🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
داستان زیبای 《"پایان خوش"》
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙"@Atr_mah"🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
moon perfume |عطر ماه 🌙 ✨️
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 داستان زیبای 《"پایان خوش"》 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 🌙"@Atr_mah"🌙 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
بعد از اون قيمت ديگه هيچ کس هيچي نگفت…چشمم افتاد به مردي كه اخرين قيمت رو داده بود…يه مرد عرب با شكم گنده …با لبخند چندشي زل زده بود به من و داشت خوب نگام ميكرد..چشماش پر از شادي بود…مطمئن بودم اگر دستش بهم بخوره بالا ميارم..منفور ترين ادمي بود كه توي كل زندگيم ديده بودم …اون ٤ تا دختر ديگه چهرشون پر استرس بود…چون تازه فهميده بودن چي در انتظارشونه….اون مرتيكه از جاش بلند شد ..كم مونده بود با نگاهش منو بخوره…….حالم داشت از اين همه وقاحت بهم ميخورد…از اين همه كثيفي حالم داشت بهم ميخورد……سرمو بلند كردم نگاهي به اطراف انداختم ديدم مثل اينكه خيلي عاديه این نگاه ها……چه جوري ميتونستن انقدر جلوي بقيه راحت باشن؟! …مرده كه بالاترين قيمت رو داده بود ، مثل اينكه خيلي كار بزرگي كرده به همه فخر ميفروخت…اومد نزديكم و همون جورکه زل زده بود بهم نزديك شد …ازش فاصله گرفتم ولي نزديك تر شد و به زحمت فارسي رو با لهجه حرف ميزد…گفت تومال منی
مثل مجسمه نگاش كردم…تو خواب ببينه دستش بهم برسه…
نگاهي به بقيه دخترا انداخت و گفت
+این سری دخترای رو که شيخ اورده عالين…بودن با شماها ادمو سرحال ميكنه…
برق اشك توي چشماي هممون معلوم بود…من كه ديگه واسم مهم نبود زدم زير گريه …از ميلاد كاملا نااميد شده بودم…اون مرتيكه برگشت سرجاش…ادامه مراسم در حال انجام شدن بود..دختراي بدي هر كدوم ميرفتن جلوي ميلاد ، ميلاد سرشو مينداخت پايين…دوست داشتم داد بكشم و بگم لعنتي يه كاري كن …دو تا دختر ديگه مونده بودن، كه يه زني اومد سمتم و باز هم به فارسي گفت
+راه بيوفت بريم بايد اماده بشي…
سرجام محكم وايساده بودم …بازومو توي دستش گرفت و منو كشيد…
اخرين لحظه زل زدم به ميلاد …با چشمام بهش التماس ميكردم كه نجاتم بده…انقدر نگاش كردم تا از تيررس نگاهم خارج شد …اون زن منو برد طبقه بالاتر…دقت نكرده بودم كه طبقه هاي ديگم بود…در يكي از اتاقهارو باز كرد و همون جور كه بازوم توي دستش بود منو كشيد داخل اتاق…
اتاقه خيلي با اتاق من فرق داشت، خيلي بزرگتر بود و شيك تر بود ، …همين جور كه داشتم اتاق رو از نظر ميگذروندم توجهم به پنجره بزرگ اتاق جلب شد…يه تراس بزرگ جلوي اتاق بود…
صداي زنه از فكر كشيدم بيرون …
+اماده شو، …وجوري رفتار كن كه ازت راضي باشه ، اگر ناراضي از اين اتاق بره بيرون و پيش شيخ شكايتي ازت بكنه باید با زندگي خداحافظي كني …
توي دلم پوزخندي بهش زدم …الان اين روزهايي كه داشتم ميگذروندم واقعا به نظر اينا زندگي بود؟! به نظر من كه مرگ تدريجي بود…انقدر اون روز ، تشنج اعصاب داشتم كه واقعا توانايي سر و كله زدن با اين يكي رو نداشتم …سكوت كردم …
دوباره گفت
+پس ديگه سفارش نكنم ، …شر و سر و صدا راه ننداز…
و دوباره شروع كرد حرفاي تكراريشو تكرار كردن…عصبي نگاهي بهش انداختم و گفتم
-فهميدم ديگه بسسسسسه….
با حرص نگاهي بهم انداخت و گفت
+خوبي هم به شما نيومده …بايد نگم بهتون كم بزاريد تا شيخ ادمتون كنه ….
و خدارو شكر بعد از اين حرف از اتاق رفت بيرون …
توي دلم پوزخندي بهش زدم و با صداي ارومي گفتم
-شيخ توي خواب ببينه اجازه بدم دستشون بهم بخوره …
فوري از جام بلند شدم ، رفتم سمت دري كه باز ميشد به تراس…توي دلم فقط به خدا التماس ميكردم كه در قفل نباشه و بتونم باز كنم …صلواتي توي دلم فرستادم و دستگيره در رو پايين كشيدم …برخلاف تصورم كه فكر ميكردم در بسته هست، در باز شد …جوري خوشحال شدم كه انگار حكم ازاديمو داده بودن …
ولي به شدت معتقد بودم مرگ هم واسه من ازادي محسوب ميشد…
وارد تراس شدم … لباسم خيلي بد بود و بادي كه به صورتم خورد باعث شد مور مورم بشه…هوا اصلا سرد نبود ولي من ميلرزيدم …حدس ميزدم لرزم از استرس باشه …
نزديك نرده هاي تراس شدم ، پايين رو نگاه كردم ، فاصله زيادي بود…وقت زيادي نداشتم ، بايد فوري خودمو خلاص ميكردم… با خودم فكر كردم كه خودمو پرت كنم پايين …يا مي-مردم يا تمام استخون هام خورد ميشد حداقل …
#باران
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙"@Atr_mah"🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت ژورنال❤️🔥
𓂃݊@mobina_mua✨🪐.⌁
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
داستان زیبای 《"پایان خوش"》
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙"@Atr_mah"🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
moon perfume |عطر ماه 🌙 ✨️
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 داستان زیبای 《"پایان خوش"》 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 🌙"@Atr_mah"🌙 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙داستان زیبای:پایان خوش
حداقل تا چند وقت كسي نميتونست بهم كاري داشته باشه …به شدت از ميلاد عصبي بودم …از اونم حرصي بودم و با خودم گفتم اونم مثل بقيشونه …
نبايد دست دست ميكردم ، هر لحظه امكان داشت اون مرتيكه بیشرم از راه برسه ..نبايد زمانو از دست ميدادم…
نرده ها بلند نبود، راحت ميتونستم نقشمو عملي كنم … يه سكو اونجا بود اروم رفتم بالا چشمامو بستم و توي دلم گفتم
خدايا منو ببخش …مجبورم …مي-ترسيدم…دست و بالم ميلرزيد تمام تنم به لرزه افتاده بود ولي نبايد اين تر-س جلوي تصميمم رو ميگرفت…هر اتفاقي واسم ميوفتاد بهتر از اين بود كه اینجابمونم…
زير لب بسم اللهي گفتم …
از اون سكو رفتم بالا…چشممو بسته بودم دلم نميخواست ارتفاع رو ببينم …دقيقا لحظه اخرر كه ميخواستم خودمو رها كنم دستم كشيده شد و زير پام خالي شد…
جيغي از تر-س كشيدم ..
نفسم بالا نميومد…توي دلم به خودم لعنت فرستادم كه انقدر دست دست كرده بودم …
چشمم با ترس باز كردم و هين بلندي كشيدم …
افتاده بودم كف تراس ، ….
لعنتي…چرا يكم ديرتر نيومده بود؟!
چرا انقدر معطل كرده بودم؟!
گريم گرفته بود و به هق هق افتادم …
منو توي اغوشش كشيد…دستش سرد بود …به بدنم خورد مور مورم شد…
گريم شدت گرفته بود…اونم حرفي نميزد…اجازه داد خودمو خالي كنم …
تا تونستم زار زدم …سرنوشت برام چه خواب هايي ديده بود؟!
چرا خدا نزاشت كارم رو تموم كنم و از اين زندگي نكبت بار خلاص بشم…
ميلاد با صداي ارومي گفت
+اين چه كاري بود؟! الان نميدونم ارومت كنم …يا باهات دعوا كنم …تو چرا حرف منو قبول نداري؟!
راست ميگه باورش نداشتم …قبولش نداشتم ..بهش اعتماد نداشتم …ولي اون امشب در كمال ناباوري خودشو بهم رسونده بود…با خيال راحت هم كنارم نشسته بود و هيچ عجله اي نداشت…
پوفي از شر كلافگي كشيد و گفت
+چرا اينجوري ميكني؟! لعنتي من به اندازه كافي عذاب دارم ميكشم و ذهنم درگير هست …تو چرا نميزاري من ذهنم از سمت تو ازاد باشه؟! چرا نميزاري بفهمم دارم چه غلطي ميكنم؟!
عصبي شده بود و به نفس نفس افتاده بود…اون جاي من نبود كه بتونه دركم كنه …
خودمو ازش جدا كردم …
با بغض و ناراحتي نگاش كردم و گفتم
-واسه چي اومدي؟! ميزاشتي خودمو خلاص كنم … تو كه مثل مجسمه وايسادي نگاه كردي…الان هم حتما اومدي بگي باران نگران نباش امشب رو هم بگذررون من نجاتت ميدم…بگو ديگه تعارف نكن …تو كه هيچ كاري ازت برنمياد واسه چي الكي دلمو خوش كردي؟! واسه چي وعده وعيد الكي دادي؟! تو هم مثل همونا هستي …تو هم فقط اداي ادماي مهربون رو در مياري…
حس ميكردم هر لحظه ميلاد داره عصبي تر ميشه ، صورتش سرخ شده بود و به سختي داشت خودشو كنترل ميكرد ..فكش رو محكم روي هم فشار ميداد…
منم حالم بد بود و كنترل روي حرفام و رفتارام نداشتم …
ميلاد فقط نگاه كرد و وقتي ديد ساكت شدم اروم اومدکنارم
بدون حرف شروع كرد موهام رو نوازش كردن …لعنتي چي توي وجودش داشت كه اين جوري ارومم ميكرد…چي داشت اين ادم كه انقدر ارامش بخش بود….انقدر موهام رو نوازش كرد كه اروم اروم شدم …تمام تلاطم درونم به خاطر روز پر مشغله اي كه گذرونده بودم از بين رفت …نفس هام هم اروم شده بود…صداي اروم ميلاد رو شنيدم
+ميدونم ازم شاكي و عصبي هستي …ميدونم اذيت شدي…ولي به خدا منم داغونم …تو نميدوني هر يه نگاهي كه بهت ميوفتاد چه حالي ميشدم …تو مرد نيستي كه بتوني غيرت يه مرد رو درك كني…تو نميدوني اين چند ساعت چي به من گذشت …ولي ميدونم كه تو هم روحت و روانت اذيت شده …قول ميدم خودم حالتو خوب كنم …روحت رو ترميم كنم خانوم زيباي من…تو فقط اروم باش …بهم اعتماد كن …بهم قول بده كه بلايي سر خودت نمياري….
از شنيدن حرفاش قند توي دلم اب ميشد …انگار صداقت و راستي توي كلامش و لحنش موج ميزد….
دوباره گفت
+تا يه جايي كاري ازم بر نميومد ولي مطمئن باش به قيمت جونمم كه شده نميزارم ناموسم کنارکسی بمونه
تو جون مني….
حال اون لحظم قابل توصيف نبود …واقعا دلم اروم شده بود…
دلم ميخواست بدونم ميلاد چيكار كرده كه خودش جاي اون مرتيكه اومده توي اتاق…ولي از طرفي هم دلم نميخواست حال خوشي كه ميلاد واسمون درست كرده بود رو با ياداوري اون لحظات خراب كنم ….
خودمو پرت كردم داخل حموم …گرماي اب حموم با ياد اوري حرفاي ميلاد قشنگ ترين و لذت بخش ترين تركيب دنيا بود واسم…
خودم رو شستم ، دلم ميخواست با پاكي اب، ناپاكي اون نگاه هاي فجیح رو از وجودم بشورم ….
#باران
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙"@Atr_mah"🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
سلام سلام👋🏻
بچه ها بیاین که یه چالش داریم👍🏻🪐
یکی از ممبر ها درخواست کردن که ی چالش درباره ی افسردگی بزارم👌🏻😇
ببینم ممبرام چقد اطلاعات عمومی دارن😄😄
#چالش