
حتے در این چندسالے ڪہ #ظاهرا پر رفت وآمد بودم و با #پولدارترین_ها میگشتم باز هم #خوشبختے را لمس نڪردم واز دور بہ خوشبختے آنها نگاه میڪردم.
حالا هم ڪہ توبہ ڪردم باز هم با حسرت بہ آرزویے دور ودراز ڪہ آن گوشہ ے سالن ایستاده و دارد با گوشے اش صحبت میڪند نگاه میڪنم!!!
وحتے شهامت ندارم بہ او یا بہ هرڪس دیگرے بگویم ڪہ دوستش دارم…
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فرجهم🌟