eitaa logo
moon perfume |عطر ماه 🌙 ✨️
2هزار دنبال‌کننده
577 عکس
258 ویدیو
0 فایل
یه کانال عالی برای خانم های با سلیقه که میخوان روزای خوشی رو داشته باشن😉 کپی؟همه پست ها بجز رمان ها رو می تونید کپی کنید🤗 کپی رمان ها پیگرد قانونی و الهی دارد😡 لفت؟؟💔
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 بیست وهفتم …تو كه بايد از خداتم باشه… +خفه شو مرتيكه كثافت… بهت گفتم بميرمم تن به همچين خفتي نميدم… . +نميخوام -ببين يا قبول ميكني يا به زور مجبورت ميكنم ميدوني من سر تو قمار كردم تو هم باااااايد صداي هق هق گريه مامانم توي خونه پيچيده بود…زانوهام خم شد و افتادم دم در اتاق… صداي نحس بابام قطع شد…ميدونستم كثافته ولي نه در اين حد كه ناموسشو بفروشه… به دقيقه نكشيده صداي خر و پف بابام بلند شد… مامانم داشت بلند بلند گريه ميكرد از جام بلند شدم و اروم رفتم سمتش… سرشو بلند نكرد و شونه هاش از شدت گريه ميلرزيد… دستمو دورش حلقه كردم و گفتم -مامان… مامان بيا فرار كنيم… بابا ديوونه شده نگاهي به بابام كردم ديدم توي خواب عميق غرق شده چقدر راحت خوابيده بود… مامانم اصلا حرف نميزد… تكونش دادم و گفتم -چرا جواب نميدي؟! مامان پاشو اين مرد تا تورو به تباهي نكشونه ولت نميكنه… مامانم سرشو بلند كرد دلم واسه چشماي قرمز كباب شد…صداي پر بغضش به گوشم رسيد… +كجارو دارم برم؟! -خوب ميخواي اينجا بمونيىم هر شب …هر شب … اصلا حتي روم نميشد حرفايي كه بابام زده بود رو به زبون بيارم… مامانم با گريه گفتم +نميزارم دست هيچ كس بهم بخوره شده بميرم خودمو ميشكم …. سكوت كردم ، ولي توي ذهنم پر حرف بود…. از جام اروم بلند شدم و رفتم توي اتاقم… اون شب شوك هاي بدي بهم وارد شده بود اول ديدن رابطشون كه حس بدي بهم داده بود بعد هم حرفاي بابام…. حس نابودي ميكردم … با بغض زيادي خوابيدم كل اون شب كابوس ديدم… مامانم رو خوابوندن وسط خونه … تا مامانم اومد بلند شه بابام اومد سمتش و گفت +كجاااا كجااااا! 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 🌙"@Atr_mah"🌙
moon perfume |عطر ماه 🌙 ✨️
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 داستان زیبای 《"پایان خوش"》 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 🌙"@Atr_mah"🌙 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 چهل وچهل ویک ترس برم داشته بود… ثانيه اي صداي گريه فريماه توي گوشم قطع نميشد… نميتونستم فضاي خونه رو تحمل كنم… احساس ميكردم يكي دستشو انداخت دور گلوم و داره فشار ميده…بلند بلند با خودم حرف ميزدم، ميخواستم صداهارو نشونم … تند تند كارامو كردم لباسمو عوض كردم … تلفن خونه داشت زنگ ميخورد، ولي نميتونستم بمونم ، بي توجه به صداي زنگ تلفن ، از خونه زدم بيرون… يادم افتاد بابام خبر نداره … دوباره برگشتم و يه كاغذ برداشتم روش نوشتم: -دوست داشتي ببيني چه گلي كاشتي بيا به اين ادرس…. و اسم و ادرس بيمارستان رو نوشتم و با عجله از خونه زدم بيرون… پول زيادي نداشتم و حوصله ايني كه بخوام با چند تا تاكسي خودمو برسونم به بيمارستان نداشتم … يه دربست گرفتم و حركت كردم سمت بيمارستان… يكمي زمان برد تا رسيدم و با عجله رفتم همون جايي كه مامانم بستري بود… هيچ خبري نبود… از حال مامانم از پرستار پرسيدم و گفت +هيچ فرقي نكرده … توكلتون به خدا باشه.. پس خدا چرا منو نميديد؟! چرا نميديد كه دارم بدبخت ميشم؟! همونجا نشستم… هر كاري ميكردم نميتونستم زنگ بزنم و به خالم و داييم خبر بدم… سرمو تكيه دادم به ديوار و چشمامو بستم… نمیدونم چقدر گذشته بود كه با صدايي كه شنيدم ، تمام تنم گر گرفت… مرتيكه بي غيرت اومده بود و سراغ زنشو ميگرفت.. چشمامو باز كردم و ديدم بابام پشتش به منه، و داره با پرستاره صحبت ميكنه و سراغ زنشو ميگيره … با خشم نگاهي بهش كردم… تازه چشمش افتاد به من … با ناراحتي ساختگي اومد سمتم … +چي شده فربد… مامانت چي شده؟! فريماه كجاست؟! پوزخندي اومد گوشه لبم… دوست داشتم گلوشو انقدر فشار بدم كه خفه بشه و بميره … ولي بايد خودمو كنترل ميكردم… با حرص نگاهي بهش انداختم و گفتم -مامانم؟! مامانم توي اون اتتق روي تخت افتاده داره جون ميكنه…. چشماش گرد شده بود … ولي من ديگه هيچيشو باور نميكردم… +يعني چي فربد؟! فريماه؟! فريماه كجاست؟! -توي سردخونه…. هر لحظه رنگش ميرفت رو به سفيدي…. به نفس نفس افتاده بود…. ولي من باور نداشتم … به نظرم همه اين كاراش فيلم بود… دوباره صداشو شنيدم… +فربد چي داري ميگي؟!چه چرت و پرتي داري ميگي؟!درست بگو ببينم چي شده!! يقه منو گرفت و شروع كرد منو تكون دادن … داد ميزد و ميگفت +مثل ادم حررررف بزن…چي شده؟! پرستارا اومدن و شروع كردن به بابا تذكر دادن… +اقا ساكت باش…صداتو بيار پايين… ولي بابام حركاتش اصلا دست خودش نبود… هر كاري ميكردم دستشو از يقم جدا كنم نميتونستم … جاي اينكه من يقه اونو بگيرم، اون داشت با من دعوا ميكرد… حراست بيمارستان اومد و زير بغل بابامو گرفت و زور بردش از ساختمون بيرون…. كلافه دستي به صورتم كشيدم… نمي تونستم بهش حق بدم…نميتونستم از دستش ناراحت نباشم، شايد الان اونم ناراحت بود… ولي باعث همه اين اتفاقا اون بود… به خاطر فريماه بايد ميرفتم و باهاش حرف ميزدم، توي سردخونه گناه داشت… ميترسيد … رفتم سمت در خروجي.. ميخواستم برم توي حياط… رفتم داخل حياط بيمارستان، چشم چرخوندم ، ديدم گوشه حياط روي صندلي توي خودش مچاله شده، حتي ذره اي هم دلم واسش نسوخت، احساس ميكردم دلم از سنگ شده … اروم اروم رفتم سمتش… صداي هق هق گريشو شنيدم، زير لب با خودم گفتم مرتيكه چه اشك تمساحي ميريزه… يادش رفته داشت چيكار ميكرد… سعي كردم خودمو كنترل كنم … رسيدم نزديكش و گفتم -بايد بري كاراي تحويل جنازه فريماه رو انجام بدي… من به كسي هم خبر ندادم ، خودت خبر بده… +چرا اين جوري شد؟! چراااا؟! -ببين خودتو به اون راه نزن… يا حداقل جلوي من اين اداهارو در نيار من دردم از تو خيلي بيشتره … هم خواهر نازنينم مرده… هم مادر بيچارم داره با مرگ دست و پنجه نرم ميكنه… هم پي به ذات كثاقت تو بردم… ميون گريه كردنش با تعجب نگام كرد و گفت +چي ميگي؟! -ببين خودت خوب ميدوني… من همه حرفاتو شنيدم… بي غيرت… مامانم خودشو سوزوند كه توي بي شرف هر شب اجارش به يكي، خودشو سوزوند كه تنش زير دست بي ناموس هايي مثل تو نيوفته… چشمام گرد شده بود باورش نميشد من همه چيو شنيده باشم و بدونم … بلند شد روبه روم وايساد و گفت +فربد بابا جون…. ميون حرفش پريدم و گفتم -باباااااا جون؟! از اخرين باري كه مچتو گرفتم بالا سر فريماه ديگه تفم توي صورتم ننداختي…. حالا شدم بابا جون… برو برو كه حنات پيش من رنگي نداره… دوباره به گريه افتاده بود.. ميدونستم گريش از ترسه.. 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 🌙"@Atr_mah"🌙
moon perfume |عطر ماه 🌙 ✨️
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 داستان زیبای 《"پایان خوش"》 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 🌙"@Atr_mah"🌙 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 چهل وشش بدون اينكه اعتراضي كنه انگار از خدا خواسته بود شروع كرد تعريف كردن… +توي خونمون تا يك هفته پر از ادم بود… ولي من روز به روز حالم بد تر ميشد… كابوس هاي شبانم بيشتر ميشد… هر شب با كابوس از خواب ميپريدم و جيغ و داد ميكردم… از تنها بودن ميترسيدم… شايد مسخره باشه ولي من ميترسيدم حمام برررم… احساس ميكردم مدام يكي كنارمه… هفتم كه تموم شد ، دورم خلوت شد، تازه به عمق فاجعه پي بردم… ثانيه اي جرات نميكردم توي خونه تنها زندگي كنم… از هر گوشه خونه صداي گريه ميومد… كارم به جايي كشيد كه وسايلمو جمع كردم ، رفتم خونه خالم… روم نميشد به كسي بگم ميترسم… نميخواستم غرورم خورد بشه كه بگن فربد ترسوعه… چند روزي خونه خالم موندم ، ولي بازم ارامش نداشتم ، ترس توي كل وجودم رخنه كرده بود…و از همه بدتر عذاب وجداني بود كه داشتم ، كه مدام خودم رو مقصر ميدونستم … بالاخره تصميم گرفتم موضوع رو به خالم بگم.. احساس ميكردم ميتونه كمكم كنه… دلم ميخواست همه حرفاي توي دلمو بهش بگم… دلم ميخواست واسش بگم مامانم واسه چي خودكشي كرد… بالاخره يه روز شوهرم خالم كه رفت سركار خالم توي اشپزخونه بود… رفتم سراغش.. با ديدن من لبخندي زد و گفت +سلام پسر گلم خوبي؟! -مرررسي خاله.. سكوت كردم… سعي كردم فكرم رو جمع كنم… مدام توي ذهنم ميومد كه حكمت كار خدا چيه؟! كه به خالم و شوهر خالم بچه نميده و اين طفلي ها انقدر در ارزوي بچه هستن و از اون طرف چرا به باباي من ، كه واقعا لياقت پدر بودن نداره دو تا بچه داد… با صداي خالم به خودم اومدم +فربد جان حواست كجاست؟! -ببخشيد…ببخشيد حواسم نبود… خاله ميخوام باهات صحبت كنم ميشه؟! +چرا نشه خاله جووون من چندين روزه منتظرم كه بياي باهام حرف بزني… بياي بهم بگي مشكلت چيه… ولي دلم نميخواست توي رودروايسي بزارمت… -مرسي خاله… خيلي حرف دارم ولي گفتنش واسم سخته.. سعی کردم به خودم مسلط باشم… شروع كردم حرف زدن… دلم خيلي پر بود… هر اتفاقي افتاده بود رو واسه خاله گفتم… با هر كلمه اي كه از دهنم خارج ميشد، خاله بيشتر متعجب ميشد.. ديگه به گريه افتاده بود… هر چي كه بود رو تعريف كردم.. . 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 🌙"@Atr_mah"🌙
moon perfume |عطر ماه 🌙 ✨️
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 داستان زیبای 《"پایان خوش"》 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 🌙"@Atr_mah"🌙 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 🌙داستان زیبای:پایان خوش P دویست وچهل وهشت ودوی صداي نحس بانوجان رو شنيدم +چي تو خودت ديدي كه منو تهديد ميكني؟! ميلاد دوباره ارامش هميشگيشو پيدا كرده بود با صداي ارومي گفت +من قصد جسارت نداشتم ، نميخوامم حرف اشتباهي بزنم ، ولي خوب نميدونم شما چه اصراري داريد كه من کنارشماباشم …خوب…خوب من …خوب من به كسي كه همسن مادرمه حسي ندارم …چطور ميتونم وقتي حسي ندارم كنارتون باشم؟! اينو گفت و انگار به سختي تونسته بود حرفشو بزنه …نفس عميقي كشيد… رنگ بانو جان هر لحظه قرمز تر ميشد.. دقيقا شبيه اتشفشاني شده بود ، كه اماده انفجار بود.. خيلي سعي داشت خودشو كنترل كنه و با دندان هاي قفل شده گفت +عهههه، كه اين طور…باشه خيلي با زبون خوش ازت خواهش كردم خودت خواستي ، بچرخ تا بچرخيم اقا ميلاد… با اين حرفش چهار ستون بدن لرزيد…انقدر عصبي بود كه ميفهميدم حرفش فقط يه تهديد بي پايه و اساس نبوده… از اتاق رفت بيرون و در اتاق رو جوري كوبيد بهم ، كه من يه متر از جام پريدم…ميلاد اومد لب تخت نشست و دستشو كلافه توي موهاش كرد… هميشه وقتي عصبي و كلافه بود اين حركت رو انجام ميداد… زير لب گفت +هر دم از اين باغ بري ميرسد…هر روز يه چالش جديد توي اين خراب شده واسه من درست ميشه…چرا اين روزاي كوفتي تموم نميشه…. منم ساكت و مغموم نشسته بودم …حتي فكر كردن به اينكه ميلاد بخواد با اون همه مهربونيش كسي ديگه کنارش باشه رعشه به تنم مينداخت…هر چي فكر ميكردم حرفي به ذهنم نميرسيد كه بتونم باهاش ميلاد رو اروم كنم … ميلاد نگاهي بهم كرد و گفت +چيكار بايد بكنم ؟! من ميدونم اين زنيكه تا زهرشو نريزه ولمون نميكنه … به معني ندونستن شونه بالا انداختم …چقدر يه زن ميتونست وقيح باشه …چقدر ميتونست بنده هوسش باشه كه اين جوري خودشو به در و ديوار بكوبه واسه اينكه کناریک پسر جوون باشه ميلاد كلافه و عصبي از جاش بلند شد و گفت +من بايد برم بارانم …ولي تو غصه نخورياااا با دستش زد روي قلبش گفت +تو اينجا جات امنه … لبخندي بهش زدم و اروم گفتم -منظورت از اين حرفا اينه كه ميخواي با اون …با اون باشی؟! اخماشو كرد توي هم و گفت +عمراااااا….ببين من اصلا واقعا نميتونم با اون بمونم …يعني نميدونم چه جوري بهت بگم …من اصلا ازاون چندشم میشه خيلي كنجكاو بودم واسه همين پرسيدم -اين بانوجان زنه شيخه؟! پوزخندي زد و گفت +اررره مثلا زنشه …ولي فقط عقد هم هستن كه روي كثافت كاري هاشون درپوش بزارن…وگرنه كدوم مرد بي غيرتي ميتونه قبول كنه ،بااین زن بمونه …ولي ديگه چون ايشون زن شيخ هستن، هرکاری بخوان بااهالی این عمارت میکنن قيافم كاملا چندش شده بود از تصور كردن اين زن … ميلاد لبخندي زد و گفت +خوب فضول خانم ، اگر ديگه سوالي نداري، من برم…بايد برم سراغ شيخ تا اين زنيكه كار دستمون نداده…. -سوال كه خيليييي دارم ولي جواب نميدي كه … لبخندي زد و بوسه گرم و مهربوني روي پيشونيم زد و از اتاق رفت بيرون …از همون لحظه كه از اتاق رفت بيرون ، دل نگراني هاي من شروع شد…عجيب دلم گواهي بد ميداد…نميدونم چرا انقدر بي قرار بودم …مطمئن بودم قراره يه اتفاقي بيوفته… خيلي عجيب بود كه برام نه صبحانه اوردن نه ناهار…و نه خبري از ميلاد بود…از گشنگي دل ضعفه گرفته بودم و حالت تهوع گرفته بودم ولي خوب نه كسي اومد و نه من ميتونستم از اتاق برم بيرون …خيلي عجيب بود كه ميلاد هم سراغم نيومده بود… هر چي ميگذشت دلشورم بيشتر ميشد…اين نيومدن ميلاد و غذا نياوردن واسه من نشونه شروع بازي بانوجان بود…ساعت حدود ١٠ شب بود كه در اتاق باز شد …به خيال اينكه ميلاده لبم به خنده باز شد …ولي با ديدن دو تا مرد ، لبخند روي لبم ماسيد…توي كسري از ثانيه دست و پام يخ كرد…اون دو تا اومدن سمتم، توي خودم جمع شدم و گفتم -چيكارم داريد؟! به من دست نزنيد… ولي بدون اينكه بهم توجهي كنن دوتايي اومدن سمتم و از دو طرف زير بغلام رو گرفتن و بلندم كردن… بدون اينكه دست خودم باشه ، اشكام سرازير شد… منو كشون كشون دنبال خودشون ميكشيدن … بلند بلند گريه ميكردم و التماس ميكردم و ازشون ميپرسيدم منو كجا ميبرن …ميلاد چرا نميومد سراغم …چرا نميومد نجاتم بده.. نميدونم كجا داشتيم ميرفتيم …كشون كشون منو دنبال خودشون بردن…وارد قسمت ديگه عمارت شده بوديم … رسيديم به يه اتاق ، در و باز كردن و وارد اتاق شديم … با ديدن صحنه روبه روم چشمام گرد شد… 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 🌙"@Atr_mah"🌙 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙