ای همسفران
باری اگر هست ببندید
این خانه،🖤🕊🖤
اقامتگهِ ما رهگذران نیست ...
ــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــ
#سلام✋🏻
#صبحتون 💐
#شهدایی🌷😇
#امام_حسینی 💔
💢قرارگاه سایبری شهید چمران👇
💠 Eitaa.com/Cybertakab
#شهدایی
شهید آوینی:
«یاران شتاب کنید! گویند قافلهای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست. آری، گنهکاران را در آن راهی نیست اما پشیمانان را می پذیرند.»
🔰به کانال #عصر_تکاب بپیوندید👇
https://eitaa.com/AsreTakab
#شهدایی
مردان مرد را بهتر بشناسیم.
در جریان عملیات بیت المقدس برای حمل مجروح، یک فروند هلیکوپتر شنوک به منطقه اعزام شده بود .
هلیکوپتر اوج گرفت و بعد از کمتر از یک ساعت، نشست جایی.
پرسیدم اینجا کجاست ؟
بندر ماهشهر
داخل یک سالن پر از تخت بود و سِرُم و انبوه مجروحانی که تعداد زیادی از آنها همانجا از شدت جراحت شهید می شدند.
قیافه مجروح تخت کناری من آشنا بود! او را می شناختم
احمد بابایی فرمانده گردان مالک اشتر از ناحیه دست تیر خورده بود. او هم مرا می شناخت .
تن هردومان لباس بیمارستان پوشاندند و کمی دوا درمان کردند. بابایی آهسته گفت:
"میایی فرار کنیم؟
-کجا؟
"خط
بعد از نماز صبح بابایی گفت: پاشو.
مثل کسانی که از زندان فرار می کنند به سمت دیوار انتهای درمانگاه رفتیم. من دست هایم را که سالم بود قلاب کردم و بابایی از دیوار بالا رفت و اوهم با همان یک دست سالمش مرا با آن زخم باز، بالا کشید .
در مسیر دیدم احمد بابایی خیلی ساکت است، پرسیدم : برادر بابایی خیلی تو فکری!
آره از تهران زنگ زدند و گفتند خدا بهت یک دختر داده.
پرسیدم: پس تو می خواهی از دارخوین(مقر تیپ) بری تهران؟
- نه!! می روم خط.
اما شما با این وضعیت و زخم و شرایط و بچه ات!
حرفم را برید؛
"تکلیف من اینجاست آزادی خرمشهر از بچه من مهمتر است "
احمد بابایی همان روز به خط می رود و با یک گلوله مستقیم آر.پی.جی به شهادت می رسد و دیدار با دخترش به قیامت می سپارد.
🔰به کانال #عصر_تکاب بپیوندید👇
https://eitaa.com/AsreTakab
#شهدایی
مردان مرد را بهتر بشناسیم.
در جریان عملیات بیت المقدس برای حمل مجروح، یک فروند هلیکوپتر شنوک به منطقه اعزام شده بود .
هلیکوپتر اوج گرفت و بعد از کمتر از یک ساعت، نشست جایی.
پرسیدم اینجا کجاست ؟
بندر ماهشهر
داخل یک سالن پر از تخت بود و سِرُم و انبوه مجروحانی که تعداد زیادی از آنها همانجا از شدت جراحت شهید می شدند.
قیافه مجروح تخت کناری من آشنا بود! او را می شناختم
احمد بابایی فرمانده گردان مالک اشتر از ناحیه دست تیر خورده بود. او هم مرا می شناخت .
تن هردومان لباس بیمارستان پوشاندند و کمی دوا درمان کردند. بابایی آهسته گفت:
"میایی فرار کنیم؟
-کجا؟
"خط
بعد از نماز صبح بابایی گفت: پاشو.
مثل کسانی که از زندان فرار می کنند به سمت دیوار انتهای درمانگاه رفتیم. من دست هایم را که سالم بود قلاب کردم و بابایی از دیوار بالا رفت و اوهم با همان یک دست سالمش مرا با آن زخم باز، بالا کشید .
در مسیر دیدم احمد بابایی خیلی ساکت است، پرسیدم : برادر بابایی خیلی تو فکری!
آره از تهران زنگ زدند و گفتند خدا بهت یک دختر داده.
پرسیدم: پس تو می خواهی از دارخوین(مقر تیپ) بری تهران؟
- نه!! می روم خط.
اما شما با این وضعیت و زخم و شرایط و بچه ات!
حرفم را برید؛
"تکلیف من اینجاست آزادی خرمشهر از بچه من مهمتر است "
احمد بابایی همان روز به خط می رود و با یک گلوله مستقیم آر.پی.جی به شهادت می رسد و دیدار با دخترش به قیامت می سپارد.
🔰به کانال #عصر_تکاب بپیوندید👇
https://eitaa.com/AsreTakab